جان کندن و چاه کندن و...
ظهری نشسته بودم به پیچاندن لقمه و چپاندن در دهان. هماتاقیِ جدید از تجربیات و شسکتهای عاطفیاش میگوید. میشنوم و سعی میکنم حتی شده به ظاهر همراهیاش کنم. ناگه میپرسد: تو میخوای چیکار کنی؟
جا میخورم. چند ثانیه هوا را مزه مزه میکنم و آرام میپرسم: دقیقا منظورت چیه؟
- آینده رو میگم. میخوای چیکار کنی؟
کمی از پروژهها و کارهایم میگویم بعد وصلش میکنم به پارتیکل فیزیکس و سرن و در نهایت معضلات کوانتوم مکانیکس. به آخر جمله که میرسم گویی به آخر خط رسیدهام. تمام؟ این همه جان کندن و رنج حمل کردن که حاصل عمر بشود مکانیک؟ هماتاقی دیگر چیزی نمیپرسد، ناهار از گلویم پایین نمیرود و آش را رها کرده به آوردندهی آش زنگ میزنم:
- سلام سید!
به سوالات بعدش که چه؟ تهش که چه؟ و همش همین؟ و نمونه سوالاتی از این تیپ میپردازیم که پرداختنش راهی را به کنکور باز نمیکند اما برای آسفالت کردن جادهها و جسمها نتجیه تضمینیست!
+ او که همهی اینها را میدانست چرا چاه میکند؟ من آن سالهایی که خانهنشین بودم به او فکر میکردم که چگونه با اینکه خانهنشینش کردند اما میرفت و چاه میکَند.
- شاید من هم باید بروم چاههایم را بکنم.
+ باید گشت چاهها را پیدا کرد.
- چاه البته فرع است.
_____________________________________
ما میتوانیم هرکدام چاهی داشته باشیم. در مواجهه با چاهها لازم نیست هامیلتونی و لَگرانژی نوشت. لازم نیست دربارهی وجود و ماهیت زمین و بیل پرسید و مباحثه کرد. چاه را باید کَند؛ همین!
چاهنامه (۱)