روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

داستان از این قرار بود که راکتور تونی استارک از عنصر پالادیوم استفاده می‌کرد اما این یه مشکلی داشت؛ پالادیوم واکنش می‌داد، تو بدن تونی اکسید می‌شد و باعث مسمومیت خونش. تونی زد به سیم آخر و کلی گند زد! یه روز که روی یک دونالت لش کرده بود و ز غوغای جهان فارغ رئیس فیوری به دادش رسید و یک باکس از پدر تونی-هاروارد استارک- بهش داد. دیدن ویدئوی پدرش، رویای پدرش؛ خودش، باعث شد از انگلی بیرون بیاد و اند گس وات؟ تو زیر زمین خونه‌اش یک شتاب‌دهنده ساخت و یک عنصر جدید ایجاد کرد!

منم این چند وقت توی دونات لم داده بودم ولی راستش هرچقدر که نگاه می‌کنم من آدم زندگی دوناتی نیستم. یه سری لحظه‌هایی در زندگی آدمیزاد هست که به خودش نگاه می‌کنه و می‌گه آها! من اینم! و بلعکس؛ اوه پسر! من این نیستم.

خلاصه اوه پسر من این نیستم! من این تونی لم داده در دونات روی پشت بومِ یک رستوران نیستم. من آدمِ زیرزمینِ خونه‌ام. آدم نوشتن، خط کشیدن، محاسبه کردن، کلنگ زدن و دریل زدن. آره من دقیقا همونم که از سپر کاپیتان برای تراز کردن شتاب‌دهنده استفاده می‌کنه!

 

خب این چالش رو ساختم

و این چالش ادامه داره

برای ساختنِ مای سویت!

لتس استارت...!

 It's not about me. It's not about you, either. It's about legacy

هارب
۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک بیماری ژنتیکی را در نظر بگیرید؛ چه می‌دانم! از همان‌ها که مشکل در تک تک دی‌ان‌ای‌های بدن رسوخ کرده:

مثلا تالاسمی. شما نمی‌توانید یک بیمار تالاسمی را از شر ژن‌های بیمارش خلاص کنید.

نمی‌توانید با گفتن جمله‌ی "پاشو ادای حال بدا رو در نیار" او را از خستگی برهانید.

یک بیمار تالاسمی نمی‌تواند با "تمرین" مشکل کمبود گلبول‌های قرمزش را حل و فصل کند.

تقلید و فهم کنش‌های یک فرد سالم باعث سالم شدن بیمار تالاسمی نمی‌شود و الخ...

این همه نوشتم که بگویم گاهی برخی مشکلات روان‌شناختی ما هم می‌توانند در عمق جان ژن‌های ما رسوخ کرده و تغییرشان مساوی حذف خود و ایجاد دیگری باشد.

لختی پیش به کارنامه‌ی اعمالم در دوران دانش‌آموزی نگاه می‌کردم. جالب‌انگیزترین نکته برای من نمره‌ی درس "مطالعات اجتماعی"‌ام بود؛ پسِ کلاس سوم ابتدایی دیگر هرگز نمره‌ی کامل در آن درس نگرفتم! و خب چه اصراری‌ست؟ دلم می‌خواهد مثل انیمیشن‌های والت‌دیزنی بپذیرم خود را؛ این ژن‌های اجتماع‌گریز را.

هارب
۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

در دنیایی زندگی می‌کنیم که گروهی آرزوهای ما را زندگی می‌کنند؛ چرا خودمان زندگی نکنیم آرزوها را؟

هارب
۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۴۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

برای گرفتن خروجی این تصویر کلی آزمون‌خطا کردم، کلی زمان هزینه کردم، ایضا انرژی و حال نتیجه شاید برای بقیه چندتا توپ و خط باشه

ولی برای من شروع یک سفر هیجان‌انگیز به دل فیزیک ماده‌چگال‌محاسباتیه.

آقای افلاطون!

آقای هایزنبرگ!

آقای شرودینگر!

آقای درود!

آقای کوهن!

آقای شم!

آقای فاضل!

من دارم می‌آم!

هارب
۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۳۸ موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳ نظر

متحدثان حسن به حق‌الیقین نزدیک‌ترند یا متحیران خاموش؟

هارب
۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

گاهی چند ثانیه نگاه از چند ساعت گفت‌وگو گویاتر است.

هارب
۲۰ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

Section1

[مکان: خوابگاه]

[زمان: 15:45]

بوق.

+ بله.

- سلام استاد.

+ سلام.

- زهرام.

+ بله بله، از لهجه‌ات شناختم.

- جدی؟ لهجه دارم؟ نمی‌دونستم.

+ نه لهجه به اون شکل که برای محل خاصی باشه نه، با یک آهنگ خاصی حرف می‌زنی، اینطوری بگم؛ صدات من رو یاد تابستون انداخت.

 

Section2

[مکان: سر در دانشکده علوم‌پایه]

[زمان: 17:35]

× خب بگو دیگههه.

- هیچی دیگه به خانم دکتر گفتم به دانشکده اعلام کنه.

× پروژه چی شد؟!

- آها. گفت باید با گروه آشنا بشی و یه چیزایی یاد بگیری.

× پس تیم دارن.

- آره بابا.

× یعنی قراره تو ساخت دستگاه سرن باشی؟

- نمی‌دونم. پس چرا بهم گفته بودم نام‌پای یاد بگیرم؟ بعد پرسید می‌تونی بیای اصفهان یا نه. منم گفتم ترجیح‌ام بر اینه که غیرحضوری کار کنم ولی...

× خب خداروشکر حماقت نکردی.

- نه صبر کن، ولی‌م تموم نشده.

× وااااای زهرا! نه!!!

- خب آخه بهم گفت صدام مثل تابستونه. خودت بودی می‌تونستی نه بیاری؟

× چطوری می‌خوای بری؟

- با اتوبوس. قیمت بلیط 85تومنه. باید کار کنم این ترم.

× نه احمق! تو المپیاد هم داری. تازه پروژه‌ی دکتر فاضل هم هست.

- می‌شه سیدجان. می‌شه.

× باید با دکتر فاضل حرف بزنی.

- بزنیم :))) من استاد رو می‌شناسم :))))

Section3

[مکان: حیاط علوم‌پایه]

[زمان: 18:20]

- چقدر قشنگه!

× اونی که بالای ماهه مشتریه. بالایی هم زهره ست... نه نه برعکس گفتم.

کمی می‌چرخم:

- اون 3تایی‌هال چی؟ اونایی که همیشه پیش همن؟

× اون کمربند جباره.

- واااای!! شکارچی‌ش قشنگ معلومه.

Section4

[مکان: اتاق استاد فاضل]

[زمان: 19:50]

× استاد این رو آوردیم یکم نصیحتش کنید.

+ چی شده؟

- استاد اینا می‌گن نمی‌شه...

+ شدنش که می‌شه.

× ولی استاد تمرکزش.

...

Section5

[مکان: راهروی گروه فیزیک]

[زمان: 21:00]

- پس استاد من کوانتوم اسپرسو رو شروع می‌کنم.

کل راه از علوم‌پایه تا خوابگاه را می‌خندیم. سید سوار مینی‌بوس می‌شود و می‌رود و من تازه یادم می‌افتد که با شیطنت و خباثت روی "حق با من بود" تاکید نکردم =)))))

عاقبت آن روضه‌ای که قرار بود بخوانم این شد. قرار است سرنی شوم D=

هارب
۰۴ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز من برای تهیه‌ی کتاب فیزیکِ هالیدیِ زبان اصلی به کتابخانه‌ی واحد خواهران دانشگاه مراجعه کردم. کتاب موجود ویراست پنجم است(حال این‌که آخرین ویراست منتشر شده‌ی این کتاب دوازدهم است!) مقرر شد با هماهنگی مسئول واحد خواهران به کتابخانه‌ی مرکزی -بخوانید کتابخانه‌ی برادران- مراجعه کنم تا شاید ویرایش جدیدتر آن‌جا موجود باشد. مراجعه کردم و به جرم دانشجوی دختر بودن نه تنها اجازه نیست به شعاع نیم‌کلیومتری کتاب‌ها نزدیک شد که حتی حاضر به تحویل کتاب هم نیستند پس از کلی چانه‌زنی مسئول مربوطه قبول می‌کند زیر زحمتِ مشقت‌بارِ تماس رفته و از مسئول واحد خواهران بپرسد آیا هماهنگ شده به کتابخانه مراجعه کردم یا نه! در نهایت اما کتاب ویراست هفتم هالیدی نصیب من شد. سوال می‌کنم چرا ویراست‌های جدیدتر تهیه نشده و جواب می‌شنوم که دلار گران است و اکنون من پسِ فکر کردن درباره‌ی تبعیض جنسیتیِ علمی و چرایی وجود دانشگاهی که حتی در تهیه‌ی ابتدایی‌ترین ابزار آموزشی مانده است، به این مشغولم که یک فارغ‌التحصیل فیزیک به وجود کدام نقطه‌ی امید باید در ایران بماند؟

به جمله‌ی زیر کتاب توجه شود!

هارب
۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۰۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲ نظر

12 روز مانده به کنکور. البته بنا به دلایلی دیگر برایم کنکور آن ددمنشِ سهمگین نیست. اینجا لازم است جوان‌ترها را نصیحت کنم(بالاخره یک سال‌چهارمیِ لیسانس پیرمرد محسوب می‌شود =)). اگر بنا دارید ارشد خود را در همان چاهی بیاندازید که در کارشناسی انداختید اوصیکم به جدی گرفتن درس و معدل خوب. از طعن و سرزنش هم‌شاگردی‌های عاطل و باطل‌تان مبنی بر خرخوان بودن نهراسید، سینه را جلو دهید و محکم بگویید که حمار صدبار بِه زِ قدرنشناسِ بیکار! می‌نویسم شاید برخی ندانند:

در هنگام ورود به مقطع ارشد یک فرصت برای خلاص شدن از شرِ کنکور است و آن استعدادهای درخشان؛ شروط کلی:

1- جزو 20% برتر ورودی‌تان باشید.

2- تا قبل از شروع نیم‌سال ششم سه چهارم واحد‌های کل را پاسیده باشید.

با داشتن این شرایط می‌توانید به هنگام زمستان بجای لرزید به خود از کنکور، خیلی شیک و مجلسی فراخوان‌های دانشگاه‌هایی که دوست دارید را پر کنید و وارد دانش‌گاه‌های برتر شوید.

اما بعد

قصدم از نگارش این نبود. راستش آمده بودم کمی بنویسم؛ همین. به طرز عجیبی امروز دلم نوشتن می‌خواهد. از صبح در ذهنم چند رقعه برای سپیده و بی‌گانه و ای‌مانول نوشتم، هرچند که هیچکدام به رشته‌ی تحریر در نیامد.

این روزها مثل باقی روزها مشغول درسم اما هیچکدام تکراری نیست. شاید برای ناظر بیرونی روزهایم تکراری به نظر برسد اما چگونه برای خودم روزها هم‌رنگ باشد وقتی یک روز با اتم هیدروژن سر و کله می‌زنم و روز دیگر با مکانیک ماتریسی مرحوم هایزنبرگ مسئله حل می‌کنم؟ این‌جا روزهایی که با الکترومغناطیس سر و کله می‌زنم آبی‌ست. روزهایی که با کوانتومم سبز نعنایی! سختی این است که یک نفرم. هرجور حساب می‌کنم قبل کنکور اوقات فراغتم است! بعد کنکور دو پروژه دارم: پروژه‌ی اصلی کارشناسی که با دو ذرات‌کارِ جذاب است. دیگری پروژه‌ای در حیطه‌ی DFT با استاد فاضل :)))))) ایضا این ترم استاد فاضل شده استاد المپیادمان :)))))))))))))))))))) و اگر برای المپیاد تلاش نکنم بله عالی‌جنابان با صدای بلند اعلام می‌کنم بوقم.

این میان چالش بزرگم این است که زبان را چه کنم؟ برنامه داشتم برای بعد کنکور و اکنون دریغ از یک فضای اضافی و این درحالی‌ست که این ترم بنا دارم نسبیت عام و مکانیک بوهمی را سلف‌اِستادی پیش برم.

تازه دلم برای رمان و تاریخ فلسفه لَک زده. جدی جدی نمی‌شود خودم را در سوپرپوزیشنی از تمامی این حالت‌ها قرار دهم؟ اشرف مخلوقات؟ حتما شوخی می‌کنید جناب خدا! اشرف مخلوقات فقط کوانتاهای امواج الکترومغناطیس؛ همان بسته‌های پرانرژی که آقای آنشتاین می‌گفت: فوتون!

هارب
۳۰ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

ظهری نشسته بودم به پیچاندن لقمه و چپاندن در دهان. هم‌اتاقیِ جدید از تجربیات و شسکت‌های عاطفی‌اش می‌گوید. می‌شنوم و سعی می‌کنم حتی شده به ظاهر هم‌راهی‌اش کنم. ناگه می‌پرسد: تو می‌خوای چیکار کنی؟

جا می‌خورم. چند ثانیه هوا را مزه مزه می‌کنم و آرام می‌پرسم: دقیقا منظورت چیه؟

- آینده رو می‌گم. می‌خوای چیکار کنی؟

کمی از پروژه‌ها و کارهایم می‌گویم بعد وصلش می‌کنم به پارتیکل فیزیکس و سرن و در نهایت معضلات کوانتوم مکانیکس. به آخر جمله که می‌رسم گویی به آخر خط رسیده‌ام. تمام؟ این همه جان کندن و رنج حمل کردن که حاصل عمر بشود مکانیک؟ هم‌اتاقی دیگر چیزی نمی‌پرسد، ناهار از گلویم پایین نمی‌رود و آش را رها کرده به آوردنده‌ی آش زنگ می‌زنم:

- سلام سید!

به سوالات بعدش که چه؟ تهش که چه؟ و همش همین؟ و نمونه سوالاتی از این تیپ می‌پردازیم که پرداختنش راهی را به کنکور باز نمی‌کند اما برای آسفالت کردن جاده‌ها و جسم‌ها نتجیه تضمینی‌ست!

+ او که همه‌ی این‌ها را می‌دانست چرا چاه می‌کند؟ من آن سال‌هایی که خانه‌نشین بودم به او فکر می‌کردم که چگونه با این‌که خانه‌نشین‌ش کردند اما می‌رفت و چاه می‌کَند.

- شاید من هم باید بروم چاه‌هایم را بکنم.

+ باید گشت چاه‌ها را پیدا کرد.

- چاه البته فرع است.

_____________________________________

ما می‌توانیم هرکدام چاهی داشته باشیم. در مواجهه با چاه‌ها لازم نیست هامیلتونی و لَگرانژی نوشت. لازم نیست درباره‌ی وجود و ماهیت زمین و بیل پرسید و مباحثه کرد. چاه را باید کَند؛ همین!

هارب
۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر