روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۴ ثبت شده است

هیچ نمی‌دانم چگونه سر از این‌جا در آوردم؛ همسایه‌ی آقای علی‌محمدی در لابراتوار فیزیک هسته‌ای. برنامه‌ام این نبود که آچار به‌دست شوم و پشت مانیتور دیتا بگیرم. گمان نداشتم بتوانم همسایه‌ی آقای علی‌محمدی شوم. این پست را در لابراتوار می‌نویسم، پسِ این‌که فهمیدم پمپ خلاء خراب است و باید تعویض شود، پیرهن فضانورد سفیدم نیز به برکت آچار به دست شدن سیاه گشته، پشت میزم نشستم، تازه گل‌ها را در آب گذاشتم، باران می‌بارد...

هارب
۱۱ آذر ۰۴ ، ۱۴:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

سحر که سوار موتور شدم و در سگ سرما حد فاصل حکیمیه تا امیرآباد را طی کردم هیچ برایم مسئله نبود شب به تب و سرفه بیوفتم. اکنون که نای راه رفتن ندارم هم. فقط می‌دانستم اگر یک ثانیه بیش‌تر بمانم خفه می‌شوم، انگار تمام جانم تحت شدیدترینِ فشارها بود. برای منی که شب‌ها زیر باران در زمین‌چمن می‌دویدم تا کمی تن سبک کنم حتی تحمل فشار فحشا ممکن نبود. نمی‌دانم فحشا چیست. نمی‌توانم توصیفش کنم. نمی‌توانم هیچ خط اخلاقی بکشم و هیچ اهل ایمان نیستم اما می‌دانم آن احساس، آن سنگینی، آن هوا، آن... آن فحشا بود. 

شبش که زدیم بیرون فقط بنا بود یک چای در کافه بنوشیم و برگردیم. صبح تنها آدمی که مستِ چِت نبود من بودم. راستش دیگر نمی‌دانم باید سر به کدام بیابان گذارم. برای منی که از بوی ماری‌جوانا حالم بهم می‌خورد و از شراب کنتاکی بیزار است، برای منی که نه به جمع‌خانه‌ راه دارد و نه تاب پول‌پارتی دارد، برای منی که همیشه کناره‌ی صف صلاة است و هنگام سلام‌ در گوشه‌ای چیپس و ماستش را می‌خورد، برای منی که هم در باشگاه تنهاست و هم در ونک‌پارک، برای منی که نه شوق بهشت دارد و نه ترس از عذاب، برای منی که نه به جنود عقل دعوت است و نه به جهل، و در نهایت برای من؛ داده‌های همواره پرت! گویی هیچ سرزمینی نیست. هیچ خاکی نیست که جسم مرا در خود بپذیرد. هیچ قله‌ای مرا برای دیدن شروق و غروب راهی نیست و فی‌النهایة منم و شن‌های صحرا؛ هیچ و هیچ...

هارب
۱۰ آذر ۰۴ ، ۰۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

گیرم که  کسی مرا به میهمانیِ گنجشک‌ها نبرد. گیرم که کاکا حتی بچه‌دماغوهای باشگاه را هم برای روضه دعوت کند اما مرا نه. گیرم کسی که باید از خانه‌ی آقاجان برود من باشم و کسی که باید بماند آن مردکِ چرکی باشد که هیچ از بردار نمی‌داند اما کوه ادعاست. گیرم که از ترس بدن درد کنسل شود سفر قم و از حدیث غربت جا بمانم. گیرم که آدمِ عیاشِ لامذهبِ گنه‌کار من باشم که تا نصف شب مشغول لهو و لعب است و ظهر خواب می‌ماند روضه را،
فی‌النهایة اما
ناهار متبرک به وسیله‌ی هم‌اتاقی برایم فرستاده می‌شود و تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد را شما برایم می‌خوانید:

 

سلام خانمِ علی،
من هیچ شما را نمی‌شناسم اما
ممنونم که مرا می‌بینید.


شیفته‌ی علی
زَم

هارب
۰۴ آذر ۰۴ ، ۱۷:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر