دارم پیش میروم. سال گذشته این روزها صبح میزدم بیرون و تا ساعت نه شب سرکار بودم. بارکد و بحث و پول و پول و پول... آه لعنت به پول! هشت ساعت میدویدم و هشت ثانیه هم جلو نمیافتادم. درسها را یکی پس از دیگری سمبل میکردم و به زور شب امتحان پاس. یادم است برای امتحان ترمودینامیک و مکانیک آماری1 شب امتحان درس را تازه شروع کردم. به این معنی که تازه ویدئوهای استاد را شروع کردم دانلود کردن-که طبعا وفت نمیشد همهشان را دید- و کتاب را باز. اکنون که برای درس مکانیک آماری پیشرفته1 میتوانم سرکلاس حاضر شوم، بعد هر جلسه تدریس تمرینات کتاب را حل کنم و به کتب دیگر نیز گریزی بزنم؛ احلی من العسل! شاید همین است که همدانشگاهیهایم در تحیرند که چرا چنین درس مشکلی را آن هم با دکتر اخذ کردهام، نمیدانند اینها را، نمیفهمند و امیدوارم هرگز نیز نفهمند زجر آن روزگاران را. هرچقدر هم کلاس آماری برایم چالشزا باشد به سبب کمسن بودنم میان اعضایش، باز برای جلسه به جلسه و مبحث به محبثش سراسر شوقم. هفتهی پیش یکی از همکلاسیها تازه-پس از پنج جلسه تشکیل کلاس- آمده بود. همان دم درب دکتر با تراکتور از روی دختر گذشت. دخنر هم چه دختری؛ دافففف! پس کلاس قسمت شد کمی گپ زدیم؛ خب خوشگل بود و نیازمند راهنمایی =))) گرایشم را پرسید و من بیدرنگ گفتم ذرات! دوست ندارم بچههای کلاس آماری بدانند طفل کارشناسیی بیش نیستم. از آن نگاه بالا به پایینِ عموجون بیا لپت رو بکشم بیزارم. پریروز بعد کلاس رفتم پیش دختر جذاب کلاس تا یوزر پس سامانهاش را بگیرم برای کاری. بی چون و چرا داد! گفتم زیادی زود ندادی؟ پاسخ آمد: من به تو اعتماد دارم.
آخ!
کاش زمین دهن باز میکرد و مرا میبلعید. خجل شدم که او اینچنین صادقانه با من برخورد کرده اما من در اولین برخورد به او دروغ گفتهام. همان دم چیزی دور گلویم پیچید و قصد خفه کردنم را ساخت. شب به هماتاقی جریان را گفتم. بیان داشت زیادی سخت میگیرم و موضوع حاد نیست اما موضوع حاد است، درست است که هیچ نظام اخلاقی ندارم اما همان چیز که دور گلویم پیچید مرا میکشد. کاش میتوانستم بروم پیشش و بگویم من یک آدم ترسوی عاری از اخلاقیاتم که از هراسهایم به کذب پناه آوردم!
آری من میترسم:
من از آدمها میترسم، از اجتماع آدمها بسیار میترسم. از آدمهای داخل کلاس مکانیک آماری پیشرفته1 خیلی میترسم. از بچههای ارشد بسیار میترسم. آنقدر میترسم که هرجلسه همراه استاد داخل کلاس میشوم، از اینکه تنها میان بچهها باشم فراریام. آنقدر میترسم که از هر ده سوال 8تا را نمیپرسم و آن 2تا را نیز به جانکندن و چند لیتر تعرق! که هرچقدر هم نگاه دکتر و حرفهایش برای سوال پرسیدنم دلگرم کننده و حامیانه باشد باز نمیتوانم! آنقدر میترسم که میروم ردیف آخر خودم را در دیوار میچپانم، آنقدر میترسم که اگر کسی احیانا آید و نزدیک ردیف آخر نشیند پنیک میکنم و به دنبال صندلی جدیدی میگردم برای فرار تا فاصلهگذاری ضداجتماعیام کمی حفظ شود. آنقدر میترسم که دائما سایلنتم؛ وقتی دکتر سوالی میپرسد و جوابش را میدانم به طرز ابلهانهای لب میزنم؛ احمق کلاس درس است نه دابسمش!! مگر دکتر اسم آورد تا من با صدایی که از ته چاه که نه از ته شکم نهنگی که یونس در آن زندانی بود جواب را گویم، اگر قبلش حول نکنم و سوال را کمپلت فراموش نکنم! آنقدر میترسم که حتی وقتی استاد میپرسد تمرینی که داده بود را حل کردهایم یا نه من پتانسیل گفتن اینکه حل کردم را ندارم.
آری من به طرز رقتانگیزی بزدلم.
این پست قرار نبود اینطور تمام شود اما خب شد! اتفاقات قشنگ بماند برای یک پست دیگر.
فقط بهت بگم تنها نیستی و آدم های زیادی مثل تو هستند.
اگه با این حالتت حال میکنی که هیچی اگر نه و اذیت میشی برو پیش مشاور روانشناس یا روانکاو. باور کن مشکل وحشتناک و عجیب غریبی نیست.