روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

ترم پیش بود که استاد فاضل یادمان داد برای پاس شدن نخوانیم، برای نمره‌ی کامل بخوانیم. من حرفش را باور کردم و خودم را؛ که می‌توانم نمره‌ی کامل بگیرم. دیگری نه. کوانتوم را او افتاد، من مطلوب پاسیدم. ترم پیش دنیا خلوت بود. کسی کاری به کارم نداشت. من بودم و کتاب‌ها و کاغذهایم. این ترم زیادی در توجه‌ام و از این میزان اتنشن تهوع‌ام می‌گیرد. روزی نیست که گوشی را باز نکنم و دانشجویی در پی‌وی سوالی نپرسیده باشد. گستره‌ی سوالات هم جالب است؛ از کوانتوم گرفته تا نسبیت، از فیزیک پایه تا ریاضی‌فیزیک و این همه در حالی‌ست که آی‌دی خود را نوشتم:"من متمتیکا نیستم" که شاید هم‌شاگردی‌ها ببینند و بفهمند کم‌تر پیله کنند که وقت تنگ است و توشه اندک و مسیر طولانی و به فوتون قسم که حاصل بیش‌تر این انتگرال‌ها را متمتیکا می‌دهد! 

اوایل ترم که بچه‌های کلاس حل تمرین استاد صدایم می‌کردند و این روند داشت تکثیر می‌شد و خطرناک طی کردم با بچه‌ها که در حق واژگان ظلم نکنید زان پس زهرا صدایم می‌زنند و این مطلوب است. بین همه‌ی القابی که اینجا نثارم می‌شود یحتملا احمقانه‌ترین‌شان "نامبروان گروه فیزیک" است، البت پسِ بیانم که آقا اگر من نامبروانم در دانشگاه را گِل بگیرید این اصطلاح کم‌تر شنیده شد. 

بچه‌های کلاس ارشد طوری متوقع‌اند که مرحوم هاوکینگ از خلدآشیان دیراکِ عزیز متوقع نبود. چندی پیش به هنگام خروج از کلاس یکی پرسیدم تابع تانژانت هایپربولیک چه شکلی است و منتظر بود من همان‌جا روی هوا برایش رسم کنم؛ کرنل متمتیکا هم نیاز به وقت برای محاسبه دارد!

همه‌ی این نگاه‌ها و افکار دیگران و مسخرگی خودم باعث شده وقتی می‌گویم احساس می‌کنم استعداد فیزیک را ندارم و این لقمه به مراتب بزرگ‌تر از دهانم است، مردم فکر کنند زده به سرم و شوخی می‌کنم. چندی پیش که برگه‌ی انصراف از تحصیل را پرکرده بودم و در حال تحویل بودم استاد فاضل زد پس سرم با این مضمون که چته؟ آمپرم زد بالا و از کلاس جهیدم بیرون که مبادا گریه‌ام بگیرد. استاد آمد و شروع کرد به گفت‌وشنود:

- از من فیزیک‌دان در نمی‌آد استاد.

- اتفاقا اگه از من بپرسن از ورودی شما دو نفر  رو نام ببرم که ازشون درمی‌آد یکیش شمایی... فلان استاد رو شریف رو می‌بینی؟ اوردر شما با اون... احساس شکست وقتی از شکست پررنگ‌تره یعنی....

شاید نیم‌ساعت جلوی ساختمان آموزش راه رفتیم و حرف زدیم. فردا شبش هم رفتم علوم‌پایه و باز حرف زدیم. استاد مرا باور دارد، سلول سلول وجودم را گویی. من نیز استاد را قبول دارم، همان‌گونه، که اگر استاد بگوید این کوه را می‌شود یک روزه جابجا کرد آستین بالا می‌زدم... کاغذ را تحویل ندادم و هنوز گوشه‌ی اتاق افتاده است.

یکشنبه بعد از ظهر می‌روم پیش دکتر. نمره‌ی میان‌ترم را جویا می‌شوم و به سر می‌کوبم:

- من باید همون موقع انصراف می‌دادم دکتر فاضل می‌گه فلان، بابا من خودم رو بهتر می‌شناسم. من استعداد این رشته رو ندارم.

- من نمی‌دونم باید به شما چی بگم.

- یه خدا شفات بده تو نگاه‌تون هست.

- همونه.

- آقای دکتر!

- شما پتانسیل این رو دارید که به جاهای خوب برسید.

جا می‌خوردم. این دکتر موسوی بود که این حرف را زد؟ دکتری که همواره احساس می‌کردم در نظرش احمق هستم؟ سکوت می‌کنم و از اتاقش می‌روم بیرون.

با دکتر رجایی درباره‌ی امتحان میان‌ترم صحبت می‌کنم:

- استاد یک فرصت جبران به من بدید.

- برای تو همیشه فرصت جبران هست.

 

شاید هر ناظر بیرونی بگوید دردت چیست بخوان و بدو اما من نمی‌توانم. روزگاری فکر می‌کردم اگر استاد فاضل و استاد موسوی باورم داشته باشند مکانیک جدید را خواهم نوشت! ترم پیش چند کلمه- نه ساعت‌ها مکالمه- از ایشان موتور مرا روشن کرد و چون جت پیش رفتم اکنون اما... نمی‌دانم انگار اگر تمام عالم فریاد بزند تو می‌توانی کوه جابجا کنی اما خود خویشتن را باور نکنی دانه شنی را هم نمی‌توانی بلند کنی. نمی‌دانم؛ شاید جدی جدی بیرون ز تو نیست و باید در خود همه چیز را جُست. دلم می‌خواهد با سلول سلول وجودم حرف‌های اساتیدم را بپذیرم و به کارم بچسبم و به قوة ادامه دهم اما نمی‌توانم. نمی‌شود. نمی‌شود که خودم را باور کنم. نمی‌توانم خودم را باور کنم.

هارب
۰۷ دی ۰۱ ، ۰۲:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

من هرگاه در هر مشکلی به چالش می‌خورم یک‌راست می‌روم سراغ استاد فاضل:

- اثرات کوانتومی را نمی‌فهمم؟ استاد فاضل!

- تابع هویساید را درست بلد نیستم؟ استاد فاضل!

- با متمتیکا به مشکل می‌خورم؟ استاد فاضل!

- با دکاتر دعوایم می‌شود؟ استاد فاضل!

- ذوب می‌شوم؟ استاد فاضل!

- در تصمیم‌گیری دچار اختلال می‌شوم؟ استاد فاضل!

و در اتاق استاد همواره به روی ما باز است. صبح، ظهر، بعد از ظهر، غروب، شب، نیمه‌شب؛ که مگر چند نفر حاضرند ساعت 00:11 بامداد راهنمایی‌ات کنند که چرا عمق نفوذ لاندن‌ات اشتباه در می‌آید؟

 

دکتر رجایی به طرز مصیبت‌انگیزی مرا تحمل می‌کند. با همه‌ی گستاخی‌ها، کج‌خلی‌ها، شیطنت‌ها و لاابالی‌گری‌هایم تحملم می‌کند و به جد دلم می‌خواهد فریاد بزنم که بس کن زن! بس کن! انقدر مرا تحمل نکن! راه نیا! نباید تحمل کنی! نباید همراهی کنی! نباید فرصت بدهی! بزن و ویرانم کن!

 

امروز صبح سرکلاس هشت صبح آماری سردرد شدیدی گرفتم، نور کلاس تا بن مغزم را می‌سوزاند و صدا؟ میل داشتم به دکتر بگویم چند دقیقه درس نده و صحبت نکن نمی‌توانم چیزی بشنوم. چاره نبود جز تحمل دست روی چشم‌هایم گذاشتم و چشم‌ها را بستم بلکه کمی از دست امواج الکترومغناطیس در امان بمانم. سر به دست و دست به میز تکیه داده. رابطه را که نوشت احوالم را جویا می‌شود که خوبم؟ یکهو به خودم می‌آیم می‌گویم خوبم و ادامه می‌دهد. من برای این مرد تابستان هم نگذاشتم، کل تابستان دفترش ولو بودم که این چه می‌شود؟ آن چگونه است و قص علی هذه. این ترم هم که همش زحمت بودم. ادب و اخلاق را هم که بوسیده‌ام و پرت کردم کنار؛ خب نظام اخلاقی ندارم، چه کنم؟ دکتر چه؟ همین چندی پیش که آفتاب قم هنوز چشم می‌سوزاند حیاط ایستاده بودیم به گفت‌وگو دکتر پشت به خورشید ایستاده بود و نور چشمانم را می‌زد، فی‌الفور  چرخید که چشمانم را آفتاب نزند؛ این وجهه دکتر موسوی را نگفته بودم، باملاحظه است.

 

اتاق مدیر گروه فوتونیک خوانده‌ی‌مان را دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها کنترات برداشتیم. یک ظهری آمد سراغ اکیپ‌مان و کلید را داد، بعد هم رفت. قرار شد کلید را بگذارم زیر گلدان =) درخواستیده بودم ترم بعد دروس زیر ارائه شوند:

- کوانتوم کامپیوتیگ با سید موی سپید

- کیهان‌شناسی با دکتر حیدری

- ریاضی فیزیک 3 با سید موی سپید

و اکنون دروس ترم بعد:

- کوانتوم کامپیوتیگ با سید موی سپید

- کیهان‌شناسی با دکتر حیدری

مورد آخر هم بخاظر بچه‌ها ارائه نشد؛ متقاضی به حد نصاب ندارد! خلاصه همین‌قدر مدیر گروه همراه :)))

 

پسِ ظهر رفتم علوم‌پایه برای کاری. تا مراجعه کننده‌ی دکتر اتفاقی کارش تمام شود، دکتر محمودی آمد و کلید آز اپتیک را داد که بروم بنشینم. رفتم و نشستم و بلند شدم و پیش دکتر اتفاقی رفتم و پرسیدم و آمدم که کلید را بدهم؛

- می‌شه یکم دیگه آزمایشگاه بمونم؟

- آره آره. من تا نیم‌ساعت دیگه هستم.

در یک ساعت و نیمی که آزمایشگاه بودم لیزری نماند که روشن نکرده باشم، عدسیی نماند که دست نزده باشم، قطبشگری نبود که انگولک نکرده باشم و الخ! آزمایش یانگ را در طرح‌ها  و نقش‌های مختلف انجام دادم. تنها عیب کار اینجا بود که محتمل است بخاطر زیاد نگاه کردن به انواع لیزرها کمی کور شده باشم و خب هنوز می‌بینم!

 

دست‌هایم خسته شد و محاسن اینجا نقطه از فضا و زمان تمام نشد. نوشتم که بگویم ما زیادی جاهلیم فلذا عیش را قصیر بگیرید و فشار نخورید که تجربه ثابت کرده چیزهایی که از آن کراهت داریم آخرت رغبت است ولی خب متاسفانه ما بیشعوریم! پسِ اعلام نتایج کنکور احساس می‌کردم بداقبال‌ترین کنکوری آن سالم و اکنون؟ 

 

این هم دست پخت امروز؛ فریزهای تاریک و روشن را بنگرید و از رفتار موجی نور لذت ببرید :)

هارب
۳۰ آذر ۰۱ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هارب
۱۶ آذر ۰۱ ، ۱۹:۵۵

ترم پیش شنبه‌ها 8صبح کوانتوم داشتیم با استاد فاضل. من بودم و 2 تن که معمولا به وقت خودمان را می‌رساندیم، باقی با ثلث ساعت تاخیر حاضر می‌شدند. این ترم همان متاخرین سرکلاس کوانتوم دکتر موسوی 10 دقیقه مانده به هشت سرکلاس حاضرند! این‌طور که کسی جرات ندارد در کلاس سر برگرداند، شوخی و خوشمزگی هیچ و حتی پس از گذشت ساعت 12:20 نیز کسی "خسته نباشید" نیز نمی‌گوید. این‌ها را گفتم تا کمی روشن کنم منظورم از این‌که بچه‌ها از دکتر موسوی حساب می‌برند؛ بلکه می‌گُرخند، چیست.

چهارشنبه صبح علی‌الطلوع علوم‌پایه بودم که کلید اتاق مدیر گروه را بدهم. دکتر موسوی بود و منم سوالی داشتم از تمرینات تحویلی حول یک انتگرال وحشی- که هنوز هم حلش نکردم- و دکتر که از فرط تلخی باخت تیم فوتبال قاطی کرده بود، مرا مورد عتاب قرار داد. منتال من نیز چسبید به صفر کلوین. 8سرکلاس حاضر شدم اما قاطی‌تر از دکتر. به بچه‌ها سلام هم ندادم و وقتی درباره‌ی تمرینی سوالی ازم شد با تندی پاسخ بچه‌ها را دادم، زیادی تند. بعدم هم چپیدم در یک صندلی و کله‌ام را داخل گوشی فرو بردم. دکتر آمد و درس را آغاز کرد. شاید 5 دقیقه از شروع گذشته بود که تذکر داد: "خانمِ ... حواست اینجاست؟ نه. حواست اینجا باشه گوشی رو بذار کنار" گوشی را گذاشتم کنار اما به مدت 8 ثانیه و دوباره بچرخ تا بچرخیم. در کتم نمی‌رفت که یک نفر کله سحر بزند اعصاب نداشته‌ام را فرو ریزد و بعد هم به کارش ادامه دهد. دقایقی گذشت و دوباره تذکر که این بار تن صدا را بالا هم برد:" خانمِ... حواست سر کلاس نیست اگه میخوایید اینجوری کنید از کلاس برید بیرون، حواست‌تون اینجا باشه" من نیز کیف و کلاهم را جمع کردم و از کلاس خارج. بدقه‌ی راهم هم نگاه هاج و واج مانده‌ی رفقا بود و پاره شدن رشته‌ی کلام استاد. سپس پیام و تماس رفقا که چه شد یهو؟ دیشب هم‌اتاقی می‌گوید دیگر چه می‌خواهی زدی استاد را سرکلاسش نابود کردی. بنظرم مبالغه می‌کند. می‌گویم یعنی سه‌شنبه مثل بچه‌ی آدم بروم سرکلاس؟ پاسخ مشخص است.

 

بچه‌ها می‌گویند دکتر رجایی خوش‌خلق نیست. می‌زند آدمی را نابود می‌کند، پربی‌راه نمی‌گویند زبان توانمندی در با خاک یکسان نمودن آدمی دارد. سرکلاس این را دیدم. بچه‌ها هم همیشه کوتاه می‌آیند.

یکشنبه ساعت 17 و خورده‌ای کلاس مکانیک تمام می‌شود. بعد از این‌که داشتم مسئله را پای تخته حل می‌کردم، همان مسئله‌ای که وقتی به انتگرالش رسیدم استاد گفت:"جوابش رو می‌گم بنویس، تا فردا صبح هم نمی‌تونی این رو حل کنی" منم گوشه‌ی چشمی نازک کردم و گفتم: "حل می‌کنما" و حل شد و استاد گفت:"دفعه‌ی بعد مسئله رو از قبل حل نکنی و بیایی پایه تخته حل کنی 2 نمره از نمره‌ی ترمت کم می‌کنم" هنگاه خروج از درب ساختمان یادم نیست دکتر چه گفت که من گفتم:"باشه استاد مِن بعد نمیایم پایه تخته و حل هم نمی‌کنم!" بعد استاد به نصیحت برآمد که بابا حرف من چیز دیگری‌ست، چرا نمی‌فهمی. یکهو مثل شیر سَر رفتم، صدایم را بردم بالا:" بقیه مگه می‌فهمن من چی می‌گم؟ هیشکی نمی‌فهمه من چی می‌گم. منم اصلا می‌خوام بفهمم بقیه چی می‌گن" اینجا اما استاد صدایش را پایین آورد و آرام شروع کرد سخن گفتن. نشستیم روی صندلی‌های محوطه، برایم کیک و نسکافه خرید و گرم گفت‌وگو.

 

سرکلاس فلسفه‌ی علم دیر رسیدم. با 45 دقیقه تاخیر. سرم را پایین می‌اندازم و با سلام داخل کلاس می‌شوم. روی پله‌ها که می‌رسم پروفسور می‌پرسد: ساعت چند است؟

- چهل و پنج دقیقه!

به ساعت نگاه می‌کنیم جفت‌مان. بعد چشم در چشم. حسم می‌گوید از ظاهرم دریافت که قاطی‌ام وگرنه لبخند نمی‌زد. می‌گویم:"ببخشید" و می‌روم انتهای سالن روی صندلی همیشگی می‌نشینم. شبی همسایه آمده اتاق‌مان. گزارش روزانه تقدیم می‌کند به هم‌اتاقی که زهرا طوری با پروفسور حرف زد که انگار استادِ کلاس زهراست و پروفسور اشتباه کرده که کلاس را قبل از آمدن زهرا شروع کرده. نمی‌دانم کجای مکالمات من و پروفسور حاوی این پیام بود؟ لحنم خشک بود و جدی اما واقعا تا این حد؟

 

 

این هفته حسابی خلقم تنگ بود. آدم‌ها هم حسابی چوب توی این خلق ما کردند و تنگ‌ترش هم کردند. دلم می‌خواهد یک پیرهن بپوشم که رویش نوشته باشد: "خطر، حاویِ عاری ز اعصاب، نزدیک نشوید" یا مثلا "دانشجوی محترم! این جوان متمتیکا نیست" یا اینکه "در تمامی مباحث حق با شماست استاد عزیز لطفا مرا به حرف نگیرید" والخ. قمه‌کش‌های قم هم اعصاب‌شان به اندازه‌ی من خط خطی نیست، به کجا؟ چرا؟

هارب
۱۱ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

اصرار داشت در جشن میکروفون را از خواننده بگیرم و بخوانم. گفتم اینجا خواندن برایم سخت است، خجالت می‌کشم. عوضش در ماشین تلافی‌اش را در می‌آورم:

 

آمد

آمد اما در نگاهش

آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

 

متنش خیلی قشنگه دقت کن.

 

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
 

به این فکر می‌کنم که شاعر چه دردی رو متحمل شده، چه رنجی رو حمل کرده، چه طعم تلخی رو چشیده، چه آتشی درون جانش داشته که چنین شعری رو گفته. خیلیه‌ها! فکر کن! معشوق اومده، تا سر قرار اومده، تا بوسه هم اومده و عاشقِ از همه جا بی‌خبر تازه موقع بوسیدن فهمیده! یعنی بوسیده و اون لحظه اینطور بوده که اِه! تموم شد! داره می‌ره! دیگه این آدم آدم موندن نیست. دیگه نگاهش سرد شده، دیگه غوغای دلش خاموش شده. 

پقی می‌زند زیره خنده.

- اصلا خنده‌دار نیستا! شعر سراسر غمه!

- نه به تو می‌خندم. اون‌قدری که تو الان برای شاعرش داری غصه می‌خوری خود شاعره غصه نخورده.

و می‌خندد... من نیز آرام از تاریکی استفاده می‌کنم و به چشمانم اجازه‌ی فریاد زدن می‌دهم.

من شاعر این شعر نبودم. دوست داشتم این لطافت‌ها از من بجوشد و بماند اما خب من شاعرش نشدم! جای شاعرش هم قرار نگرفتم؛ من همیشه دیر می‌رسیدم. من وقتی می‌رسیدم که معشوق مدت‌ها پیش آن‌جا را وداع گفته بود. دیر می‌رسیدم و در راه هم هرچه می‌خواستم فریاد بزنم تا نرود تا باایستد نمی‌شد، نمی‌توانستم، بر لب لرزان من فریاد دل از ازل خاموش بود. یا نه! شاید اصلا نمی‌رسیدم، که مگر رسیدن جز خود یار است؟ جای پای یار چه؟ مقصد بود؟ شاید! دل‌گرمم می‌کرد، پای گذاشتن جای پایش، کام گرفتن از هوایی که بازدمش در آن دمیده شده بود، این‌ها بود اما...

هارب
۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۴:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از پله‌ها پرشتاب پایین می‌روم و هم‌زمان به محدثه تندی می‌کنم که چرا سوالم را نپرسیده. به موقع می‌رسم. دکتر هنوز سوار ماشین نشده و من تنها چند قدم فاصله دارم. همان لحظه‌ای که باید بروم می‌ایستم، روی مختصاتی که نباید. برونو شاید فریاد می‌زند و مرا به سکون وا می‌دارد. به دور و بر که نگاه می‌کنم دکتر رفته. من ماندم و هراس‌هایم. من ماندم و خیانت‌هایم. من ماندم و شکست‌هایم... شکست و شکست و شکست... براستی اگر در آتش افکنده شوم هم باز به دنبال حقیقت خواهم بود؟ این زهرای حقیرِ ترسوی لوزر که امروز بالای پله‌ها در چند قدمی ایستاد و نرفت، ایستاد و چون مردگانِ نفرت‌انگیزِ ناتوان غرق شدن کشتی‌هایش که نه، غرق شدن خودش را تماشا می‌کرد کجای این همه ادعاست که آتش‌ها مرا بسوزانید، شمشیرها مرا دریابید، طوفان‌ها مرا نوازش کنید، امواج وحشی دریا مرا به صخره‌ها بکوبید و آه کوه می‌خواهیم بیش از بیش... زهرایی که پس از 2 دعوای مفصل با پروفسور در چند دقیقه خشم‌گین و متاسف به ته سالن می‌چسبد مرا به فکر فرو می‌برد؛ چقدر برای چشیدن حقیقت حاضر به پرداخت غرامت هستم؟ 

هوا تاریک است و کلاس تازه به اتمام رسیده. استاد از کلاس خارج شده و من به دنبالش:

- خانم دکتر ببخشید. اشتباهم کجاست؟

- یه g جا انداختی.

- آها.

- من دیگه با تو چیکار کنم که از پتانسیلت استفاده کنی. من اگه این‌قدر بهت سخت می‌گیرم...

تازه معنای تیکه‌های دائم را می‌فهمم. چقدر دیر منِ خنگ متوجه شکستن ظرف‌هایم شدم.

- تو اینجا نمی‌تونی بمونی. بمونی داغون می‌شی.

به حرف‌ها فکر می‌کنم.

به حرف‌ها فکر می‌کنم.

به حرف‌ها فکر می‌کنم.

به تیغ تیز مرا می‌کشی و رسوایم سازی

اما من هنوز هستم

چون درخت بی بارِ سوخته

همه‌ی برگ‌هایم که ریزند

همه‌ی شاخه‌هایم که شکنند

ریشگانم که آتش گیرند

وقتی که خاکستر شدم 

باد خواهد آمد

و خاکسترهای مرا به همه جا خواهد برد

و آیندگان شب‌ها برای عبرت آیندگان‌شان قصه خواهند خواند:

که درخت پیری بود

و سوخت در تاریکی مطلق

بی‌آن‌که نوری تکثیر کند.

 

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی

هارب
۳۰ آبان ۰۱ ، ۰۰:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب

ذات‌ها با سایه‌های خود هم اندازه

خیره در آفاق و اسرار عزیز شب

چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب

نه صدایی جز صدای رازهای شب

و آب و نرم‌های نسیم و جیرجیرک‌ها

پاسداران حریم خفتگان باغ

و صدای حیرت بیدار من من مست بودم، مست

خاستم از جا

سوی جو رفتم، چه می‌آمد

آب

یا نه، چه می‌رفت، هم زانسان که حافظ گفت، عمر تو

با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم

مست بودم، مست سر نشناس، پا نشناس، اما لحظهٔ پاک و عزیزی بود

برگکی کندم

از نهال گردوی نزدیک

و نگاهم رفته تا بس دور

شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده

قبله، گو هر سو که خواهی باش

با تو دارد گفت و گو شوریدهٔ مستی

مستم و دانم که هستم من

ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟

مهدی اخوان ثالث 

هارب
۰۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

به شما فکر می‌کنم؛ به اتاق کار ۴متری‌تان، به تخته‌های پر از معادله، پایان‌نامه‌های داخل قفسه. 

به شما فکر می‌کنم؛ به آرام بودن‌تان، به تواضع‌تان هنگام راه رفتن، به لبخندتان هنگام توضیح دادن، به شباهنگام درس دادن، به صبرتان بسیار فکر می‌کنم.

به شما فکر می‌کنم؛ به ظاهر ساده‌تان، ماشین ارزان‌تان، دانش فراوان‌تان، تواضع عجیب‌تان.

به شما فکر می‌کنم؛ به دل‌سوزی‌های همواره، نگاه‌های حامیانه، گفتار صادقانه، تیزبینی‌های هوشمندانه.

به شما فکر می‌کنم؛ برای nامین بار و باز نمی‌فهمم. جایی که هستید، کاری که می‌کنید، مختصات انتخابی‌تان را درک نمی‌کنم که اگر خودتان را اسیر این جغرافیا نمی‌کردید حال حتما در یکی از همان کمپانی‌ها، موسسات، آزمایشگاه‌ها و الخ، همان اسم‌های عظیم که با تلفظ‌شان تعظیم شروع می‌شود مشغول بودید، نه در اتاق ۴متری، نه سوار بر تیبا و ال۹۰، نه مشغول سر و کله زدن با امثال ما، نه محروم از بدیهیات، نه بی‌بهره از ساده‌ترین ابزار آلات، نه درگیر کولرهای آبی لعنتی، نه کلافه از شنیدن بوق ممتد اتوبوس‌ها و صدای خراشناک تراکتورها، نه مشغول توضیح این‌که سای‌استار از کجا آمده و دلتای دیراک چه شده و نه هزار جور امور حقیر دیگر که اصطکاک آفرین است و این میان جهنم اقتصاد که شما عمرتان را معامله می‌کنید و بله آقایان من شما را نمی‌فهمم. می‌شود بفهمم اما سرفرود می‌آورم و نمی‌فهمم و باز فکر می‌کنم؛ به شما، به آن راه‌روی نیمه‌تاریک و به حرف عزیزمان:

فِی الْأَرْضِ مَجْهُولُونَ وَ فِی السَّمَاءِ مَعْرُوفُونَ

هارب
۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

چهارشنبه 2بامداد از خواب بیدار شدم. دخترک تخت زیرین آماده‌ی خواب می‌شد، سوال آمد: هنوز نخوابیدی؟

- بیدار شدم.

(کوله را روی دوشم می‌اندازم)

- تو واقعا بدبختی!

روانه‌ی سالن مطالعه. فصلی را جمع می‌کنم، سوالات بچه‌ها را نیمه‌آماده می‌سازم. کمی با مسائل آماری ور می‌روم و نهایت ساعت 7 و خورده‌ای بلند می‌شوم. قهوه خورده، کمی به ظواهر رسیده، آماده سر میز صبحانه. هم‌شاگردی ارشدمان می‌آید و با بان جمله‌ی "شیطون‌ترین دانشجوی کلاس دکتر موسوی" سر میزمان می‌نشیند. نگاهِ هاج و واجِ سرشار از خنده‌ی هم‌اتاقی؛ که یعنی سر این کلاس هم؟ و من نیز متعجب که چطور سرکلاسی که آرام‌ترین و خاموش‌ترین جلوه‌ام در کل کلاس‌های سالیان تحصیلم است این‌چنین نمود دارم! خدا به داد الباقی اساتیدم برسد. آماری بعد هم تاریخ علم. پروفسور مهربان شده، خداحافظی می‌کند و لبخند می‌زند و این برای مایی که از این پیرمرد جز غرغر و تحقیر ندیدیم عجیب است. فی‌الفور ناهار را بلعیده لباسم را اتو می‌کنم. آخر بار پیرهن را با وایتکس پاکیزه کرده بودم. اتو بوی وایتکس را توی هوا پخش می‌کند، بو توک مغزم را می‌سوزاند اما توجهی نمی‌کنم. روپوش زرشکی‌ام را روی تنم صاف و صوف می‌کنم و راهی کلاس. تمارین را کار می‌کنیم، بچه‌ها آنالیز برداری مسلط نیستند و این زنگ خطر است. زنگ خطر را می‌زنم و کلاس را تمام. به سرعت به خوابگاه باز می‌گردم، شلوار آدیداس را می‌پوشم و به زهرای دیوانه‌ی دانشجو بازمی‌گردم. یک دو سه- علوم‌پایه- چمران. دفاع ارشد است و مبحث اثر کازیمیر. آخرش هم نمی‌فهمم اثر کازیمیز چیست. دکتر اتفاقی با جوانک مدافع بحث می‌کند و آن روی سکه‌ی خشمگینش را نشان‌مان می‌دهد. تصویر برای من یک مرد صندوق‌دار است که موی کاملا مشکی‌اش را از وسط فرق باز می‌دهد و با لبخند مشغول توضیح است، حال این تصویر جدید بسیار برایم بیگانه است. بهترین بخش دفاع جوانک آغاز می‌شود؛ اتمام دفاع و پک خوراکی. بلند می‌شوم و در خماری نمره‌ی پایان‌نامه می‌مانم. قم‌سوپر سر می‌زنم تا تخم‌مرغ بخرم برای شام-ناهار اعیانی آخر هفته. توافق نمی‌کند که برگردم و در خوابگاه کارت به کارت کنم. فحش و لعنت نثار زمان و زمین می‌کنم که قد 2 تخم‌مرغ هم معتمد نیستیم. از خوابگاه کارت را برمی‌دارم و باز قم‌سوپر! نگاهم به قفسه سوپ‌ها می‌اوفتد؛ جهت تقویت سیستم ایمنی حال که اکثر بچه‌ها بیمارند. سر خیابان دکتر می‌ایستند اشاره که بپر بالا و ما هم چند لحظه پیشش بودن را مغتنم. خوابگاه می‌رساندم و آخر هفته‌ی خوبی را برایم آرزو می‌کند.

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست
پنج‌شنبه نیمه‌شب 2بامداد بیدار می‌شوم. گلویم تیغ است و تنم داغ. پیام هم‌اتاقی را-حال که کسی در اتاق نیست- روی گوشی می‌بینم. تایپ می‌کنم:"منم مریض شدم" و بی‌حال پخش تخت می‌شوم.

چند روز است که سرما خوردم. گلودرد بهتر است اما این سر داغ ما قصد آرام یافتن ندارد. تنهایی آخر هفته را سپری کردم و این اولین بار بود که در تنهایی بیمار می‌شدم. موقع استحمام که همه جا سیاه بود به خیالم این بود که در اتاق را قفل نکنم تا جنازه‌ام زیادی روی زمین نماند. مادرم اگر بالاسرم بود اینطور نمی‌شد. همه جا تاریک نمی‌شد. در تب چندین روز نمی‌سوختم. آتش تب را هم تحمل کنم دل‌تنگی برای خانه را...
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند

از هفته‌ی گذشته دل‌تنگم. دلم برای کل کل با پدر تنگ شده. برای خندیدنش، تکه انداختنش و بیش از همه نگاهش. 

قصه‌پرداز شب ظلمانیست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست

هفته‌ی گذشته، وقتی هنوز بیماری جانم را بند تخت نکرده بود، شب سمت پله‌های اضطراری رفتم؛ حالم مضطر بود و به فضا می‌آمد. پلکان خلوت است و بی‌کس؛ چون من. نشستم و گریستم از شدت دل‌تنگی. دلم خانه را می‌خواست، می‌خواهد، بیش از هر چیز پدر را، بیش از هر چیز نگاه پدر را

چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

این ویروس‌ها بهانه است، ضعف جان من منشاء دیگری دارد.

ظهری به دکتر مشکل‌گشا پیام می‌دهم: این هفته ۴شنبه شما تشریف می‌برید سرکلاس؟

پاسخ می‌آید: ممنون میشم شما تشریف ببرید. از میدان الکتریکی هم مساله حل کنید

ناراحت‌ترین چشم عمرم را تایپ می‌کنم و خرید بلیط قطار را لغو. 

تو بخوان نغمه ناخوانده‌ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

هارب
۰۱ آبان ۰۱ ، ۲۲:۲۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

شما عددگذاری(محاسبات) انجام می‌دید یا اعداد رو از روی حس‌تون قضاوت می‌کنید؟

چندی پیش استاد فاضل-تنها فردی که از میان هم‌دوره‌ای‌های المپیاد جهانی فیزیکش داخل ایران مانده- سرکلاس ابررسانایی به‌وقت درماندگی دانشجویان در حل مسئله‌ی تخمینی ساده‌ای نکاتی درباره‌ی اهمیت عدد بیان کرد:

"یکی از مشکلات جامعه‌ی ایران همینه؛ مردم عدد حالی‌شون نمی‌شه. این عدد حالی نبودن باعث می‌شه بعضا اعتراض‌ها و خواسته‌های ما غیرمعقول بشه و (بخاطر)این غیرمعقول شدن بعضی وقتا اتفاقای عجیب غریبی می‌اوفته مثلا: یه زمانی بود هدف‌مندی یارانه‌ها، منابع مشخص بود، تعداد آدما مشخص بود، تقسیم باید می‌کردی، نفری چه‌قدر می‌رسه. شما بیش‌ترین چیزی که خطا داشتی تعداد آدمای ایران بود، که چند بذاری... هراقتصاددانی که حساب کرد 17000-23000 تومان درآورد، شخصا 17000تومان درآوردم؛ 45000تومان پرداخت شد و همین باعث شد که تورم شدیدی اتفاق افتاد... بعد تازه می‌رفتی بین مردم می‌گفتن خیلی عدد باید بزرگ‌تر از این حرفا باشه... ما توجامعه‌مون انواع اقسام این چیزا وجود داره، 2 رو تقسیم بر 2 می‌کنه 15 در می‌آد بعد اجرا می‌کنه سیستم منهدم می‌شه، بعد مردم تازه می‌گن 15 نمی‌شد 200 می‌شد."

 

آنتروپی، تعادل ترمودینامیکی و آدم‌هایی که جدی جدی شبیه مولکول‌هان!

ایضا متن زیر بحث من و پروفسور رزمی‌-استاد تمام کیهان‌شناسی- است سرکلاس فلسفه‌ی علم:

- آزادی؛ آقا دو تا خط موازی همدیگر رو هیچ‌وقت قطع نمی‌کنن؛ نخیر دو تا خط موازی همدیگر رو قطع می‌کنن.

- هندسه رو خب از بیخ دارید عوض می‌کنید استاد.

- نه هرچیزی یه پیش‌فرضی داره.

- بله بله... نکته‌تون هم دَقیقه‌ها؛ یعنی با هندسه‌ی جمهوری اسلامی نمی‌شه خیلی هم آزادی تعریف کرد.

- آنتروپی که ماکسیمم بشه اوج عدالته تعریف آنتروپی در مکانیک آماری هم اوج آزادیه... ماکسیمم آنتروپی در شرایط تعادل رخ می‌ده، یعنی اگر عدالت باشد اوج آزادی ممکن هم محقق است، با آمدن عدالت تام آزادی ماکسیمم هم محقق است.

 

چون این‌جا نویسنده منم از فرصت من بودنم استفاده می‌کنم:

ممکن است برخورد برخی با آنتروپی برگردد به فیلم Tenet ِ آقای نولان. خاطرم است آن زمان یک طلبه‌ای گفت این فیلم، فیلم پیچیده‌ای نیست به شرطی که مفهوم آنتروپی و فلان چیز را بدانید. احسنت! بسیار عالی! من اما زیادی نسبت به نُرم حوزه‌های علمیه خنگم. پس از خواندن "ترمودینامیک و مکانیک آماری1" و "ترمودینامیک و مکانیک آماری2" اکنون سرکلاس آماری پیشرفته تازه فهمیدم هیچ چیز از آنتروپی نمی‌دانم! دکتر سرکلاس نیز تاکید داشت که مفهوم آنتروپی بسیار سخت است. تعریف پروفسور از کاربردهای آنتروپی برای محاسبات سیستم‌های پیچیده است که البته بیان دقیق و مهمی‌ست تا کنون. این بند را نوشتم که بندانید آنتروپی جذاب‌تر و وحشی‌تر و پیچیده‌تر از این حرفاست.

 

آنچه در قسمت‌های آینده خواهید دید...

در فرصت مناسب‌تری به مباحث مطرح شده سرکلاس آکوستیک درباره‌ی تشدید و نظریه‌ی آشوب هم می‌پردازم؛ باشد طلب‌تان از دانشجوی فیزیکیِ رو هوایی که اعداد را قابل اعتمادتر از چیزهای دیگر می‌داند. حال این‌که منظورم از عدد چیست همان تعریف دکتر ممّد خرمی.

هارب
۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۸:۱۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر