روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

من یک دشت سوخته‌ام؛ نه کوه

جمعه, ۲۲ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۳۸ ق.ظ

این متن را در تراس خانه‌ی پدری می‌نویسم، درحالی که آسمان ابری‌ست و نسیم موهایم را به آرامی تکان می‌دهد. استاد مشکاتیان هم می‌نوازد و شجریان می‌خواند. آخرین تکه‌های ملاتونینِ زیرِ زبانم دارد حل می‌شود و من اما خسته‌ام. آن‌قدر که لفظ "خسته‌ام" هم دیگر کم‌آورده؛ چون خودم. آن روزی که وسایلم را بار زدم و به هیو آوردم هیچ جانی نداشتم. در صفر مطلق انرژی؛ بل کم‌تر. این روزها فکر می‌کنم شاید سرکلاس ذرات بنیادی پیشرفته‌ی1 نباید خودمان را هنگام نسبیتی کردن کوانتوم به زحمت حل مشکلِ انرژی منفی می‌انداختیم، که شاید واقعا هیچ گروند استیتی برای انرژی وجود ندارد که من این روزها چیزی را هزینه می‌کنم که ندارم و لازم نیست من بعد خودم را با تعبیر دریای الکترونی مرحوم دیراک یا پادذرات راضی کنم. انرژی منفی هم در طبعیت وجود دارد و خب من پادذره نیستم. هرچند احساس می‌کنم به کررات که بی‌ربط و شباهتم، و بارها آدم فضایی خوانده شدم اما خب فکر نمی‌کنم تنها تفاوتم با دیگران در اعداد کوانتومی‌ام باشد.

آهنگ فندک تب‌دار شروع می‌شود. دیشب همین‌جا با پدر نشسته بودیم و من یک نخ از سیگارش کشیدم؛ کمی بعد البته تیری انداخت و من کوتاه نیامدم و قصه با یک خاطره از آقاجون پایان یافت. پاکتش که تمام شد سیگار از من خواست و دست رد زد به سینه‌ی وینستون قرمزم:"اینا سگ کشه". دیشب من و پدر برای ساعاتی تنها بودیم و پدر مرا یحتمل کوه می‌بیند. چون شب قبلش و چون گذشته که وقتی دل‌خسته بود برای من از دلش می‌گفت. چون اکثر آدم‌ها، اما تحمل درد و دل دیگران بر من سخت نیست و بل سهل است اما در باب پدر مسئله همیشه طور دیگری‌ست. بابا وقتی درد و دل می‌کنذ از درون می‌پاشم. به ظاهر البته همان کوه تخسی هستم که پدر می‌بیند، دست روی شانه‌اش می‌گذارم و می‌گویم نگران نباشد، ادای بیمکس را در می‌آورم و می‌گویم چه باید می‌کردی که نکردی؟ از درون اما فروپاشیده‌ام. لبخند می‌زنم و می‌گویم نگران نباش و هم‌زمان درونم زمزمه می‌کند چیزهایی را که پدر نمی‌داند و از خودم متنفر می‌شوم برای هزارمین بار که این روزها به اعضای خانواده‌ام هم دروغ گفتم؛ من دروغ گفته‌ام! منی که با همه‌ی تحقیرم نسبت به اخلاق مرحوم کانت، در مواجهه با صداقت کانتی بودم. از درون فروپاشیده‌ام. این روزها که فرو می‌پاشم، نیمه‌شب‌ها، صبح علی‌الطلوع‌ها، ظهرها و خلاصه ثانیه به ثانیه‌های این لحظاتِ استخوان سوزِ تاریک، به تک فوتون‌هایم فکر می‌کنم. دقیقا در ثانیه‌ای که نه با زانو که با سر می‌خواهم به زمین بیوفتم به آخر شبی که بیمکس را دیدم فکر می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و آن چند ثانیه را به یاد می‌آورم، در آن چند ثانیه‌ای که ضربان قلبش را می‌شنیدم فرو می‌روم و دوباره سرپا. در خانه‌ی پدری که هستم آن‌قدر روانم انرژی می‌سوزاند که می‌دانم اساسا این میزان انروژی درونم وجود ندارد و من نمی‌دانم دیگر دارم از کجا هزینه یم‌کنم؛ می‌ترسم البته، از فرداها می‌ترسم...

۰۳/۰۴/۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۱
هارب

نظرات  (۲)

وای وای وای 

بدجوری هوس کردم مرد میبودم و با پدرم سیگار می کشیدم تا او از دلش بگوید

توی دل مردها چیزهای باشکوهی پیدا می شود نه؟

آخ‌.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی