سحر که سوار موتور شدم و در سگ سرما حد فاصل حکیمیه تا امیرآباد را طی کردم هیچ برایم مسئله نبود شب به تب و سرفه بیوفتم. اکنون که نای راه رفتن ندارم هم. فقط میدانستم اگر یک ثانیه بیشتر بمانم خفه میشوم، انگار تمام جانم تحت شدیدترینِ فشارها بود. برای منی که شبها زیر باران در زمینچمن میدویدم تا کمی تن سبک کنم حتی تحمل فشار فحشا ممکن نبود. نمیدانم فحشا چیست. نمیتوانم توصیفش کنم. نمیتوانم هیچ خط اخلاقی بکشم و هیچ اهل ایمان نیستم اما میدانم آن احساس، آن سنگینی، آن هوا، آن... آن فحشا بود.
شبش که زدیم بیرون فقط بنا بود یک چای در کافه بنوشیم و برگردیم. صبح تنها آدمی که مستِ چِت نبود من بودم. راستش دیگر نمیدانم باید سر به کدام بیابان گذارم. برای منی که از بوی ماریجوانا حالم بهم میخورد و از شراب کنتاکی بیزار است، برای منی که نه به جمعخانه راه دارد و نه تاب پولپارتی دارد، برای منی که همیشه کنارهی صف صلاة است و هنگام سلام در گوشهای چیپس و ماستش را میخورد، برای منی که هم در باشگاه تنهاست و هم در ونکپارک، برای منی که نه شوق بهشت دارد و نه ترس از عذاب، برای منی که نه به جنود عقل دعوت است و نه به جهل، و در نهایت برای من؛ دادههای همواره پرت! گویی هیچ سرزمینی نیست. هیچ خاکی نیست که جسم مرا در خود بپذیرد. هیچ قلهای مرا برای دیدن شروق و غروب راهی نیست و فیالنهایة منم و شنهای صحرا؛ هیچ و هیچ...