روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۹ مطلب با موضوع «طبیب» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هارب
۲۹ تیر ۰۱ ، ۲۱:۲۵

دیروز رفتم جشن. البته اصلا نمی‌دانستم جشنی در کار است یا نه. شبش احتمال بودن جشن را محاسبه کرده بودم و درصد قابل توجهی حکایت از وجود جشن داشت. رفتم، بود. جشن برقرار بود. دست مکانیک کوانتوم و مکانیک آماری درد نکند که ما را با تصمیم‌گیری‌های این‌چنینی عجین کرد.

داشتم برای خودم در محوطه ول ول می‌چرخیدم که دیدم آقای تاریخی از کنارم عبور کرد. دست پسر کوچولواش علی را گرفته بود و خیلی راحت، بدون قشون‌کشی راه می‌رفت. همان‌طور که از تعجب شاخ‌هایم زده بود بیرون صدایش کردم.

گوشه‌ای در محوطه ایستاده بودیم و گپ می‌زدیم. بچه‌های اتحادیه‌ی البرز هنوز نرسیده بودند و من این فرصت را مغتنم شمردم و تا دل‌تان بخواهد پرحرفی کردم.

- یعنی الان هیچ‌جا کار نمی‌کنی؟

- چرا. تا چند وقت پیش توی فروشگاه صندوق‌دار بودم =)

- خسته نباشی!

صحبت می‌کنیم.

صحبت می‌کنیم.

از تشکل‌ها می‌گوید. از این‌که اشتباه می‌کنم که کار تشکیلاتی نمی‌کنم. توصیه‌ی اکید دارد به کار کردن‌ درون‌شان. منم سعی می‌کنم تا می‌توانم بهانه بیاورم. از فضای مزخرف تشکل‌ها می‌گویم. از مدل خودمان را بچپانیم. می‌گویم من نمی‌خوام خودم را به سیستم تحمیل کنم.

- خب شما باید این فضا رو بشکونید دیگه. مطمئن باشید کسی از بیرون نمی‌آد درست کنه.

- من پیرمرد شدم.

- اصلا باور نمی‌کنم. هیچ‌کس هم نه شما!

می‌خندیم. ادامه می‌دهیم. می‌گویم باید یک جهان‌بینی داشته باشم که بتوانم کار تشکیلاتی کنم. منکرش می‌شود و می‌گوید همین‌طور هم می‌شود. احساس می‌کنم آقای تاریخی نمی‌داند همین‌طورم چقدر همین‌طور است! زیاد صحبت می‌کنیم.

- احساس می‌کنم تسلیم شدی.

- آقای تاریخی من همیشه می‌دونستم باهوشید اما فکر نمی‌کردم انقدر باهوش باشید!

می‌خندیم. من اما جا می‌خورم. پر بی‌راه نمی‌گوید. تسلیم شاید واژه‌ی دقیقی نباشد اما من عمیقا خسته‌ام. دیر زمانی‌ست که خسته‌ام. دیر زمانی‌ست که خودم را می‌کشم. من توان راه رفتن ندارم و دیگر من، دیر زمانی‌ست که مرا روی زمین می‌کشد. من تمام جانم زخم است. سر تا پایم خونین‌مال است. خودم، خودم را خونین کردم. از همان شب که گفتم کوه می‌خواهیم بیش از پیش. چندین بار آمدم توبه کنم و حرف آن شبم را پس بگیرم. نتوانستم. نمی‌توانم. به طرز احمقانه‌ای همچنان روی حرفم ایستادم.

از این‌ها که بگذریم من کمی گیج شدم. تکلیف من با تشکل‌های دانشجویی مشخص است. بنظرم یک جمع احمقانه‌است که برای اتلاف وقت می‌تواند جای خوبی باشد. از ملعبه‌ی دست بودنش بگذریم، درگیری فضاهایی است که نباید. از واقعیت کف خیابان بسیار دور است. من اکنون جوانم و احساس می‌کنم این‌که بشینم سر فیزیک و فلسفه و بخوانم و بجویم و بنویسم به مراتب بهتر و ثمربخش‌تر از فعالیت در تشکل‌ها باشد. من اکنون تازه بیاییم وارد شوم و در ساختار بالا بروم و... دیگر کارشناسی‌ام  تمام شده. واقع‌بینانه بنگریم رفتنم هیچ فایده‌ای نخواهد داشت. حالا شاید، شااااااید با یک‌سری دیوانه‌بازی‌ها بتوان تحولی ایجاد کرد، تاکید می‌کنم شاید! حضورم و عملم در آن‌جا جز ریا چه خواهد بود؟ جز دروغ؟ کنش من دروغ خواهد بود. منی که اکنون تماما روی هوا هستم و تکلیفم با هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز مشخص نیست بروم در تشکل دقیقا چه کنم؟ نسبت من با هیچ نقطه‌ای معلوم نیست در تشکلی که کارش تماما در نسبت با کلی نقطه تعریف می‌شود بروم چگونه و بر اساس چه نسبتی کنش‌گر شوم؟ من دیرزمانی‌ست که نمی‌توانم موضع بگیرم، همین که می‌خواهم تحلیل کنم همزمان از nپرسپکتیو مختلف به موضوع نگاه می‌کنم و حداقل nتحلیل متفاوت ارائه می‌دهم. چند موضع می‌توانم اتخاذ کنم؟ چندتا  از این مواضع در تضادند؟ چندتا در تناقض؟ نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود.

خب نشود چرا خودت را شرحه شرحه می‌کنی؟ چون این حرف را آقای تاریخی زده. تجربه ثابت کرده آقای تاریخی حرف بیخود نمی‌زند. به حرف‌هایش گوش کردن پیامدهای خوبی دارد. موجب رشد می‌شود. اکنون من اما مانده‌ام؛ سرگردان.

مراسم که تمام شد طبیب را دیدم. امسال تورم را در نظر گرفته بود و مبلغ عیدی را افزایش داده بود =))) بعد از مراسم رفتم خدمت‌شان. 2سوال پرسیدم.

- الان که نمی‌شه جواب بدم، الان وقت نیست.

- کی بیام؟ چهارشنبه بیام؟

- چهارشنبه هم آخه وقت نمی‌شه.

- پس کلا نیام.

- وقت بگیر چهارشنبه بیا 20دقیقه صحبت کنیم.

طبیب فکر می‌کند کسی که بتواند سوالات ما را پاسخ دهد یا دست کم ما را راهنمایی کند در خیابان ریخته. فقط ما جوانان مرض داریم، دوست داریم با سوالات خودمان را خفه کنیم، از تاریکی خوش‌مان می‌آید، دوست داریم هر آن احساس کنیم الان سقوط می‌کنم. عزیز من اگر استادی بود که اوضاع ما این نبود! با آزمون و خطا خودمان را بدبخت نمی‌کردیم. بهترین سال‌های عمرمان را با سرگشتی محض سپری نمی‌کردیم. نیست که نیست! باید این را بنویسم. این بی‌کسی نسل ما.

 

هارب
۲۸ تیر ۰۱ ، ۱۰:۱۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

از شب قبلش ذهنم مشغول بود؛ غروبش دبیر جلسه تماس گرفته بود که می‌توانی در مورد نخبگان 5دقیقه صحبت کنی؟ و زبانم در اقدامی خودسرانه گفت: بله حتما! از فضاهای این‌چنینی دورم، از صحبت هم بیزار. در 5دقیقه نه می‌توان طرح مسئله کرد، نه حل، فقط حرف‌های کلی بلغور کرد، سخن کوتاه کنم؛ مزخرف ببافی! 5دقیقه: وقت دیگران را بگیری، برق مصرف کنی، گاز مصرف کنی، کالری بسوزانی که چه؟ که هِچ. کمی کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم از دغدغه‌ها بگویم، بیان درد مشترک و البته خطای محاسباتی. صبح از خانه می‌زنم بیرون و می‌روم فروشگاه، سر شغل شریف بگو مگو با مردم: چرا مرغ نمی‌آورید؟ کی مرغ می‌آورید؟ چرا تخفیف بیش‌تر نمی‌دهید؟ چرا شیلتون گران است؟ چرا شهیون ارزان است؟ چرا کارتنی روغن نمی‌دهید؟ چرا لوبیا چشم بلبلی را در یخچال نگه‌می‌دارید؟ چرا بقیه‌ی لوبیاها را نه؟ چرا قیمت زعفران آناهیتا با دوغزال متفاوت است؟ چرا در دیزی باز است؟ چرا دم خر دراز است؟ چرا خورشید پشتش به ماست؟ چرا به رفتن خورشید می‌گوییم غروب اما به آمدنش نمی‌گوییم شروق؟  فروشگاه نیست که دانشکده‌ی فلسفه است، گاهی هم جامعه‌شناسی، گاهی روانشناسی، گاهی مدیریت رسانه، گاهی تاریخ و قص علی هذا.

مشتری شکر می‌خرد، زهره شامپو، زحل خرما، نپتون چایش را (ایح ایح ایح). خلوت که می‌شود شیشه‌پاک‌کن را برمی‌دارم، میز پیشخوان را دستمال می‌کشم و هم‌زمان فکر می‌کنم: چرا یک نخبه می‌رود؟

سر ظهر به خانه برمی‌گردم. بی‌درنگ پشت لپ‌تاپ می‌نشینم و افکارم را به‌صورت مایندمپ ترسیم می‌کنم. مرتب که شد در خانه‌ی وُرد رضی‌الله را می‌زنم و نگاشتن را آغاز می‌کنم: «به نام حق. علم بهتر است یا ثروت؟» سرم را که بالا می‌آورم از زمان گذشته جا می‌خورم. بلند می‌شوم و شتاب‌زده خرت و پرت‌هایم را داخل کیف می‌ریزم و دو! یک، دو، فروشگاه. متن را به همکارمان نشان می‌دهم تا نظر دهد؛ دانشگاه دولتی اقتصاد خوانده و اکنون در فروشگاه به‌عنوان کارگر مشغول به کار است.

ساعت 5 به‌سبب مرخصی ساعتی فروشگاه را ترک می‌کنم. هیو-هشتگرد-چهارصددستگاه. بعد از کمی متر کردن متوجه می‌شم که از تاکسی خبری نیست. سوار پراید سفید اسنپ می‌شوم. دقایقی بعد ماشین و هیات راننده توجه‌ام را جلب می‌کند؛ زیادی نظیف است! لحظاتی با خودم درگیر می‌شوم و بعد می‌پرم داخل استخر:

- ببخشید شما شغل اصلی‌تون رانندگیه؟

- نه :)

- جسارتا می‌شه بپرسم شغل اصلی‌تون چیه؟

- روزنامه‌نگارم.

گل از گلم می‌شکفت و با اشتیاق به بحث در باب مکتوبات می‌پردازیم. از ابتذال جامعه، از مغفول ماندن قلم، از اوضاع وخیم نشر، از این‌که اگر تبلیغات نباشد چاپ کنسل می‌شود، از معیشت سخت اهالی قلم، این‌جای بحث با مسخرگی محض می‌گویم:«عوضش از وقتی مسافرکش شدین قدرت تحلیل‌تون افزایش پیدا کرده.» بله‌ی عظیمی سر می‌دهد و قهقه. 

وارد سالن جلسات استان‌داری می‌شوم. متنم را به حریف نشان می‌دهم و بنا می‌کنیم به چکش کاری. تعریف می‌کند که طبیب می‌گفت : «این معدن‌کن یکی منو دوست داره یکی هم فلانی رو». پقی می‌زند زیر خنده که یعنی خواهر تسمه‌تایم! می‌خواهم اضافه کنم که تازه کجایش را دیدی یکی هم نیچه! که با ورود شخص ثالث فسخ می‌شود. 

طبیب می‌آید. سرخوش‌ می‌شوم. کمی بعد چای می‌آید، ذوق می‌کنم. طبیب باشد و من باشم و چای :))))))

نوبتم که می‌شود کمی از لم دادن خود می‌کاهم و سخن می‌گویم بعد مسئول عظیم‌الشان شروع می‌کند. بخشی را می‌پذیرد. با حضور یک مشاور که تخصصش تحلیل دینامیک سیستم باشد موافقت می‌کند (ان‌شاءالله که متوجه شده چنین مشاوری به چه کارشان می‌آید :)). از علم بهتر است یا ثروت می‌گوید و ثروت را انتخاب می‌کند و معدن‌کن را مبهوت این میزان سلیم‌دلی می‌کند. کار اما به این‌جا ختم نمی‌شود و حضرت با حالتی مستاصل می‌پرسد با نخبگان چه کنیم؟ وات د هل ایز گوینگ ان؟!!

حرف دارم

نکته دارم

لیچار هم

اما بیخیال می‌گذرم. در درونم پیرمردی با خستگی مفرت می‌خندد. کثیر زمانی‌ست که دیگر حوصله‌ی این‌جور کارها را ندارم، حتی خود جلسه را و اگر نبود طبیب، در فروشگاه به تخم مرغ شمردن و بارکد زدن ادامه می‌دادم. صرفا آمده بودم ببینیم‌شان و هم بشنوم‌شان. 

درفشانی‌ها که تمام می‌شود نوبت به طبیب می‌رسد. خم می‌شوم و از کیفم قلم و دفتر می‌کشم بیرون اما...

دل صنوبریم همچو بید لرزان است

ز #حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

 

جلسه تمام می‌شود. می‌دوم به سمت حیات. نفس می‌کشم و به سمت روستا باز می‌گردم.

هارب
۲۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز صبح که بیدار شدم شک داشتم به جشن بروم یا نه. دلم می‌خواست همچنان بخوابم. مشغول دودوتا بودم که بخشی از وجودم فریاد سرداد که ای داد! اف بر تو! عشق چه شد؟ طبیب؟ حضرت شمس؟ جستی پریدم وسط سخنانش و ابراز پشیمانی کردم و با قاطعیت به غلط کردن افتادم. راستش خیلی هم خجالت کشیدم. شده خجالت بی‌مهری به مهر و عشق درون‌تان را بکشید؟ شال و کلاه کردم و راه افتادم. هیو-هشتگرد-میدان توحید-مصلی. در مسیر برخلاف همیشه نه استغفار کردم و نه ذکر صلوات. کمی کتاب صوتی گوش کردم و کمی موسیقی و بخشی هم خواب! که خب این روزها مگر اصلا بیدار هم می‌شوم؟ در مصلی هم بیخیال استغفار و صلوات. نه از سر بی‌توجهی بل کاملا با توجه و خلوص نیت ذاکر نشدم. نمی‌خواستم کاری که بدان اعتقاد ندارم را انجام بدهم. تحمیل چنین کاری بر خودم از هر فحش کاف‌دار برایم سنگین‌تر است. می‌خواستم خود واقعی باشم پشت پرده‌ی احتمال ستار العیوب بودن و چه و چه خویشتن را پنهان نسازم. طبیب باید خود من را ببیند!

مطابق قضیه‌ی حمار به اولین صندلی نزدیک افتخار جلوس دادم. صندلی ردیف یکی مانده به آخر. ردیف آخر با فاصله‌ای غیر معمول و صندلی‌های ناهمرنگ جماعت چیده شده بود که هویدا بود جای ما مردم عادی نیست. سرود که تمام شد ملتفت شدم که طبیب آمده اما مشغول عیدی دادن به دوچرخه‌سواران اطعام است. دوچرخه‌سواران را که راه انداخت آمد و ردیف سوم از آخر بین مردم نشست. به طبع دورش شلوغ بود، بیش‌تر از همیشه. ملت طالب عیدی بودند، شکر که هنوز مردم متدین‌اند! نمی‌دانم چه شد که طبیب را بلند کردند و آوردند همان ردیف آخر نشاندند. شیطنتم گل انداخته بود که بروم و بگویم وی‌آی‌پی ساختن ردیف آخر و رزو آخر مجلس فلسفه‌ی وجودی «از آخر مجلس شهدا را چیدند» را کمپلت نابود کرد ولی می‌دانستم مخاطب تیکه‌پرانی باید بچه‌های دفتر باشند و لذا از خیر متلک گذشتم. فان ماچرا آنجا بود که اکثریت سرها به سمت پشت مجلس بود نه استیج! منتظر بودم مجری جشن متذکر شود: «تخته این‌ور کلاسه!» گروه گروه آمدند و عیدی گرفتند و رفتند. منم زانجا که در مطب بودم به سنت هم‌وطنان هوشمندم به حساب و کتاب پرداختم که طبیب چقدر هزینه کرده برای عیدی :)))) مبلغ همان مبلغ عیدی 2سال پیش بود 2000 تومان وجه رایج مملکتی. پیدا بود طبیب تورم را مدنظر قرار نداده. عیدی‌ها که تقسیم شد مردم هم از حول طبیب پراکنده شدند و سر جای خود نشستند. چند دقیقه بعدش بنا کردم بروم برای ویزیت. از جهت ای‌کیو و عقل سالم این روزگارم با تکرار جملات «تو می‌تونی»، «نمی‌کشتت که»، «نترس برو» و... به خودم روحیه دادم و از صندلی برخواستم. تقریبا 2 متر با صندلی طبیب فاصله داشتم. شدت اضظرابم به حدی بود که مغزم به حالت منگی رفت و خیال کردم خوابم که با گفتن سلام به استاد، مجدا turn on شدم. حال احوال و تبریک عید رد و بلد کردیم.

+ عیدی گرفتی؟

- ممنون.

+ گرفتی یا نه؟

- نه.

اسکناس نو را داد دستم.

+ کفریات می‌نویسی.

کمی هنگ کردم و با نگاهی حاوی علامت سوال نگاه‌شان کردم. یادم آمد این چند وقت با ح.آ.گرشناسبی بر سر استوری‌های کفرآمیزم زیاد مزاح داشتیم. 

- آقای گرشاسبی چیزی گفتن؟

+ نه آقای گرشاسبی چرا باید چیزی بگه. خودم استوری‌هات رو دیدم.

نقل است لحظه‌ی مرگ کل زندکی آدمی برایش مرور می‌شود. من تجربه‌اش کردم. با این تفاوت که در لحظه تمام استوری‌هایم جلو چشمانم رژه رفتند. دیگر نفهمیدم چه گفتم و چه شد. فقط خاطرم است طبیب هم از خدا خواست که عاقبتم را ختم به خیر کند. این مدت کافر شدنم بشری نمانده روی زمین که برای عاقبت به خیری‌ام دست به دعا برندارد. 

تشکر کردم و برگشتم سر جای‌ام. هر 5 ثانیه یک بار یک «اوه مای گاد» بلند ذکر می‌کردم. بار نمی‌انم جندم بود که به خانم حیرت‌زده‌ی بغل دستم توضیح دادم که الان یک چیز خاصی شنیدم و تعجب کردم و دارم بلند بلند فکر می‌کنم و همینطور چرندگویی...

بنا دارم بگردم و اکانت فیک حضرت شمس را بیابم. راهکاری برای افزایش دقت یا سرعت دارید بفرمایید!

خبر خوش اینکه همسر طبیب را هنگام صجبت با آقای گرشاسبی شناختم و به او سلام کردم! با خودم افتخار می‌کنم که ظرفیت وجودی چنین عمل تعریق برانگیزی را داشتم. در روابط اجتماعیم در حال پیشرفتم نه؟

حال نمی‌دانم خوشحال باشم که برای طبیب هنوز اهمیت دارم و باورم دارد یا بخاظر استوریات جفنگم خودم را از پشت بام پرت کنم پایین!

راستی من به طبیب ایمان دارم :)

 

هارب
۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روزا زیاد خواب می‌بینم. انگار خدا همه اولیاش رو به خط کرده بیان خواب من یه پس‌گردنی بزنن بل آدم شم و خب آدم شدن محال است گویا برای من!

دیشب خواب طبیب رو می‌دیدم. رفته بودم تالار، انگار عروسی بود. وقت صرف ناهار بود که با یکی بحثم شد یادم نیست سر چی فقط می‌دونم با مظلومیت بسیار و غم فراوان از تالار پرت شدم بیرون بدون اینکه وسایل و چادرم رو بدن. یادمه بیرون تالار داشتم دنبال حانواده‌ام می‌گشتم که بهشون بگم چقدر مظلوم واقع شدم. با شتاب می‌دویدم. بالاخرخ دونه دونه پیداشون کردم اما حرفام براشون مهم نبود نه پدر نه مادر نه هیچ‌کس دیگخ برام تره خورد نکرد و من با غم و تنهایی ازشون فاصله گرفتم. رفتم یه سمت دیگه. تو راه با چندتا پسر جوونم درباره موسیقی خوش‌وبش کردم. رسیدم به یه در ورودی. نگهبان رو پیچوندم و وارد یخ چشن شدم. جشنی که سلبریتیای معروف آمریکایی هم بودن و منم بین‌شون بُر خورده بودم! یه لباس باز هم مثل‌شون پوشیده بودم! درواقع وقتی از تالار پرتم کردن بیرون چون نذاشته بودن وسایلم رو بدارم حجابم خدشه‌دار شده بود ولی تو این محیط جدید خیلی پا رو فراتر گذاشته بودم. یادم نیست چی شد و خودم رو وسط یه خونه‌ با سقف کم ارتفاع دیدم. خانواده‌ام هم بودن دور یه سفره‌ی یک‌بارمصرف نشسته بودیم البته با فاصله ازشون. شبیه مهمونیای بچگیم خونه‌ی عموی مامانم بود محیط. ولی یه غمی هم تو فضا جریان بود نمی‌دونم چون شاید خیلی ازشون دل‌خور بودم. لحظاتی بعد طبیب وارد شد با همون عمامه و عبای مشکی همیشگی و البته تبسم آرام :)

اومد کنار من نشست. گفت بهتر پیش حانواده‌ام می‌شستم. تو ذهن من و من می‌کردم و می‌خواستم خشمم رو ازشون بگم که نمی‌دونم چی شد قضیه رو فهمید. به خانواده‌ام خرده گرفت که چرا پشتم نیستن! گفت من دارم مهذب می‌شم! داشت توضیح می‌داد که مهذب به دو معنیه و...

از خواب پریدم.

ار صبح ذهنم درگیر حرفای طبیب هست. من که دارم روز به روز در باتلاق بیش‌تر فرو می‌رم. تهذیب کچا بود؟! 

طبیب از معدود کساییه که من رو باور داره.  کلا 6 نفر در لیست باور اینجانب حضور دارن.(تازه یکی‌شونم دیروز اضافه کردم، آقای خامنه‌ای رو بخاظر تزریق واکسن ایرانی) من رو بیش‌تر از خودم باور داره. امروز داشتم فکر می‌کردم دارم چیکار می‌کنم؟ دارم بهش ثابت می‌کنم اشتباه می‌کنه؟ و من اون آدم حسابی فداکار مخلص نیستم؟ دارم بهش ثابت می‌کنم که بقیه درست فکر می‌کنن و من همون آدم مضخرف خودخواه بی‌وطنم؟ بی‌ایمان؟ قدرنشناس؟

به کجا می‌خوام برسم؟

 

و در نهایت کج‌خلقم از دل‌تنگی

دل‌تنگ نگاه

دل‌تنگ تبسم

و از همه بیش‌تر دل‌تنگ حرفای دل‌گرم کننده‌شان.

 

خبر کن ای ستاره یار ما را

که دریابد دل خون خوار ما را

خبر کن آن طبیب عاشقان را

که تا شربت دهد بیمار ما را

بگو شکرفروش شکرین را

که تا رونق دهد بازار ما را

اگر در سر بگردانی دل خود

نه دشمن بشنود اسرار ما را

پس اندر عشق دشمن کام گردم

که دشمن می‌نپرسد کار ما را

اگر چه دشمن ما جان ندارد

بسوزان جان دشمن دار ما را

اگر گل بر سرستت تا نشویی

بیار و بشکفان گلزار ما را

بیا ای شمس تبریزی نیر

بدان رخ نور ده دیدار ما را

 

هارب
۰۵ تیر ۰۰ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز و امروز کلا دنبال جواب سوالام بودم. نتیجه؛ خودکشی!

دیروز صبح پیش دکتر «ب» بودم. از ساعت 8:30 تا 11:45 صداوسیما بودم و کلا 1 ساعت شاید صحبت کردیم! خب وقتی سرتون شلوغه قرارملاقات نذارید. باور کنید شعور و درک‌مون می‌رسه که ملت کار دارن و در قبال‌مون وظیفه‌ای ندارن و اگر کمکی می‌کنن از سر لطفه. این که کلا وقت ملاقات ندید خیلی بهتره که هی برید و بیایید و بدتر بحث شهید شه. از حق نگذریم چندتای نکته‌ی مهم یادگرفتم که خیلی می‌ارزید ولی به نسبت وقتی که گذاشتم و وقتی که تنظیم کردم هعی...! بگذریم. خلاصه بعدش رفتم پیش یه دکتر دیگه. مریضی ما درمون نداره! این یکی فلسفه خونده بود و آخرای دکتری فلسفه اخلاقه و خیلی باسواد بود .واقعا. دکتر «ع» حرفای قابل تاملی زد خیلی از سوالام رو نپرسیدم تا روی حرفاش فکر کنم بعد. نتیجه‌ای که دیروز گرفتم این بود که با دیدگاه سکولار می‌شه دین رو پذیرفت! اصلا به طریق علمی نمی‌شه دین‌دار بود!

اما امروز که کوله‌بار رو بستم و رفتم کرج. پیش طبیب. طبیب گزینه‌ی نهاییه. اون‌جایی که ته خطه. اون‌جایی که بشدت خسته‌ای و هر لحظه ممکنه از فرت خستگی با مغز بیای زمین. دقیقا اون لحظه‌ای که یوزپلنگ بعد از کیلومترها دویدن دنبال آهو خسته می‌شه... اون‌جایی که مغزت از شدت درد می‌خواد منفجر شه و پریشانی دورنت درست شبیه برخورد موج و صخره است. بگذریم زیادی دارم طولش می‌دم. خلاصه دفتر رو برداشتم و برعکس بقیه وقتا که کلی سوال می‌نویسم، سوال کم اما مهم و کلیدی یادداشت کردم(باید بگم حافظه‌ی افتضاحی دارم). 3 ساعت دفتر نشستم تا بالاخره نوبتم شد. کلی هم افسردگی گرفتم جو چهارشنبه‌ی دفتر خیلی حال آدمو بد می‌کنه. موندم طبیب چه می‌کنه؟ و البته الان بشدت نگرانشم چون حالش مثل همیشه نبود. رفتم اتاقش و خواستم بگم اما هم مسئول دفتر گفت وقت کمه هم خود طبیب و خب اینطور وقتا آدم نکاتش رو نگه بهتره بگه تا مبحث جرواجر شه! منم سعی کردم نگم و دست آخر با اصرار طبیب ساده‌ترین سوالمو پرسیدم و البته جوابم نگرفتم :))))) یعنی قانع نشدم دی:

خلاصه حتی وقت نشد دفتر سوالاتم رو باز کنم!

نکته‌ی مهم حرفای طبیب این بود که بعد از مرگ آدم حقیقت رو می‌بینه. حتی اگه در منتها الیه کفر باشه. منم حاضرم عذاب  و حسرت رو به جون بخرم تا حقیقت رو ببینم...

هارب
۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز بعد از عمری به یک مراسم «خوب» رفتم. البته تنها علت حضورم در مراسم دل‌تنگی بود. میزبان مراسم را خیلی دوست دارم و دل‌تنگ‌اش بودم. باری رفتم تا «ببینمش مگر این درد اشتیاق کم‌تر شود» لکن «بدیدم و بی‌تاب‌تر شدم». نزدیک در تالار شهیدان نژادفلاح شدم صدای طبیب به گوشم رسید و من لبخند :))))))

 

*****

اواسط برنامه گروه سرود «میقات» اجرای دیگری رفت با موضوع مهدویت. چراغ خاموش محفل، سن اعضای گروه سرود، تیپ‌شان و از همه مهم‌تر مضمون سرود دست به دست هم داد تا داد خاموش از نهادم بلند شود. نوجوانی‌ام جلوی چشمان خیسم رژه می‌رفت و من چندین متر در صندلی‌ام فرو رفتم. دل‌تنگ شده بودم. این بار اما دل‌تنگ خودم. خودِ چهارده پانزده ساله‌ام. خودی که شاید خود نبود. روی جان حک کرده بود «وقف شده». با یادآوری قصه‌ی زندگانی‌ام  غصه‌ام گرفت و باعث شد باز در راه با خود حرف بزنم و به خودم و زمین و زمان ناسزا نثار کنم. رفتم و رو به روی میدان توحید ایستادم. بلال موذن را نظاره می‌کردم و آهنگ می‌خواندم: «من مانده‌ام تهنای تنها.... میان سیل غم‌ها...» شانس من، در و دیوار شهر روضه می‌خواند حتی در رادیو تاکسی هم خواننده‌ی سنتی‌مسلک از غم و تنهایی چه چه می‌زد.

کل مسیر به مرور خودم گذشت.

به مرور زمانی که نگاهم از عقیده بود

جلوسم از عقیده بود

راه رفتنم از عقیده بود

نوشتنم از عقیده بود

خواندنم از عقیده بود

سخن گفتنم از عقیده بود

حتی انفاسم هم از عقیده بود

و حال رسیده بودم به این:

«منکر مستکبر حیران فی وادی...»

از ایمان برسی به کفر

از یقین به ظن

از اخبات به انکسار

خب درد دارد!

و حالت تهوع

از دست این دنیای پست مدرن...

 

راستش آرزو دارم یک روز با یقین از خواب بیدار شوم و شب با یقین به خواب بروم.

 

آه لحظه‌های تلخ

و ثانیه‌های غم

و دقیقه‌های هراس

و ساعت‌های خسته

و روزهای سرد

و

آه زندگی بختک‌گون من

خسته نشدید؟!

صدر من شکست

برخیزید و بروید

من مشتاق مرگم

حال می‌فهمم که «جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار»

هان! دمت همیشه گرم که الحق هم فاضلی و هم صاحب نظر:

 

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست...

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست

 

به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست

 

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

 

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست...

 

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست...


 

*****

 

احوالات این سیاهه را بر من ببخشید که این روزها رنگ روزگارم شده است. دلم می‌خواهد یک دویست لیتری بگذارم و آن‌قدر بنوشم که مغزی نماند و بالطبع فکری و بالطبع زجری...

بنا دارم چهارشنبه بروم دفتر طبیب. کاش مطب باز بود! دفتر شلوغ است و صدایی به من نمی‌رسد.

 

هارب
۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

تیتر "بی‌درمان" آخرین تیتر نشریه‌مان بود که کار کرده بودیم؛ من باب بیمارستانی که مسئولین کم کاری کرده بودند و ما هم عدالت‌خواه! کلی زینبِ طفلی را سر این تیتر مسخره کردیم و تیکه باران. حال خودم هم از این تیتر استفاده کردم. کار خدا را ببین :)))

پس از چند روز جواب آمد. ساعت 9 شب آمدم به شبکه‌ی اظطراری اینستاگرام. گوشه‌ی صفحه که می‌بینم پیام آمده از قبل از لحظه‌ی تاچ تا خود باز شدن خدا خدا می‌کنم که یوکابد باشد.

و هست

بدون زمان پیامش را باز می‌کنم؛ از آن لحظه‌های الکترونین

3 پیام صوتی. از ظاهر بر‌می‌آید از جواب نباید خبری باشد

پیام اول: سلام. چطوری خوبی

پیام دوم: من گفتمااااا. بهشون هم گفتم....ولی جوابی نداد....بهش بگو طبیب هم...

پیام سوم: --------------------

دیدن غم و رنج آدم‌هایی که دوست‌شان داری خیلی سخت است.

مثل همان زمان‌هایی که قاسمی کار اشتباهی می‌کرد و من با تمام قوا سرش داد می‌زدم. در واقع نگرانش بودم؛ منتها اکثر ایام هالک صفت

یا وقتی که سپیده برای اولین بار گفت مادرش خیلی سال پیش فوت کرده. وسط حیاط خوابگاه با تمام قدرت شیشه‌ی نوشیدنی را به زمین کوفتم. خب شاکی شدم. خاصه از زمین

مثلا همین ایام بدتر از بد درمان مادر

خوب یادم هست وقتی حتی برای بار nام بعد از سال‌ها فیلم نمازجمعه‌ی مشهور88 را می‌دیدم باز می‌زدم زیر گریه البته که تنها! آدمی نبودم که با شنیدن جمله‌ی "سید ما مولای ما..." با آن تُن و لحن تاب بیاورم

یا آن صبح جمعه‌ی لعنتی وقتی از خواب بیدار شدم و روی تخت اتاق p44 گوشی را چک کردم و آوار شد کل ساختمان خوابگاه معصومیه تا اندیشه و اگر حرم نبود باز همان آش اردیبهشت 98 بود و کاسه‌اش

طبیب را اما من خیلی دوست دارم

آن قدر که بعد از چند بار رفتن از دفتر به مسجد صاحب‌الزمان باز هم هر بار مسیر را بلد نیستم

یا مثلا آن قدر که وقتی در سالن پیش ناس سر قاطی‌ترین عضو هر اکیپ و ایضا لیدر و هزار صفت خودشاخ پندارانه‌ی دیگر داد بزند هیچ نگویم. ولو نارحت و قاطی (این را به قاسمی بگویم خودکشی می‌کند) و باز برم مسجد و بنشینم پشت در

دل است دیگر...

می‌توانم کلی از این "قدر" ها بنویسم ولی خب قشنگی به همین است که این‌ها را نگویم :)

حال تمامی این‌ها را ضرب کنید در این‌که بدانم "طبیب خودش حالش بده

خب معلوم است که زمان می‌ایستد

و تو بغضت می‌گیرد

و معلوم است که بعد با ولوم بالا "آهای خبردار" را می‌خوانی...مرد داریم تا مرد...

این جمله برای من چند جلد کتاب است

و

یک دنیا حرف

یوکابد گفت جوابی نداد. ولی چه جوابی برتر از این؟

چند صباح دیگر صبر می‌کنم. شاید حق با یوکابد باشد

 

شاید هم نه

 شاید تنهایی بدترین بیماری واگیردار تاریخ است.

 

 

 

این چند جمله‌ی آخر را برای صاحب اتاق انتهای مسجد صاحب‌الزمان می‌نویسم

و می‌دانم که هیچ وقت نمی‌خوانید. و البته من مریضم!

ولی

باور کنید مسیر/مصیر صعب است

و هوا بس ناجوان مردانه سرد است

و

من می‌فهمم علتِ حال و حال طبیب "جمع اضداد"مان را

 

سایه‌تان مستدام!

 

 

 

هارب
۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

به یوکابد دیروز پیام دادم. بلافاصله زنگ زد:

+چته؟ چه مرگته

 (این آدم‌های حسی و شنونده عجیب دوست‌داشتنی هستند.)

-بقول بایرام تو اخراجیا این سوال چته رو حاج‌آقا هم ازم پرسید نمی‌دونستم.

شرایط مشابه من داشت. حتی یوکابد هم در این مباحث مسئله‌دار است

یک سوال اما میان مکالمه‌ی‌مان اذیت کننده بود. "تو چرا؟". افراد توقع ندارد #تو برایت سوالی پیش بیاید.

"تو" نباید بپرسی خدا هست یا نه

"تو" نباید در توحید شک کنید

"تو" نباید در اسلام و ادیان شک کنی

"تو"...

این توقع مردم عجیب برایم عجیب است. حدس هم می‌زدم زین سبب هنوز علنی نکردم و شخصی را خبردار نکردم که آره "من" هم حق پرسش دارم. نمی‌شود برچسب حزب‌اللهی به امثال من زد و تمام.

یوکابد البته هم درد بود. او اگر حرفی زده یا سوالی کرده اولین جواب این بوده: تو چرا. گویا دختر آیت‌الله ها حق تشکیک ندارند. البت امروزه جامعه به گونه‌ای شده که هیچ‌کس حق تشکیک ندارد. باور ندارید بنگرید آپ و صداوسیما و منبری‌ها و.... را.

ولی جماعت باور کنید مردم #حق دارند

حق شک

حق انتخاب

حق تفکر

و...

حرف اما رسید به آن‌جایی که باید

+چرا نمیری پیش بابا؟

-مگه حاج‌آقا هنوز ملاقات مردمی دارن؟

+آره چهارشنبه‌ها هنوز هست. منتها محدود تره. از 2 روز قبلش بهم زنگ بزن.

... در دلم حرف می‌زنم: اما الان وقت رفتن به دفتر نیست. خطرناکه. عمل مامان نزدیکه...

+ببین الان شرایط اومدن به دفتر رو ندارم. تو نمی‌تونی برام از حاج‌آقا بپرسی؟

-باشه. فقط من الان تهرانم. آخر هفته برمی‌گردم خونه. اشکال نداره؟

+نه آقا حله. ممنونم

 

چند روز دیگر صبر کنم احتمالا کمی ذهنم آرام شود. این بین نگرانم سوالات و حالاتم را یوکابد می‌تواند برای طبیب بگوید یا نه. خودم هم در وصف احوالم عاجزم!

 

موج و صخره

هارب
۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر