قم و قمه
ترم پیش شنبهها 8صبح کوانتوم داشتیم با استاد فاضل. من بودم و 2 تن که معمولا به وقت خودمان را میرساندیم، باقی با ثلث ساعت تاخیر حاضر میشدند. این ترم همان متاخرین سرکلاس کوانتوم دکتر موسوی 10 دقیقه مانده به هشت سرکلاس حاضرند! اینطور که کسی جرات ندارد در کلاس سر برگرداند، شوخی و خوشمزگی هیچ و حتی پس از گذشت ساعت 12:20 نیز کسی "خسته نباشید" نیز نمیگوید. اینها را گفتم تا کمی روشن کنم منظورم از اینکه بچهها از دکتر موسوی حساب میبرند؛ بلکه میگُرخند، چیست.
چهارشنبه صبح علیالطلوع علومپایه بودم که کلید اتاق مدیر گروه را بدهم. دکتر موسوی بود و منم سوالی داشتم از تمرینات تحویلی حول یک انتگرال وحشی- که هنوز هم حلش نکردم- و دکتر که از فرط تلخی باخت تیم فوتبال قاطی کرده بود، مرا مورد عتاب قرار داد. منتال من نیز چسبید به صفر کلوین. 8سرکلاس حاضر شدم اما قاطیتر از دکتر. به بچهها سلام هم ندادم و وقتی دربارهی تمرینی سوالی ازم شد با تندی پاسخ بچهها را دادم، زیادی تند. بعدم هم چپیدم در یک صندلی و کلهام را داخل گوشی فرو بردم. دکتر آمد و درس را آغاز کرد. شاید 5 دقیقه از شروع گذشته بود که تذکر داد: "خانمِ ... حواست اینجاست؟ نه. حواست اینجا باشه گوشی رو بذار کنار" گوشی را گذاشتم کنار اما به مدت 8 ثانیه و دوباره بچرخ تا بچرخیم. در کتم نمیرفت که یک نفر کله سحر بزند اعصاب نداشتهام را فرو ریزد و بعد هم به کارش ادامه دهد. دقایقی گذشت و دوباره تذکر که این بار تن صدا را بالا هم برد:" خانمِ... حواست سر کلاس نیست اگه میخوایید اینجوری کنید از کلاس برید بیرون، حواستتون اینجا باشه" من نیز کیف و کلاهم را جمع کردم و از کلاس خارج. بدقهی راهم هم نگاه هاج و واج ماندهی رفقا بود و پاره شدن رشتهی کلام استاد. سپس پیام و تماس رفقا که چه شد یهو؟ دیشب هماتاقی میگوید دیگر چه میخواهی زدی استاد را سرکلاسش نابود کردی. بنظرم مبالغه میکند. میگویم یعنی سهشنبه مثل بچهی آدم بروم سرکلاس؟ پاسخ مشخص است.
بچهها میگویند دکتر رجایی خوشخلق نیست. میزند آدمی را نابود میکند، پربیراه نمیگویند زبان توانمندی در با خاک یکسان نمودن آدمی دارد. سرکلاس این را دیدم. بچهها هم همیشه کوتاه میآیند.
یکشنبه ساعت 17 و خوردهای کلاس مکانیک تمام میشود. بعد از اینکه داشتم مسئله را پای تخته حل میکردم، همان مسئلهای که وقتی به انتگرالش رسیدم استاد گفت:"جوابش رو میگم بنویس، تا فردا صبح هم نمیتونی این رو حل کنی" منم گوشهی چشمی نازک کردم و گفتم: "حل میکنما" و حل شد و استاد گفت:"دفعهی بعد مسئله رو از قبل حل نکنی و بیایی پایه تخته حل کنی 2 نمره از نمرهی ترمت کم میکنم" هنگاه خروج از درب ساختمان یادم نیست دکتر چه گفت که من گفتم:"باشه استاد مِن بعد نمیایم پایه تخته و حل هم نمیکنم!" بعد استاد به نصیحت برآمد که بابا حرف من چیز دیگریست، چرا نمیفهمی. یکهو مثل شیر سَر رفتم، صدایم را بردم بالا:" بقیه مگه میفهمن من چی میگم؟ هیشکی نمیفهمه من چی میگم. منم اصلا میخوام بفهمم بقیه چی میگن" اینجا اما استاد صدایش را پایین آورد و آرام شروع کرد سخن گفتن. نشستیم روی صندلیهای محوطه، برایم کیک و نسکافه خرید و گرم گفتوگو.
سرکلاس فلسفهی علم دیر رسیدم. با 45 دقیقه تاخیر. سرم را پایین میاندازم و با سلام داخل کلاس میشوم. روی پلهها که میرسم پروفسور میپرسد: ساعت چند است؟
- چهل و پنج دقیقه!
به ساعت نگاه میکنیم جفتمان. بعد چشم در چشم. حسم میگوید از ظاهرم دریافت که قاطیام وگرنه لبخند نمیزد. میگویم:"ببخشید" و میروم انتهای سالن روی صندلی همیشگی مینشینم. شبی همسایه آمده اتاقمان. گزارش روزانه تقدیم میکند به هماتاقی که زهرا طوری با پروفسور حرف زد که انگار استادِ کلاس زهراست و پروفسور اشتباه کرده که کلاس را قبل از آمدن زهرا شروع کرده. نمیدانم کجای مکالمات من و پروفسور حاوی این پیام بود؟ لحنم خشک بود و جدی اما واقعا تا این حد؟
این هفته حسابی خلقم تنگ بود. آدمها هم حسابی چوب توی این خلق ما کردند و تنگترش هم کردند. دلم میخواهد یک پیرهن بپوشم که رویش نوشته باشد: "خطر، حاویِ عاری ز اعصاب، نزدیک نشوید" یا مثلا "دانشجوی محترم! این جوان متمتیکا نیست" یا اینکه "در تمامی مباحث حق با شماست استاد عزیز لطفا مرا به حرف نگیرید" والخ. قمهکشهای قم هم اعصابشان به اندازهی من خط خطی نیست، به کجا؟ چرا؟
ما استادی داریم که معمولا سرعت جزوه گفتنشون خیلی زیاده. من همیشه صندلیم نزدیک میز استاد بود اما جلسه پیش که رفتم یه جای دیگه نشستم تقریبا هر یه ربع از یه بخش جا می موندم و اعصابم خیلی به هم ریخته بود. بدبختی اینکه می دیدم بغل دستی هام هم جا موندن و هیچ کدوممون به استاد نگفتیم که یه کوجولو آرام تر که ما برسیم بنویسیم.
جلسه بعد بهتره برگردم سر جای همیشگیم