روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

انتظار فرج از آخر این ماه کشم...

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۵۲ ب.ظ

امروز بعد از عمری به یک مراسم «خوب» رفتم. البته تنها علت حضورم در مراسم دل‌تنگی بود. میزبان مراسم را خیلی دوست دارم و دل‌تنگ‌اش بودم. باری رفتم تا «ببینمش مگر این درد اشتیاق کم‌تر شود» لکن «بدیدم و بی‌تاب‌تر شدم». نزدیک در تالار شهیدان نژادفلاح شدم صدای طبیب به گوشم رسید و من لبخند :))))))

 

*****

اواسط برنامه گروه سرود «میقات» اجرای دیگری رفت با موضوع مهدویت. چراغ خاموش محفل، سن اعضای گروه سرود، تیپ‌شان و از همه مهم‌تر مضمون سرود دست به دست هم داد تا داد خاموش از نهادم بلند شود. نوجوانی‌ام جلوی چشمان خیسم رژه می‌رفت و من چندین متر در صندلی‌ام فرو رفتم. دل‌تنگ شده بودم. این بار اما دل‌تنگ خودم. خودِ چهارده پانزده ساله‌ام. خودی که شاید خود نبود. روی جان حک کرده بود «وقف شده». با یادآوری قصه‌ی زندگانی‌ام  غصه‌ام گرفت و باعث شد باز در راه با خود حرف بزنم و به خودم و زمین و زمان ناسزا نثار کنم. رفتم و رو به روی میدان توحید ایستادم. بلال موذن را نظاره می‌کردم و آهنگ می‌خواندم: «من مانده‌ام تهنای تنها.... میان سیل غم‌ها...» شانس من، در و دیوار شهر روضه می‌خواند حتی در رادیو تاکسی هم خواننده‌ی سنتی‌مسلک از غم و تنهایی چه چه می‌زد.

کل مسیر به مرور خودم گذشت.

به مرور زمانی که نگاهم از عقیده بود

جلوسم از عقیده بود

راه رفتنم از عقیده بود

نوشتنم از عقیده بود

خواندنم از عقیده بود

سخن گفتنم از عقیده بود

حتی انفاسم هم از عقیده بود

و حال رسیده بودم به این:

«منکر مستکبر حیران فی وادی...»

از ایمان برسی به کفر

از یقین به ظن

از اخبات به انکسار

خب درد دارد!

و حالت تهوع

از دست این دنیای پست مدرن...

 

راستش آرزو دارم یک روز با یقین از خواب بیدار شوم و شب با یقین به خواب بروم.

 

آه لحظه‌های تلخ

و ثانیه‌های غم

و دقیقه‌های هراس

و ساعت‌های خسته

و روزهای سرد

و

آه زندگی بختک‌گون من

خسته نشدید؟!

صدر من شکست

برخیزید و بروید

من مشتاق مرگم

حال می‌فهمم که «جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار»

هان! دمت همیشه گرم که الحق هم فاضلی و هم صاحب نظر:

 

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست...

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست

 

به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست

 

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

 

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست...

 

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست...


 

*****

 

احوالات این سیاهه را بر من ببخشید که این روزها رنگ روزگارم شده است. دلم می‌خواهد یک دویست لیتری بگذارم و آن‌قدر بنوشم که مغزی نماند و بالطبع فکری و بالطبع زجری...

بنا دارم چهارشنبه بروم دفتر طبیب. کاش مطب باز بود! دفتر شلوغ است و صدایی به من نمی‌رسد.

 

۹۹/۱۱/۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی