خانهی دوست کجاست؟
شاید اگر بودی اینقدرها هم دنیا چرکین و تاریک نبود. اینقدرها هم دلم ریش نمیشد، اینقدرها هم غربت گلویم را نمیفشارد، اینقدرها هم چشمانم شب ادراری نمیگرفتند، غذایم را مثل آدمیزاد میخوردم و خلاصه اگر بودی شاید اینقدرها هم از دنیا بیزار نبودم. شاید اگر بودی از پریروز عزای امروز را نمیگرفتم. شاید اگر بودی ظهر پیامکی که از طرف "پدر" روی صفحهی ماسماسکم افتاده بود را نشانت میدادم؛"سلام سالروزتولدمنجی عالم مبارک باد" بعد پقی میزدیم زیر خنده و تا آخر شب سر این لقب به من تیکه میپراندی و هربار مثل بار اول با هم قهقه میزدیم. شاید اگر بودی امروز عبوس ار خواب بیدار نمیشدم، هنگام دوش گرفتن صبحگاهی سرم داغ نمیکرد، صبحانه را به سختی نمیبعیدم، سرکلاس این همه عصبانیت را درونم نمیفشردم، تنها به علومپایه نمیرفتم؛ میآمدی و روی شانهام میزدی و میگفتی نترسم؛ از فرداها و آدمها و خاطرات و خودم! بعد هم ضمن تاکید بر خریتم، برای آخر ترم و آزمون و پروژه و هزار جور تخدیر دیگر دلگرمم میکردی، احتمالا ناهار را کنارت توی حیاط میخوردم. شاید اگر بودی ظهری وقتی به دیوار تکیه داده بودم و کبوتر بیرون پنجره را نگاه میکرد، درست همان وقت که همت گفت:"یه جوری بیرون رو نگاه میکنی که انگار تو سلولی" هندزفری را از گوشم میکشیدی تا بیش از این به آهنگ "دنیای این روزای من" گوش نکنم بعد هم سرم فریاد میزدی که جای رشک بردن به کبوتر بلند شوم و پرواز... شاید اگر بودی امروز توی کافهها خودم را با دود و زایش تراژدی خفه نمیکردم، جای اینکه تا خرخره خودم را در تاریکی غرق کنم تا برای لحظاتی فراموش کنم این حجم از رنج و غم و ناامیدی و زجر را، با تو قدم میزدم، سینما میرفتیم، برایم از خیام میخواندی آخر شب هم در حیاط مسجد اعظم کاپکیکی جلوی صورتم میگرفتی تا تنها شمعش را فوت کنم بعد همزمان با نصف کردن کیک تولدم با خنده میگفتی شعورت قد یک سال است بل اضل! و باز به سبک خیام مست میشدیم و قهقهه. شاید اگر بودی اینقدر از نهم مهرماه بدم نمیآمد...
ولی تو نیستی رفیق!
هرگز نبودی و من دیگر امیدی به آمدنت و بودنت و داشتنت ندارم.
مسجد اعظم قم؟