روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

عید بود

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۱۱ ق.ظ

دیروز رفتم جشن. البته اصلا نمی‌دانستم جشنی در کار است یا نه. شبش احتمال بودن جشن را محاسبه کرده بودم و درصد قابل توجهی حکایت از وجود جشن داشت. رفتم، بود. جشن برقرار بود. دست مکانیک کوانتوم و مکانیک آماری درد نکند که ما را با تصمیم‌گیری‌های این‌چنینی عجین کرد.

داشتم برای خودم در محوطه ول ول می‌چرخیدم که دیدم آقای تاریخی از کنارم عبور کرد. دست پسر کوچولواش علی را گرفته بود و خیلی راحت، بدون قشون‌کشی راه می‌رفت. همان‌طور که از تعجب شاخ‌هایم زده بود بیرون صدایش کردم.

گوشه‌ای در محوطه ایستاده بودیم و گپ می‌زدیم. بچه‌های اتحادیه‌ی البرز هنوز نرسیده بودند و من این فرصت را مغتنم شمردم و تا دل‌تان بخواهد پرحرفی کردم.

- یعنی الان هیچ‌جا کار نمی‌کنی؟

- چرا. تا چند وقت پیش توی فروشگاه صندوق‌دار بودم =)

- خسته نباشی!

صحبت می‌کنیم.

صحبت می‌کنیم.

از تشکل‌ها می‌گوید. از این‌که اشتباه می‌کنم که کار تشکیلاتی نمی‌کنم. توصیه‌ی اکید دارد به کار کردن‌ درون‌شان. منم سعی می‌کنم تا می‌توانم بهانه بیاورم. از فضای مزخرف تشکل‌ها می‌گویم. از مدل خودمان را بچپانیم. می‌گویم من نمی‌خوام خودم را به سیستم تحمیل کنم.

- خب شما باید این فضا رو بشکونید دیگه. مطمئن باشید کسی از بیرون نمی‌آد درست کنه.

- من پیرمرد شدم.

- اصلا باور نمی‌کنم. هیچ‌کس هم نه شما!

می‌خندیم. ادامه می‌دهیم. می‌گویم باید یک جهان‌بینی داشته باشم که بتوانم کار تشکیلاتی کنم. منکرش می‌شود و می‌گوید همین‌طور هم می‌شود. احساس می‌کنم آقای تاریخی نمی‌داند همین‌طورم چقدر همین‌طور است! زیاد صحبت می‌کنیم.

- احساس می‌کنم تسلیم شدی.

- آقای تاریخی من همیشه می‌دونستم باهوشید اما فکر نمی‌کردم انقدر باهوش باشید!

می‌خندیم. من اما جا می‌خورم. پر بی‌راه نمی‌گوید. تسلیم شاید واژه‌ی دقیقی نباشد اما من عمیقا خسته‌ام. دیر زمانی‌ست که خسته‌ام. دیر زمانی‌ست که خودم را می‌کشم. من توان راه رفتن ندارم و دیگر من، دیر زمانی‌ست که مرا روی زمین می‌کشد. من تمام جانم زخم است. سر تا پایم خونین‌مال است. خودم، خودم را خونین کردم. از همان شب که گفتم کوه می‌خواهیم بیش از پیش. چندین بار آمدم توبه کنم و حرف آن شبم را پس بگیرم. نتوانستم. نمی‌توانم. به طرز احمقانه‌ای همچنان روی حرفم ایستادم.

از این‌ها که بگذریم من کمی گیج شدم. تکلیف من با تشکل‌های دانشجویی مشخص است. بنظرم یک جمع احمقانه‌است که برای اتلاف وقت می‌تواند جای خوبی باشد. از ملعبه‌ی دست بودنش بگذریم، درگیری فضاهایی است که نباید. از واقعیت کف خیابان بسیار دور است. من اکنون جوانم و احساس می‌کنم این‌که بشینم سر فیزیک و فلسفه و بخوانم و بجویم و بنویسم به مراتب بهتر و ثمربخش‌تر از فعالیت در تشکل‌ها باشد. من اکنون تازه بیاییم وارد شوم و در ساختار بالا بروم و... دیگر کارشناسی‌ام  تمام شده. واقع‌بینانه بنگریم رفتنم هیچ فایده‌ای نخواهد داشت. حالا شاید، شااااااید با یک‌سری دیوانه‌بازی‌ها بتوان تحولی ایجاد کرد، تاکید می‌کنم شاید! حضورم و عملم در آن‌جا جز ریا چه خواهد بود؟ جز دروغ؟ کنش من دروغ خواهد بود. منی که اکنون تماما روی هوا هستم و تکلیفم با هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز مشخص نیست بروم در تشکل دقیقا چه کنم؟ نسبت من با هیچ نقطه‌ای معلوم نیست در تشکلی که کارش تماما در نسبت با کلی نقطه تعریف می‌شود بروم چگونه و بر اساس چه نسبتی کنش‌گر شوم؟ من دیرزمانی‌ست که نمی‌توانم موضع بگیرم، همین که می‌خواهم تحلیل کنم همزمان از nپرسپکتیو مختلف به موضوع نگاه می‌کنم و حداقل nتحلیل متفاوت ارائه می‌دهم. چند موضع می‌توانم اتخاذ کنم؟ چندتا  از این مواضع در تضادند؟ چندتا در تناقض؟ نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود.

خب نشود چرا خودت را شرحه شرحه می‌کنی؟ چون این حرف را آقای تاریخی زده. تجربه ثابت کرده آقای تاریخی حرف بیخود نمی‌زند. به حرف‌هایش گوش کردن پیامدهای خوبی دارد. موجب رشد می‌شود. اکنون من اما مانده‌ام؛ سرگردان.

مراسم که تمام شد طبیب را دیدم. امسال تورم را در نظر گرفته بود و مبلغ عیدی را افزایش داده بود =))) بعد از مراسم رفتم خدمت‌شان. 2سوال پرسیدم.

- الان که نمی‌شه جواب بدم، الان وقت نیست.

- کی بیام؟ چهارشنبه بیام؟

- چهارشنبه هم آخه وقت نمی‌شه.

- پس کلا نیام.

- وقت بگیر چهارشنبه بیا 20دقیقه صحبت کنیم.

طبیب فکر می‌کند کسی که بتواند سوالات ما را پاسخ دهد یا دست کم ما را راهنمایی کند در خیابان ریخته. فقط ما جوانان مرض داریم، دوست داریم با سوالات خودمان را خفه کنیم، از تاریکی خوش‌مان می‌آید، دوست داریم هر آن احساس کنیم الان سقوط می‌کنم. عزیز من اگر استادی بود که اوضاع ما این نبود! با آزمون و خطا خودمان را بدبخت نمی‌کردیم. بهترین سال‌های عمرمان را با سرگشتی محض سپری نمی‌کردیم. نیست که نیست! باید این را بنویسم. این بی‌کسی نسل ما.

 

۰۱/۰۴/۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی