روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

همچو حافظ روز و شب باخویشتن

يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۵ ب.ظ

من و تو تلاش کردیم دنیامونو عوض کنیم ولی دنیامون داره مارو عوض می کنه... همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم.

دیالوگ شهرزاد است. من فیلم را ندیدم. دیالوگ را در قطعه‌ی آلبوم شهرزادِ آقای چاووشی شنیدم. حرف من البته این نیست؛ امثال من که برای هر رخداد دهن تک تک سلول‌های خاکستری مغز را سرویس می‌کنند و هزاران پیش‌بینی کرده و برای هر پیش‌بینی یک تابع وزنی احتمال وقوع آن را هم پیش‌بینی می‌کنند، بیش‌تر این‌گونه است که:

همیشه اونجوری نمیشه که ما می‌خواییم.

ظهری از خواب جهیدم به سمت بیمارستان سینا. جواب پت‌سی‌تی آماده بود. دویدنم از دم درب بخش پت‌سی‌تی تا نیم‌کت‌های وسط حیاط به‌مدت سالیان گذشت. دیر زمانی‌ست که اضطراب پت‌سی‌تی دارم. شب‌های زیادی به اضطرابش در زمین‌چمن دویدم. از سیلور به رد هم بخاطرش گذار کردم. آخرین وعده‌ی غذایی‌م جمعه شب بود: یک نودل. غذا رزرو نکردم و این تن حوصله‌ی آشپزی ندارد. میلم به غذای تعارفی بچه‌ها نیز نمی‌رود. سایه‌های تایلر را می‌بینم. شاید اگر کسی دستم را می‌گرفت و مقابلش می‌نشاند و می‌فهماندم که با هم غذا بخوریم اوضاع معده‌ طور دیگری بود. به هرطریق رسیدم به امروز که شرح ماوقع رسیدنم به امروز خود مقالی جدا می‌باید. صفحه‌ی اول اتفاق پیچیده‌ای نداشت. خواندن صفحه‌ی دوم ریپورت اما به گریه‌ام انداخت. از بیماری که آن سوی روی جدول نشسته بود و وینستون می‌کشید و غم در مردمک چشمانش ته‌نشین شده بود فندک گرفتم. یک زمانی در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید که وسط دانشکده سیگار بکشم. امروز وسط بیمارستان کشیدم... صبورتر شدم. تجربه هم البته دارم که خب یعنی اول بار نیست که نتیجه‌ی پت‌سی‌تی مطلوبم نیست. مثل اکثر آدم‌هایی که پای‌شان به راه‌رو‌های آنکولوژی باز می‌شود. خودم را از زمین کندم، چشم‌هایم را از نم و رفتم تا گوشیِ در معرض خاموشی را به شارژ بزنم. پیش‌تر در طبقه‌ی اول ساختمان جراحی اعصاب پریز یافته بودم. پایم روی پله‌ی اول بود که سخن آشنا آمد. دست و پایم را گم کرده بودم. نمی‌دانستم برگردم یه به راهم ادامه دهم، خواستم به راست بروم که دیدم اورژانس است، وز چپ روم که دیوار است. چاره نیست، تمام تمرکزم را جمع کردم و قدم روی پله‌ی دوم نهادم. قدم بعدی را که خواستم بردارم سرم را بالا آوردم و بله... همان پیرمرد کت آبی‌پوش... بیمکس بود مقابلم. برای چند ثانیه فکر کردم خوابم، یا مستم، نیستم. اما بود. ...

در ماشین‌ش را بستم و رفت. ماشین که رفت دوباره به گریه فتادم. بزرگ شدم اما. آن‌قدر که دیگر روی پله‌برقی مترو نشینم و گریه نکنم. ایستاده سر به زیر اندازم و بگریم. جواب آزمایش مادر ترسناک است و این دختربچه‌ی ترسیده فردا باید آزمایش را برای آنکولوژیست ببرد. نمی‌توانم بخوابم. روانم می‌خوام تا صبح در کوچه‌های شهر تاریک تهران تلو تلو بخورم.

۰۳/۰۴/۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۲)

مادر مریضن؟

کشیده ام همه اینها را...

اولین بار که متاستاز استخوان را در جواب سیتی دیدم ...

یا آن بار که آدنو کارسینومای گرید چهار را جواب آزمایش آب ریه دیدم...

پاسخ:
سرمست!
متاستاز استخوان دیدم...
می‌سوزم. استخوانم آتش گرفته

گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت

همچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان

 

 

+ مامان مریضن ؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی