روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

دایی عزیز،
در حالی این رقعه را می‌نویسم که باور دارم در طبیعت انرژی می‌تواند منفی باشد. شرایط خانه را طوری پیش بردم که اگر اکنون پیشم بودید یحتمل مثل آن روزی که گفتم استاد دپارتمان فکر می‌کند موضوعات پیشنهادی‌ش کوچک‌تر از قد و قواره‌ی من است، یا مثلا مثل آن روزی که گفتم بعد از هفت ماه ابرهای طوسی از بالای ذهنم کنار رفتند، تحسینم می‌کردید؛ البته که شما هیچ‌وقت تحسینم نمی‌کنید اما وقتی می‌گویید"خوش‌حال شدم" ترجمه می‌کنم به رضایت و خب من که پشت عینک شما ننشستم؛ شاید دارم حماقت می‌کنم.

به حرف شما گوش کردم، این شد دومین بار و ثبت شود در تاریخ که فردا روزی گلایه نکنید بچه‌ی حرف گوش نکنی هستم. حق هم با شما بود، لزومی نداشت خانواده جزئیات بیماری را بداند. من آن شبی که صفی‌هایم را تحویل‌تان داده بودم عمده دغدغه‌م این بود که مادر حق دارد بداند کجاست و نیز پدر. اکنون اما فهمیدم نازک‌دل‌تر از این مختصاتِ سخن هستند. با همه‌ی این‌ها اما هنوز بسان آدمی هستم که روی استخوان‌هایش تیغ می‌کشند:

پیش‌تر برای‌تان گفته بودم از اخلاق کانتی بیزارم. من اما همیشه، حتی آن زمان که با تحقیر از اخلاق کانتی گفته‌ام در صداقت کانتی بوده‌ام. از میان حواریون پیامبر اسلام گرچه من بر سلوک سلمان هستم اما اباذر را همواره با شوق نگریسته‌ام؛ به هنگام کودکی داستانی شنیدم که روزی اباذر برای نجات پیامبر اسلام، او را بر گلیمی پیچیده، بر دوش افکنده بود. وقتی با سوال کفار رو به رو می‌شود که چه بر پشت داری؟ پاسخ می‌آورد:«محمد را بر پشت گرفته ام» من از رجال نیستم- به معنای عام و خاص کلمه- و نمی‌دانم از سندیت این قصه لیک در بحار آقای مجلسی آورده که « مَا أَظَلَّتِ اَلْخَضْرَاءُ وَ لاَ أَقَلَّتِ اَلْغَبْرَاءُ مِنْ ذِی لَهْجَةٍ أَصْدَقَ مِنْ أَبِی ذَرٍّ» من نیک می‌دانستم که زیر سایه‌ی آسمان بازنده‌ام اما دروغ در مواجهه با خانواده در تاریک‌ترین کابوس‌هایم هم نبود.

من می‌دانم این بار را باید بر دوش کشم، می‌دانم قرعه به نام من دیوانه زده، می‌دانم درست‌ترین راه‌ها این مسیر است، می‌دانم بی‌چاره هستم، می‌دانم باید متوجه پدر باشم، می‌دانم باید مراقب مادر باشم، می‌دانم این ماسک لعنتی که هشت‌ماه لعنتی بر صورتم بوده و راه نفس بسته را باید همچنان حمل کنم، می‌دانم باید صبور باشم، می‌دانم نباید مثل یک جوانک بیست و سه ساله رفتار کنم، می‌دانم و می‌دانم و می‌دانم و می‌دانم... اما ورای این‌ها وقتی مادر را از اتاق رادیوتراپی می‌آورم، وقتی ثانیه به ثانیه در تشویش بوده‌ام که اپراتور چیزی نگوید یا آنکولوژیستِ احمقش چیزی نپراند، درست وقتی تابش تمام می‌شود و مادر را بیرون می‌برم، نمی‌توانم جلوی آینه توقف کنم. نمی‌توانم در آینه خودم را نگاه کنم. نمی‌توانم آهنگ آینه‌ی فرهاد را گوش کنم. منزجرم از کسی که در آینه می‌بینم. خسته‌ام از این جوانک متظاهر. متنفرم از این انسان سالوس. احساس می‌کنم کثافتِ کذٌاب بودن تمام جلدم را بسته. با این من نمی‌توانم کنار بیایم. با این منی که به ثانیه سناریو می‌چینید و می‌بافد و حقیقت را پنهان می‌کند نمی‌توانم؛ نمی‌توانم خودم را تحمل کنم.

هارب
۳۰ تیر ۰۳ ، ۰۳:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

این متن را در تراس خانه‌ی پدری می‌نویسم، درحالی که آسمان ابری‌ست و نسیم موهایم را به آرامی تکان می‌دهد. استاد مشکاتیان هم می‌نوازد و شجریان می‌خواند. آخرین تکه‌های ملاتونینِ زیرِ زبانم دارد حل می‌شود و من اما خسته‌ام. آن‌قدر که لفظ "خسته‌ام" هم دیگر کم‌آورده؛ چون خودم. آن روزی که وسایلم را بار زدم و به هیو آوردم هیچ جانی نداشتم. در صفر مطلق انرژی؛ بل کم‌تر. این روزها فکر می‌کنم شاید سرکلاس ذرات بنیادی پیشرفته‌ی1 نباید خودمان را هنگام نسبیتی کردن کوانتوم به زحمت حل مشکلِ انرژی منفی می‌انداختیم، که شاید واقعا هیچ گروند استیتی برای انرژی وجود ندارد که من این روزها چیزی را هزینه می‌کنم که ندارم و لازم نیست من بعد خودم را با تعبیر دریای الکترونی مرحوم دیراک یا پادذرات راضی کنم. انرژی منفی هم در طبعیت وجود دارد و خب من پادذره نیستم. هرچند احساس می‌کنم به کررات که بی‌ربط و شباهتم، و بارها آدم فضایی خوانده شدم اما خب فکر نمی‌کنم تنها تفاوتم با دیگران در اعداد کوانتومی‌ام باشد.

آهنگ فندک تب‌دار شروع می‌شود. دیشب همین‌جا با پدر نشسته بودیم و من یک نخ از سیگارش کشیدم؛ کمی بعد البته تیری انداخت و من کوتاه نیامدم و قصه با یک خاطره از آقاجون پایان یافت. پاکتش که تمام شد سیگار از من خواست و دست رد زد به سینه‌ی وینستون قرمزم:"اینا سگ کشه". دیشب من و پدر برای ساعاتی تنها بودیم و پدر مرا یحتمل کوه می‌بیند. چون شب قبلش و چون گذشته که وقتی دل‌خسته بود برای من از دلش می‌گفت. چون اکثر آدم‌ها، اما تحمل درد و دل دیگران بر من سخت نیست و بل سهل است اما در باب پدر مسئله همیشه طور دیگری‌ست. بابا وقتی درد و دل می‌کنذ از درون می‌پاشم. به ظاهر البته همان کوه تخسی هستم که پدر می‌بیند، دست روی شانه‌اش می‌گذارم و می‌گویم نگران نباشد، ادای بیمکس را در می‌آورم و می‌گویم چه باید می‌کردی که نکردی؟ از درون اما فروپاشیده‌ام. لبخند می‌زنم و می‌گویم نگران نباش و هم‌زمان درونم زمزمه می‌کند چیزهایی را که پدر نمی‌داند و از خودم متنفر می‌شوم برای هزارمین بار که این روزها به اعضای خانواده‌ام هم دروغ گفتم؛ من دروغ گفته‌ام! منی که با همه‌ی تحقیرم نسبت به اخلاق مرحوم کانت، در مواجهه با صداقت کانتی بودم. از درون فروپاشیده‌ام. این روزها که فرو می‌پاشم، نیمه‌شب‌ها، صبح علی‌الطلوع‌ها، ظهرها و خلاصه ثانیه به ثانیه‌های این لحظاتِ استخوان سوزِ تاریک، به تک فوتون‌هایم فکر می‌کنم. دقیقا در ثانیه‌ای که نه با زانو که با سر می‌خواهم به زمین بیوفتم به آخر شبی که بیمکس را دیدم فکر می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و آن چند ثانیه را به یاد می‌آورم، در آن چند ثانیه‌ای که ضربان قلبش را می‌شنیدم فرو می‌روم و دوباره سرپا. در خانه‌ی پدری که هستم آن‌قدر روانم انرژی می‌سوزاند که می‌دانم اساسا این میزان انروژی درونم وجود ندارد و من نمی‌دانم دیگر دارم از کجا هزینه یم‌کنم؛ می‌ترسم البته، از فرداها می‌ترسم...

هارب
۲۲ تیر ۰۳ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲ نظر

من و تو تلاش کردیم دنیامونو عوض کنیم ولی دنیامون داره مارو عوض می کنه... همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم.

دیالوگ شهرزاد است. من فیلم را ندیدم. دیالوگ را در قطعه‌ی آلبوم شهرزادِ آقای چاووشی شنیدم. حرف من البته این نیست؛ امثال من که برای هر رخداد دهن تک تک سلول‌های خاکستری مغز را سرویس می‌کنند و هزاران پیش‌بینی کرده و برای هر پیش‌بینی یک تابع وزنی احتمال وقوع آن را هم پیش‌بینی می‌کنند، بیش‌تر این‌گونه است که:

همیشه اونجوری نمیشه که ما می‌خواییم.

ظهری از خواب جهیدم به سمت بیمارستان سینا. جواب پت‌سی‌تی آماده بود. دویدنم از دم درب بخش پت‌سی‌تی تا نیم‌کت‌های وسط حیاط به‌مدت سالیان گذشت. دیر زمانی‌ست که اضطراب پت‌سی‌تی دارم. شب‌های زیادی به اضطرابش در زمین‌چمن دویدم. از سیلور به رد هم بخاطرش گذار کردم. آخرین وعده‌ی غذایی‌م جمعه شب بود: یک نودل. غذا رزرو نکردم و این تن حوصله‌ی آشپزی ندارد. میلم به غذای تعارفی بچه‌ها نیز نمی‌رود. سایه‌های تایلر را می‌بینم. شاید اگر کسی دستم را می‌گرفت و مقابلش می‌نشاند و می‌فهماندم که با هم غذا بخوریم اوضاع معده‌ طور دیگری بود. به هرطریق رسیدم به امروز که شرح ماوقع رسیدنم به امروز خود مقالی جدا می‌باید. صفحه‌ی اول اتفاق پیچیده‌ای نداشت. خواندن صفحه‌ی دوم ریپورت اما به گریه‌ام انداخت. از بیماری که آن سوی روی جدول نشسته بود و وینستون می‌کشید و غم در مردمک چشمانش ته‌نشین شده بود فندک گرفتم. یک زمانی در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید که وسط دانشکده سیگار بکشم. امروز وسط بیمارستان کشیدم... صبورتر شدم. تجربه هم البته دارم که خب یعنی اول بار نیست که نتیجه‌ی پت‌سی‌تی مطلوبم نیست. مثل اکثر آدم‌هایی که پای‌شان به راه‌رو‌های آنکولوژی باز می‌شود. خودم را از زمین کندم، چشم‌هایم را از نم و رفتم تا گوشیِ در معرض خاموشی را به شارژ بزنم. پیش‌تر در طبقه‌ی اول ساختمان جراحی اعصاب پریز یافته بودم. پایم روی پله‌ی اول بود که سخن آشنا آمد. دست و پایم را گم کرده بودم. نمی‌دانستم برگردم یه به راهم ادامه دهم، خواستم به راست بروم که دیدم اورژانس است، وز چپ روم که دیوار است. چاره نیست، تمام تمرکزم را جمع کردم و قدم روی پله‌ی دوم نهادم. قدم بعدی را که خواستم بردارم سرم را بالا آوردم و بله... همان پیرمرد کت آبی‌پوش... بیمکس بود مقابلم. برای چند ثانیه فکر کردم خوابم، یا مستم، نیستم. اما بود. ...

در ماشین‌ش را بستم و رفت. ماشین که رفت دوباره به گریه فتادم. بزرگ شدم اما. آن‌قدر که دیگر روی پله‌برقی مترو نشینم و گریه نکنم. ایستاده سر به زیر اندازم و بگریم. جواب آزمایش مادر ترسناک است و این دختربچه‌ی ترسیده فردا باید آزمایش را برای آنکولوژیست ببرد. نمی‌توانم بخوابم. روانم می‌خوام تا صبح در کوچه‌های شهر تاریک تهران تلو تلو بخورم.

هارب
۱۰ تیر ۰۳ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

کم‌تر از هشت ساعت به امتحان فیلد مانده و من هنوز نیمی از مباحث را نمی‌دانم؛ نمی‌دانم به این معنا که صفرم، که هنوز شروع نکردم، که سر کلاس هم حتی نبودم. می‌دانم قرار است این امتحان را خراب کنم، مثل الباقی چیزها. شکست خورده‌ام. شیره‌ی ته مانده‌ی روانم هم کشیده شده. در اضطراب پت و ام‌آر‌ای جانی نمانده. در دروی از بیمکس هیچ نایی. خراب کردم. مثل امتحان مکانیک کوانتومی پیشرفته‌ی 2 که چند روز پیش خراب کردم. مثل اوضاع ریه‌هایم که چند روز پیش پس از دو ماه ترک دوباره مصرف را با قدرت شروع کردم. مثل آن روز که در بیمارستان سینا نتوانستم تا آخر دوام آورم. مثل همه‌ی این ثانیه‌های این روزگارم؛ خراب کردم... خراب کردم...

هارب
۰۶ تیر ۰۳ ، ۰۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر