روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

نیمه‌شب است. این ایام حسابی همه چیز به‌هم ریخته. بیداری، خواب، غذا، درس و کار. تنها چیزی که منظم است دارو‌های هر 8ساعت یک‌بار است. چند روزی‌ست خودم را چپانده‌ام کنج اتاق. نه نای راه رفتن دارم و نه دل و دماغ حرف زدن، نه حوصله‌ی فیلم دیدن و نه حنجره‌ای برای آواز. دلم می‌خواهد ساعت‌ها بنشینم و فکر کنم. که خب این هم به سبب شربت دیفن و قرص مینوفن میسر نیست. این تنهایی و عزلت گزینی که فی ذات این بیماری‌ست ترمز دستی کشیده و ماشینم چپ کرده. من به‌سان راننده‌ی رالی‌ای که از شدت تصادف گیج و منگ است مبهمم. هفته‌ی گذشته که هنوز تن مبتلا نبود به تهران رفتم. پروفسور وفا آمده بود کافه‌علم. منم که دیوانه... با همراهی دیوانه‌ای دیگر-سپیده- به باغ کتاب رفتیم، بدون ثبت‌نام. باغ کتاب کنار باغ موره دفاع است. در محوطه‌ی موزه ماشین شهدای هسته‌ای قرار دارد. منم و دوراهی انتخاب که عاقبت مسیرم کدام باشد؟ کدام درست است؟ اصلا درست چیست؟ هنگامی که به باغ کتاب رسیدیم متوجه شدیم چرا باید ثبت‌نام می‌کردیم! مکان برگزاری در واقع باغ کتاب نبوده و صرفا روی پوستر مکان را باغ کتاب نگاشته بودند و مکان اصلی برقراری برنامه بصورت تلفنی به اطلاع ثبت‌نامی‌ها رسانده شده بود. همان هنگام که کشتی‌هایم غرق شده بود اسم کامران وفا را در توییتر جستجو کردم و در توئیت یک کاربر آدرس برنامه را پیدا کردم! بالاخره رسیدیدم؛ شهرکتاب مینا. به محض ورودم پروفسور جمله‌ی آخرش را گفت. پرسش و پاسخ شروع شد و افراد سوالات‌شان را پرسیدند و من هیچ‌جوره ظرفیت وجودی طرح پرسش در آن جمع را نداشتم. به ناچار صبر کردیم تا هنگام خروج سوالم را جویا شوم. پروفسور دیرش شده بود. وقت کم بود. با سرعت نور سوالم را پرسیدم: همه چی مشکوک، همه چی رو هواست... شنید. خوب و قشنگ هم شنید. کنار درب ماشین بنا کرد پاسخ دادن که بادیگارد پرید وسط: دکتر خیلی دیر شده باید بریم. استاد فیزیک اما استادی را رها نکرد: نه باید جواب این سوال رو بدم، خیلی مهمه... علم اصلا تمومی نداره... ما سعی می‌کنیم به زمین نزدیک شیم. حرف‌هایش شیرین به دلم نشست. نگاهش پر از بارقه و شوق بود. در آن لحظات عیاشی و جنون در من چندین برابر شد. هنوز هم اما نمی‌دانم دقیقا دارم چه غلطی با زندگی‌ام می‌کنم...

 

{بی‌نظمی و شلختگی پست را ببخشید، کرونا هوشیاری و ذوقم را کم کرده}

هارب
۰۵ آبان ۰۰ ، ۰۴:۰۴ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰ نظر

سکانس اول: به سراشیبی زمین که می‌رسم جمعیت قابل توجه‌ای را دم فروشگاه می‌بینم. آفتاب بدون ذره‌ای رحم مردم را ظله کرده. داخل مغازه می‌شوم، ساعت 17:02 است. هنوز پشت صندلی‌ام ننشسته‌ام که برق می‌رود! مائیم و یک‌تن مرغ دولتی و کلی «انسان». باتری ترازو کفاف جمعیت را نمی‌دهد و از طرفی آنتن رفته و کارت‌خوان سیار هم بلااستفاده‌است. تجربه‌ی اول‌ام است و مبهوت مانده‌ام که در این گرما با این همه مرغ باید چه کرد؟

سکانس دوم: چند دقیقه بعد مدیر فروشگاه با یک وسیله‌ی ناآشنا برمی‌گردد. وسیله را به ماشین‌اش وصل می‌کند و از طریق آن برق به ترازو و کارتخوان می‌رساند. ترازو روشن می‌شود اما کارت‌خوانِ فاقدِ اینترنت بی‌فایده است. چند سیم‌کارت مختلف امتحان می‌شوند. دست آخر گوشی شایان اندک آنتنی می‌رساند، قطع و وصلی زیاد دارد اما از هیچ بهتر است. تاکید می‌کنیم داخل فروشگاه نیاید که نت قطع نشود.

سکانس سوم: کارت‌های تعاونی را دستم گرفته و در برگه علامت می‌زنم؛ 2214 کادرش خالی‌ست می‌تواند 2عدد مرغ بخرد. 1187 روز نهم مرغ خریده نمی‌تواند امروز مرغ بگیرد، کارت‌اش را برگردانید. باخود می‌گوییم رئوس مملکت تشیخص داده‌اند آن‌که نهم 2عدد مرغ خرید و خورده حالا حالاها نباید مرغ بخرد. به‌ هر حال مملکت در جنگ تمام عیاااار اقتصادی‌ست، «همه» باید کم‌تر بخوریم عین مسئولین!

سکانس چهارم: مردم، دمِ درب فروشگاه نزدیک یکدیگر ایستاده‌اند؛ فشرده. یکی غر می‌زند که پس کی نوبت من می‌شود. دیگری گله می‌کند که چرا حجم مرغ زیاد نیست و آن یکی تند تند پول نقد می‌شمارد که کمبود موجودی کارت‌اش را جبران کند. به کارکنان فروشگاه می‌گویم امروز آمار فوتی‌های کرونا 542 نفر بود. جا می‌خورند؛ امیرحسین متحیر و شایان از شدت تعجب چشمانش گرد می‌شود.

سکانس پنجم: می‌روم دم درب مغازه تا کارت‌های جدید را بگیرم. پرستوخاله جلو می‌آید:«...اره همون سید که خونه‌اش سوخت، جهیزیه دخترشم سوخت، همه وسیله‌هاشون حتی مدارک، کارت تعاونی‌اش هم... آره دیگه کارت ملی هم نداره که بتونه دوباره ثبت‌نام کنه، می‌شه به اون هم بدین؟... باشه باشه دست‌تون درد نکنه»

سکانس ششم: کامپیوتر بالا می‌آید. ساعت 19:35 است. توزیع مرغ تمام شد. راستی الآن برق آمد!

[ت،ن: نوشته‌ی بالا تجربه‌ی امروز نگارنده است که به تازگی به شغل شریف صندوق‌داری یک فروشگاه نائل آمده. «انسان»هایی که زیرگرمای شدید آفتاب در اوج کرونا کنار هم ایستاده بودند نه از دهک پایین که اتفاقا از اقشار متوسط جامعه بودند اما این‌که چرا مجبور به تحمل چنین شرایط‌‌‌اند...]

هارب
۱۸ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز صبح که بیدار شدم شک داشتم به جشن بروم یا نه. دلم می‌خواست همچنان بخوابم. مشغول دودوتا بودم که بخشی از وجودم فریاد سرداد که ای داد! اف بر تو! عشق چه شد؟ طبیب؟ حضرت شمس؟ جستی پریدم وسط سخنانش و ابراز پشیمانی کردم و با قاطعیت به غلط کردن افتادم. راستش خیلی هم خجالت کشیدم. شده خجالت بی‌مهری به مهر و عشق درون‌تان را بکشید؟ شال و کلاه کردم و راه افتادم. هیو-هشتگرد-میدان توحید-مصلی. در مسیر برخلاف همیشه نه استغفار کردم و نه ذکر صلوات. کمی کتاب صوتی گوش کردم و کمی موسیقی و بخشی هم خواب! که خب این روزها مگر اصلا بیدار هم می‌شوم؟ در مصلی هم بیخیال استغفار و صلوات. نه از سر بی‌توجهی بل کاملا با توجه و خلوص نیت ذاکر نشدم. نمی‌خواستم کاری که بدان اعتقاد ندارم را انجام بدهم. تحمیل چنین کاری بر خودم از هر فحش کاف‌دار برایم سنگین‌تر است. می‌خواستم خود واقعی باشم پشت پرده‌ی احتمال ستار العیوب بودن و چه و چه خویشتن را پنهان نسازم. طبیب باید خود من را ببیند!

مطابق قضیه‌ی حمار به اولین صندلی نزدیک افتخار جلوس دادم. صندلی ردیف یکی مانده به آخر. ردیف آخر با فاصله‌ای غیر معمول و صندلی‌های ناهمرنگ جماعت چیده شده بود که هویدا بود جای ما مردم عادی نیست. سرود که تمام شد ملتفت شدم که طبیب آمده اما مشغول عیدی دادن به دوچرخه‌سواران اطعام است. دوچرخه‌سواران را که راه انداخت آمد و ردیف سوم از آخر بین مردم نشست. به طبع دورش شلوغ بود، بیش‌تر از همیشه. ملت طالب عیدی بودند، شکر که هنوز مردم متدین‌اند! نمی‌دانم چه شد که طبیب را بلند کردند و آوردند همان ردیف آخر نشاندند. شیطنتم گل انداخته بود که بروم و بگویم وی‌آی‌پی ساختن ردیف آخر و رزو آخر مجلس فلسفه‌ی وجودی «از آخر مجلس شهدا را چیدند» را کمپلت نابود کرد ولی می‌دانستم مخاطب تیکه‌پرانی باید بچه‌های دفتر باشند و لذا از خیر متلک گذشتم. فان ماچرا آنجا بود که اکثریت سرها به سمت پشت مجلس بود نه استیج! منتظر بودم مجری جشن متذکر شود: «تخته این‌ور کلاسه!» گروه گروه آمدند و عیدی گرفتند و رفتند. منم زانجا که در مطب بودم به سنت هم‌وطنان هوشمندم به حساب و کتاب پرداختم که طبیب چقدر هزینه کرده برای عیدی :)))) مبلغ همان مبلغ عیدی 2سال پیش بود 2000 تومان وجه رایج مملکتی. پیدا بود طبیب تورم را مدنظر قرار نداده. عیدی‌ها که تقسیم شد مردم هم از حول طبیب پراکنده شدند و سر جای خود نشستند. چند دقیقه بعدش بنا کردم بروم برای ویزیت. از جهت ای‌کیو و عقل سالم این روزگارم با تکرار جملات «تو می‌تونی»، «نمی‌کشتت که»، «نترس برو» و... به خودم روحیه دادم و از صندلی برخواستم. تقریبا 2 متر با صندلی طبیب فاصله داشتم. شدت اضظرابم به حدی بود که مغزم به حالت منگی رفت و خیال کردم خوابم که با گفتن سلام به استاد، مجدا turn on شدم. حال احوال و تبریک عید رد و بلد کردیم.

+ عیدی گرفتی؟

- ممنون.

+ گرفتی یا نه؟

- نه.

اسکناس نو را داد دستم.

+ کفریات می‌نویسی.

کمی هنگ کردم و با نگاهی حاوی علامت سوال نگاه‌شان کردم. یادم آمد این چند وقت با ح.آ.گرشناسبی بر سر استوری‌های کفرآمیزم زیاد مزاح داشتیم. 

- آقای گرشاسبی چیزی گفتن؟

+ نه آقای گرشاسبی چرا باید چیزی بگه. خودم استوری‌هات رو دیدم.

نقل است لحظه‌ی مرگ کل زندکی آدمی برایش مرور می‌شود. من تجربه‌اش کردم. با این تفاوت که در لحظه تمام استوری‌هایم جلو چشمانم رژه رفتند. دیگر نفهمیدم چه گفتم و چه شد. فقط خاطرم است طبیب هم از خدا خواست که عاقبتم را ختم به خیر کند. این مدت کافر شدنم بشری نمانده روی زمین که برای عاقبت به خیری‌ام دست به دعا برندارد. 

تشکر کردم و برگشتم سر جای‌ام. هر 5 ثانیه یک بار یک «اوه مای گاد» بلند ذکر می‌کردم. بار نمی‌انم جندم بود که به خانم حیرت‌زده‌ی بغل دستم توضیح دادم که الان یک چیز خاصی شنیدم و تعجب کردم و دارم بلند بلند فکر می‌کنم و همینطور چرندگویی...

بنا دارم بگردم و اکانت فیک حضرت شمس را بیابم. راهکاری برای افزایش دقت یا سرعت دارید بفرمایید!

خبر خوش اینکه همسر طبیب را هنگام صجبت با آقای گرشاسبی شناختم و به او سلام کردم! با خودم افتخار می‌کنم که ظرفیت وجودی چنین عمل تعریق برانگیزی را داشتم. در روابط اجتماعیم در حال پیشرفتم نه؟

حال نمی‌دانم خوشحال باشم که برای طبیب هنوز اهمیت دارم و باورم دارد یا بخاظر استوریات جفنگم خودم را از پشت بام پرت کنم پایین!

راستی من به طبیب ایمان دارم :)

 

هارب
۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

با دلی بی‌قرار  و قلبی شکاک و روحی حزین و ضمیری‏‎ ‎‏ناامید به همت شیطان با شما سخن می‌گویم، لعنت به هرچه امتحان! 

هارب
۱۲ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

این روزا زیاد خواب می‌بینم. انگار خدا همه اولیاش رو به خط کرده بیان خواب من یه پس‌گردنی بزنن بل آدم شم و خب آدم شدن محال است گویا برای من!

دیشب خواب طبیب رو می‌دیدم. رفته بودم تالار، انگار عروسی بود. وقت صرف ناهار بود که با یکی بحثم شد یادم نیست سر چی فقط می‌دونم با مظلومیت بسیار و غم فراوان از تالار پرت شدم بیرون بدون اینکه وسایل و چادرم رو بدن. یادمه بیرون تالار داشتم دنبال حانواده‌ام می‌گشتم که بهشون بگم چقدر مظلوم واقع شدم. با شتاب می‌دویدم. بالاخرخ دونه دونه پیداشون کردم اما حرفام براشون مهم نبود نه پدر نه مادر نه هیچ‌کس دیگخ برام تره خورد نکرد و من با غم و تنهایی ازشون فاصله گرفتم. رفتم یه سمت دیگه. تو راه با چندتا پسر جوونم درباره موسیقی خوش‌وبش کردم. رسیدم به یه در ورودی. نگهبان رو پیچوندم و وارد یخ چشن شدم. جشنی که سلبریتیای معروف آمریکایی هم بودن و منم بین‌شون بُر خورده بودم! یه لباس باز هم مثل‌شون پوشیده بودم! درواقع وقتی از تالار پرتم کردن بیرون چون نذاشته بودن وسایلم رو بدارم حجابم خدشه‌دار شده بود ولی تو این محیط جدید خیلی پا رو فراتر گذاشته بودم. یادم نیست چی شد و خودم رو وسط یه خونه‌ با سقف کم ارتفاع دیدم. خانواده‌ام هم بودن دور یه سفره‌ی یک‌بارمصرف نشسته بودیم البته با فاصله ازشون. شبیه مهمونیای بچگیم خونه‌ی عموی مامانم بود محیط. ولی یه غمی هم تو فضا جریان بود نمی‌دونم چون شاید خیلی ازشون دل‌خور بودم. لحظاتی بعد طبیب وارد شد با همون عمامه و عبای مشکی همیشگی و البته تبسم آرام :)

اومد کنار من نشست. گفت بهتر پیش حانواده‌ام می‌شستم. تو ذهن من و من می‌کردم و می‌خواستم خشمم رو ازشون بگم که نمی‌دونم چی شد قضیه رو فهمید. به خانواده‌ام خرده گرفت که چرا پشتم نیستن! گفت من دارم مهذب می‌شم! داشت توضیح می‌داد که مهذب به دو معنیه و...

از خواب پریدم.

ار صبح ذهنم درگیر حرفای طبیب هست. من که دارم روز به روز در باتلاق بیش‌تر فرو می‌رم. تهذیب کچا بود؟! 

طبیب از معدود کساییه که من رو باور داره.  کلا 6 نفر در لیست باور اینجانب حضور دارن.(تازه یکی‌شونم دیروز اضافه کردم، آقای خامنه‌ای رو بخاظر تزریق واکسن ایرانی) من رو بیش‌تر از خودم باور داره. امروز داشتم فکر می‌کردم دارم چیکار می‌کنم؟ دارم بهش ثابت می‌کنم اشتباه می‌کنه؟ و من اون آدم حسابی فداکار مخلص نیستم؟ دارم بهش ثابت می‌کنم که بقیه درست فکر می‌کنن و من همون آدم مضخرف خودخواه بی‌وطنم؟ بی‌ایمان؟ قدرنشناس؟

به کجا می‌خوام برسم؟

 

و در نهایت کج‌خلقم از دل‌تنگی

دل‌تنگ نگاه

دل‌تنگ تبسم

و از همه بیش‌تر دل‌تنگ حرفای دل‌گرم کننده‌شان.

 

خبر کن ای ستاره یار ما را

که دریابد دل خون خوار ما را

خبر کن آن طبیب عاشقان را

که تا شربت دهد بیمار ما را

بگو شکرفروش شکرین را

که تا رونق دهد بازار ما را

اگر در سر بگردانی دل خود

نه دشمن بشنود اسرار ما را

پس اندر عشق دشمن کام گردم

که دشمن می‌نپرسد کار ما را

اگر چه دشمن ما جان ندارد

بسوزان جان دشمن دار ما را

اگر گل بر سرستت تا نشویی

بیار و بشکفان گلزار ما را

بیا ای شمس تبریزی نیر

بدان رخ نور ده دیدار ما را

 

هارب
۰۵ تیر ۰۰ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

در این مقال که به سفارش مؤسسه‌ی ژئوپلیکیشن ایران نگاشته شده سعی گشته اپلیکیشن کلاب‌هاوس که به تازگی خیل عظیمی را سوی خود روانه ساخته مورد تحقیق دقیق و عمیق قرارگیرد. محقق بعد از ول‌چرخی در روم‌های ناب با رفیق‌های ناباب و شنفتن سخن سلایق و علایق متفاوت به کتابت این مکتوب فایق آمد. موسسه ژئوپلیکیشن ایران از آحاد نوجوانان، جوانان و دیرین‎‌جوانان جهت مطالعه‌ی این اثر فاخر دعوت به عمل می‌آورد. حتی اگر این موسسه وجود نداشته باشد چیزی از اعتبار این متن کم نمی‌شود!
جغرافیای کلاب‌هاوس: برنامک کلاب‌هاوس پلت‌فرمی مبتنی بر صداست و علت آن را باید از خواجه حافظ شیرازی جویا شد به هنگام سرودن:«از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر یادگاری که در این گنبد دوار بماند». زان‌جا که استاد صاحب‌سخن پپسی(رضی الله عنه) فرمود:«در لحظه زندگی کن» این برنامک به صورت پخش زنده ایجاد شده.
ملت کلاب‌هاوس: علی‌الحق مع‌الحق بالحق کلاب‌وندان(شهروندان کلاب‌هاوس) از حق و حقیقت بی‌بهره‌اند زیرا «هرکه را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند!» بخش قابل توجهی از تبعه‌ی کلاب‌هاوس را طبقه مرفه بی‌درد آی‌او‌اس تشکیل داده و معدود افرادی نیز از قشر مستضعف اندروید که دل به نیل زده و از نسخه‌ی غیررسمی مستفیض‌اند.
شرایط مهاجرت: جهت دریافت پاسپورت کلاب‌هاوس باید یکی از کاربران برای عالی‌جناب‌تان دعوت‌نامه بفرستد. پس از اخذ دعوت‌نامه با کپی کارت ملی، یک قطعه عکس سه‌درچار با پس‌زمینه‌ی رنگی، پوشه‌ی مشکی متمایل به سفید و اصل گواهی فوت حضرت حوا به سفارت مربوطه مراجعه نمایید. لازم به ذکر است محققینی که اخیرا درنیافتند اول تخم‌مرغ بوده یا مرغ در حال تحقیق روی این موضوع هستند که اول دعوت‌نامه بوده یا کاربر.
قانون اساسی کلاب‌هاوس: تنها صداست که می‌ماند پس میکروفونت رو روشن کن عزیزم!
نظام سیاسی کلاب‌هاوس: شیوه‌ی نظام سیاسی این مملکت از عهد باستان گرفته شده و دارای طبقات اجتماعی می‌باشد:
1. طبقه‌ی نشان میتی‌کومان: این طبقه دارای ستاره‌ای سبز هستند که حکم رئیس جمهور را دارند.
2. طبقه‌ی دُرفشان: این طبقه به خاطر رانتی که برخورداند هم‌واره صاحب تریبون بوده و مشغول دُرفشانی هستند.
3. فالود بای اسپیکرز: از رسته‌ی پدر پسر شجاع.
4. حضار: جمهور بی‌صدا.
آینده پژوهی: پیش‌بینی این قلم در مورد کلاب‌هاوس این است که اگر شوهرعمه‌ها گوی دعوت‌نامه را بربایند و با ایجاد روم‌های خانوادگی سعی در بذله‌گویی کنند تا شکست این اپلیکیشن فاصله‌ی چندانی نیست.

___________________________________________________

منتشر شده در شماره‌ی نمی‌دانم چندم فروزنامۀ فرهیختگان

هارب
۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سرالاسرار این تراب چیست که وقتی سر بر تربت می‌نهی به کهکشان راه می‌بری

نیمه‌شب است؛ دقیق یک بام‌داد. کنار بخاری بساط خواب مهیا است. روی زمین ولو می‌شوم و پاهایم را صاف دراز می‌کنم و دستانم را درست مانند مسیح بر صلیب در یمین و یسار بدنم قرار می‌دهم. به سقف اتاق نگاه می‌کنم. از تفریحاتم زل زدن به گچ دیوار و دنبال کردن خطوط ترک‌های آن است. یحتمل پیش خود بگویید: «اللهم اشف کل مریض» اما نمی‌دانید همین خیره شدن به دیوار، دقایقی مغزم را از تشتت فراری می‌دهد و از گیر و دار احتمال‌های نسبی‌گرایی رها می‌کند. به سقف اتاق دقیق‌تر نگاه می‌کنم. اتاق تاریک است و سقف در تاریکی گم شده. نبود نور مشقت‌بار است؛ حتی سقف خانه را هم گم می‌کنی، چه رسد به راه. سعی می‌کنم آسمانی پر از ستاره روی سقف تاریک خانه تصور کنم. عیسی‌بن آدمی که به صلیب زمین آویخته شده و در حسرت، خیالش را تلسکوپ هابل کرده و سقف اتاق را سماوات. با شوق به ستاره‌های پوشالی چشم می‌دوزم. این روزها آلودگی غم‌بار انوار مصنوعی راه را بر دیدن نجوم افروغ بسته و این محرومیت از رصد موجب شده در صحرای این کلان‌شهر مسیر را گم کنم؛ گم‌راه شوم. این‌جا آسمان‌خراش،‌ آسمان را خراشید و آسمان زخمی شد. روز به روز آسمان‌خراش‌های بیش‌تری روشن شد و از جایی به بعد بشریت از نگاه به ستاره‌ها محروم شد و در عمق اقیانوس فرو رفت تا جایی که دگر هیچ ندید و نهنگ غم او را بلعید. در این اقیانوس اما اهل ایمان با ذکر «یونسیه» از غار غول آبی نجات و مسیر روشنایی را یافتند. البته در این صیرورت کلی عجله داشتند و بسیاری از وسایل‌شان را جا گذاشتند. یکی اسمش، دیگری پایش، آن یکی دستش و حتی مردی سرش. وقتی علت را از فرزانه‌ای جویا شدم، گفت: «باید سبک‌بار رفت.» فهمیدم برای طی این طریق، نه دستی لازم است، نه پایی و نه حتی سری. کافی است مکعب دل را ببری. با حرارتی که به فرودگاه دست چپم از سوی بخاری وارد می‌شود، به خود می‌آیم. این منم؛ عیسی‌بن آدمی که خود محتاج دم مسیحایی‌ است. هبوط می‌کنم به زمین و به جای گلیم دست‌بافت ننه‌مریم، این بار روی چمن‌زار می‌غلتم. با اندکی فاصله‌ نزدیک گاوها و گوسفندها. با همان ژست صلیبی روی زمینم. سرم را به سمت راست کج و با دست راست یک سبزه را لمس می‌کنم. خنکی به دستم سرایت می‌کند. با ملایمت سبزه را نوازش می‌کنم و این بار کمی خاک هم روی انگشتانم می‌نشیند. به راستی این عنصر یونانی شگفت‌انگیز، سراسر حکمت است: «افلا یتدبرون». دانه‌های خاک با وجود تکثر فراوان چنان به #وحدت رسیده‌اند که یک واحد یعنی «سی‌مرغ کره‌ی زمین» شده‌اند. چگونه می‌شود ندید این «حکمت متعالیه» را. گزاف نیست که #خاک اعجاز است. سر این ماده چیست که کافر در ورای زمان و مکان حسرت می‌برد: «کنت ترابا». سرالاسرار این تراب چیست که وقتی سر بر #تربت می‌نهی، به کهکشان راه می‌بری: «شاه‌راه علی». مست می‌شوم. پلک‌ها کاور سفیدی و سیاهی چشمانم می‌شود و من هم‌چنان در اندیشه؛ راز این خاک چیست که فرزند پدر خاک، روزگاری از اسب به خاک می‌افتد و می‌شود سرور خاکیان افلاکی...

___________________________________________________

منتشر شده در شماره‌ی دوازدهم #حق

هارب
۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز رفتم یه میتینگ خصوصی انتخاباتی

از فشل بودن مقامات و مقام بگذریم

می‌خوام دربارۀ خود سردار مهدوی حرف بزنم. سردار مهدوی در واقع سردار نیست. یعنی بیش‌تر از اینکه سرداری‌شو از دست مقامات گرفته باشه از دست مردم گرفته. نوجوان بودم اسمش رو رفقای اون زمانم زیاد می‌آوردن ولی اصلا برخورد نداشتم (و هنوز هم ندارم) ولی این شخص از دیروز رفته رو مخم. بدم رفته. بین خزعبلاتی که دیروز شنیدم یک حرف فقط مضخرف نبود؛ «ما خودمون رو مدیون انقلاب می‌دونیم»

این‌قدری این جمله برام مهم بود که عین‌ش رو همون لحظه نوشتم. شاید این جمله رو زیاد شنیده باشید به طرق مختلف اما این جمله در #حال برام خیلی حرفه! من خیلی وقتا خودم رو طلب‌کار می‌دونستم به صد دلیل که این‌جا نمی‌گنجه(این رو کسی می‌گه که روزگاری ذکرِ اگه امام نبود من کجا بودم رو هزار مرتبه زمزمه می‌کرد)

اما

سردار مهدوی چرا باید خودش رو بدهکار بدونه؟؟؟ بابا مرد محترم به چی بدهکاری؟ چی بهت داده مگه؟  آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو میشود رو چی می‌گی؟ مؤمن یه دستتم دادی برا این انقلاب بعد بدهکارم می‌دونی خودتو؟ من دیگه ررررد دادم!

یکی بیاد بگه چی می‌شه که این‌طوری می‌شه؟! فقط خواهشا آب‌دوغ‌خیار و شعار تحویلم ندید.

دعا کنید جرئتی داشته باشم تا این سؤال رو از خود سردار بپرسم.

بله درست شنیدید؛ دعا کنید!

هارب
۰۹ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

من به معنای واقعی کلمه از دوران طفولیت وارد دنیای سیاست شدم.

به رغم تلاش پدر و مادر جهت دور نگه‌داشتنم از کنش‌گری‌های سیاسی خیلی زود وسط میدون خودمو پیدا کردم.

حال اما تا الآن قدمی برای انتخابات 1400 برنداشتم.

علل زیادن

ولی خودمم از خودم متعجبم!

تا چه پیش آید...

هارب
۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

مثل همیشه سیالم

و متحرک

و پریشان

و رند

و مست

و مست

و مست

این مورد آخر خوب مودمه. مثل مستا هوش و حواس ندارم

مثل‌شون تلو تلو می‌خورم؛ نمی‌تونم صاف راه برم

مثل‌شون حالی به حالی

مثل‌شون قهقه‌های پوچ و بی‌پشتوانه

مثل‌شون کامم تلخ!

یکی می‌گفت یه جوری زندگی کن که زندگیت مثل یه فیلم باشه، آموزنده باشه یا اگه آموزنده نشد چذاب باشه.

داستان زندگی من مطمئنم یه فیلم خوب می‌شه

از اون فیلما که اسکورسیزی می‌سازه یا اسپیلبرگ یا نولان یا...

دیالوگای جالبی هم داره

از اون دیالوگا که پیت داکتر می‌نویسه یا چک لوری

راستی اخیرا رو تام هنکس کراش زدم! می‌دونم بی‌ربط بود ولی دوس داشتم بگم :))

راستی‌تر اگه با فیلم فارست گامپ گریه کردید بیایید دوس شیم :))))

اما احوال ذهن مریض کثیف خبیث حریص اینجانب:

امتحان ریاضی فیزیک2م نزدیکه و طبق معمول درسا تلمباااار شده به طرز افتضاحی! موندم چطور باید پاسش کنم :|

شک دارم که فیزیک زمین بازی درستی برام باشه

اگه جواب سوالامو نده چی؟

اگه استعدادشو نداشته باشم چی؟

اگه نتونم اپلای کنم برم چی؟

شاید باید می‌رفتم علوم انسانی این روزا روابط انسانیم بشدت فلج شده کم مونده قدرت تکلمم رو هم از دست بدم. دیروز یه جلسۀ به غایت حال بهم‌زن بودم. طبق معمول کم سن‌ترین عضو جمع بودم و خانمی که کنار دستم بود از مامانمم 10-20 سالی بزرگ‌تر!! آقا من سنم کمه اوکی ولی چرا مثل بچه‌ها باهام رفتار می‌کنید؟ بچه حسابم می‌کنید کلا جلسه دعوتم نکنید. برندارید بهم رأی ندید. منم تو تاکسی وقت برگشت به خونه پیام دادم که انصراف می‌دم. یه همچین فضاهای بی‌مزه‌ای نمی‌خوام وقتمو تلف کنم. هرچقدرم اسمش گنده باشه. جلسه‌ش مثل سوپی بود که نه طعم داره نه رنگ آوردن گذاشتن جلوت می‌گن بخور غذاست! جمعش کن باو...

خدایی حق ندارم جامعه‌گریز شم؟

اما بعد

مسلک!

طریق!

راه!

مسیر!

جونم براتون بگه که اخیرا پوزیتیویست شدم. البته روح نسبی‌گرایی همچنان در من زنده است و با قدرت و قوت نفس می‌کشه.

کافرای مجلس کجا نشستن؟ بیایید یکم با هم اختلاط کنیم. مردیم از بی‌هم‌سخنی!
این نکته رو هم بگم که از خودکشی منصرف شدم(اگه خواستید خودکشی کنید قبلش حتما باهام صحبت کنید) 

خب پرواضحه(استادمونم از این اصطلاح استفاده می‌کنه اینقدر خوشحال شدم دیدم :))) که رو ابرام. نه به جهت خوش‌حالی و شیرین ایامی که از جهت رو هوا بودن و عدم ثبات و هیچی زیر پات محکم نیست و هزارجور کوفت و شباهت دیگه :/

دلم مسافرت با قطار می‌خواد

امشب داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز کور شم قبل دنبال چیا می‌رم که بینیم‌شون؟ در ردیف اول رفقام بودن. قطعا می‌شستم یه دل سیر فاطمه و سپیده و سحر و زینب رو نگاه می‌کردم. نگاها!

شما چی؟ شما اگه می‌دونستین تا آخر هفته کور می‌شید به چیا نگاه می‌کردین؟

 

اوف چقدر حرف زدم امروز. خیلی وقت بود باهاتون حرف نزده بودم. فعلا ؛)

هارب
۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۵۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر