روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

به شما فکر می‌کنم؛ به اتاق کار ۴متری‌تان، به تخته‌های پر از معادله، پایان‌نامه‌های داخل قفسه. 

به شما فکر می‌کنم؛ به آرام بودن‌تان، به تواضع‌تان هنگام راه رفتن، به لبخندتان هنگام توضیح دادن، به شباهنگام درس دادن، به صبرتان بسیار فکر می‌کنم.

به شما فکر می‌کنم؛ به ظاهر ساده‌تان، ماشین ارزان‌تان، دانش فراوان‌تان، تواضع عجیب‌تان.

به شما فکر می‌کنم؛ به دل‌سوزی‌های همواره، نگاه‌های حامیانه، گفتار صادقانه، تیزبینی‌های هوشمندانه.

به شما فکر می‌کنم؛ برای nامین بار و باز نمی‌فهمم. جایی که هستید، کاری که می‌کنید، مختصات انتخابی‌تان را درک نمی‌کنم که اگر خودتان را اسیر این جغرافیا نمی‌کردید حال حتما در یکی از همان کمپانی‌ها، موسسات، آزمایشگاه‌ها و الخ، همان اسم‌های عظیم که با تلفظ‌شان تعظیم شروع می‌شود مشغول بودید، نه در اتاق ۴متری، نه سوار بر تیبا و ال۹۰، نه مشغول سر و کله زدن با امثال ما، نه محروم از بدیهیات، نه بی‌بهره از ساده‌ترین ابزار آلات، نه درگیر کولرهای آبی لعنتی، نه کلافه از شنیدن بوق ممتد اتوبوس‌ها و صدای خراشناک تراکتورها، نه مشغول توضیح این‌که سای‌استار از کجا آمده و دلتای دیراک چه شده و نه هزار جور امور حقیر دیگر که اصطکاک آفرین است و این میان جهنم اقتصاد که شما عمرتان را معامله می‌کنید و بله آقایان من شما را نمی‌فهمم. می‌شود بفهمم اما سرفرود می‌آورم و نمی‌فهمم و باز فکر می‌کنم؛ به شما، به آن راه‌روی نیمه‌تاریک و به حرف عزیزمان:

فِی الْأَرْضِ مَجْهُولُونَ وَ فِی السَّمَاءِ مَعْرُوفُونَ

هارب
۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

چهارشنبه 2بامداد از خواب بیدار شدم. دخترک تخت زیرین آماده‌ی خواب می‌شد، سوال آمد: هنوز نخوابیدی؟

- بیدار شدم.

(کوله را روی دوشم می‌اندازم)

- تو واقعا بدبختی!

روانه‌ی سالن مطالعه. فصلی را جمع می‌کنم، سوالات بچه‌ها را نیمه‌آماده می‌سازم. کمی با مسائل آماری ور می‌روم و نهایت ساعت 7 و خورده‌ای بلند می‌شوم. قهوه خورده، کمی به ظواهر رسیده، آماده سر میز صبحانه. هم‌شاگردی ارشدمان می‌آید و با بان جمله‌ی "شیطون‌ترین دانشجوی کلاس دکتر موسوی" سر میزمان می‌نشیند. نگاهِ هاج و واجِ سرشار از خنده‌ی هم‌اتاقی؛ که یعنی سر این کلاس هم؟ و من نیز متعجب که چطور سرکلاسی که آرام‌ترین و خاموش‌ترین جلوه‌ام در کل کلاس‌های سالیان تحصیلم است این‌چنین نمود دارم! خدا به داد الباقی اساتیدم برسد. آماری بعد هم تاریخ علم. پروفسور مهربان شده، خداحافظی می‌کند و لبخند می‌زند و این برای مایی که از این پیرمرد جز غرغر و تحقیر ندیدیم عجیب است. فی‌الفور ناهار را بلعیده لباسم را اتو می‌کنم. آخر بار پیرهن را با وایتکس پاکیزه کرده بودم. اتو بوی وایتکس را توی هوا پخش می‌کند، بو توک مغزم را می‌سوزاند اما توجهی نمی‌کنم. روپوش زرشکی‌ام را روی تنم صاف و صوف می‌کنم و راهی کلاس. تمارین را کار می‌کنیم، بچه‌ها آنالیز برداری مسلط نیستند و این زنگ خطر است. زنگ خطر را می‌زنم و کلاس را تمام. به سرعت به خوابگاه باز می‌گردم، شلوار آدیداس را می‌پوشم و به زهرای دیوانه‌ی دانشجو بازمی‌گردم. یک دو سه- علوم‌پایه- چمران. دفاع ارشد است و مبحث اثر کازیمیر. آخرش هم نمی‌فهمم اثر کازیمیز چیست. دکتر اتفاقی با جوانک مدافع بحث می‌کند و آن روی سکه‌ی خشمگینش را نشان‌مان می‌دهد. تصویر برای من یک مرد صندوق‌دار است که موی کاملا مشکی‌اش را از وسط فرق باز می‌دهد و با لبخند مشغول توضیح است، حال این تصویر جدید بسیار برایم بیگانه است. بهترین بخش دفاع جوانک آغاز می‌شود؛ اتمام دفاع و پک خوراکی. بلند می‌شوم و در خماری نمره‌ی پایان‌نامه می‌مانم. قم‌سوپر سر می‌زنم تا تخم‌مرغ بخرم برای شام-ناهار اعیانی آخر هفته. توافق نمی‌کند که برگردم و در خوابگاه کارت به کارت کنم. فحش و لعنت نثار زمان و زمین می‌کنم که قد 2 تخم‌مرغ هم معتمد نیستیم. از خوابگاه کارت را برمی‌دارم و باز قم‌سوپر! نگاهم به قفسه سوپ‌ها می‌اوفتد؛ جهت تقویت سیستم ایمنی حال که اکثر بچه‌ها بیمارند. سر خیابان دکتر می‌ایستند اشاره که بپر بالا و ما هم چند لحظه پیشش بودن را مغتنم. خوابگاه می‌رساندم و آخر هفته‌ی خوبی را برایم آرزو می‌کند.

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست
پنج‌شنبه نیمه‌شب 2بامداد بیدار می‌شوم. گلویم تیغ است و تنم داغ. پیام هم‌اتاقی را-حال که کسی در اتاق نیست- روی گوشی می‌بینم. تایپ می‌کنم:"منم مریض شدم" و بی‌حال پخش تخت می‌شوم.

چند روز است که سرما خوردم. گلودرد بهتر است اما این سر داغ ما قصد آرام یافتن ندارد. تنهایی آخر هفته را سپری کردم و این اولین بار بود که در تنهایی بیمار می‌شدم. موقع استحمام که همه جا سیاه بود به خیالم این بود که در اتاق را قفل نکنم تا جنازه‌ام زیادی روی زمین نماند. مادرم اگر بالاسرم بود اینطور نمی‌شد. همه جا تاریک نمی‌شد. در تب چندین روز نمی‌سوختم. آتش تب را هم تحمل کنم دل‌تنگی برای خانه را...
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند

از هفته‌ی گذشته دل‌تنگم. دلم برای کل کل با پدر تنگ شده. برای خندیدنش، تکه انداختنش و بیش از همه نگاهش. 

قصه‌پرداز شب ظلمانیست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست

هفته‌ی گذشته، وقتی هنوز بیماری جانم را بند تخت نکرده بود، شب سمت پله‌های اضطراری رفتم؛ حالم مضطر بود و به فضا می‌آمد. پلکان خلوت است و بی‌کس؛ چون من. نشستم و گریستم از شدت دل‌تنگی. دلم خانه را می‌خواست، می‌خواهد، بیش از هر چیز پدر را، بیش از هر چیز نگاه پدر را

چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

این ویروس‌ها بهانه است، ضعف جان من منشاء دیگری دارد.

ظهری به دکتر مشکل‌گشا پیام می‌دهم: این هفته ۴شنبه شما تشریف می‌برید سرکلاس؟

پاسخ می‌آید: ممنون میشم شما تشریف ببرید. از میدان الکتریکی هم مساله حل کنید

ناراحت‌ترین چشم عمرم را تایپ می‌کنم و خرید بلیط قطار را لغو. 

تو بخوان نغمه ناخوانده‌ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

هارب
۰۱ آبان ۰۱ ، ۲۲:۲۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

شما عددگذاری(محاسبات) انجام می‌دید یا اعداد رو از روی حس‌تون قضاوت می‌کنید؟

چندی پیش استاد فاضل-تنها فردی که از میان هم‌دوره‌ای‌های المپیاد جهانی فیزیکش داخل ایران مانده- سرکلاس ابررسانایی به‌وقت درماندگی دانشجویان در حل مسئله‌ی تخمینی ساده‌ای نکاتی درباره‌ی اهمیت عدد بیان کرد:

"یکی از مشکلات جامعه‌ی ایران همینه؛ مردم عدد حالی‌شون نمی‌شه. این عدد حالی نبودن باعث می‌شه بعضا اعتراض‌ها و خواسته‌های ما غیرمعقول بشه و (بخاطر)این غیرمعقول شدن بعضی وقتا اتفاقای عجیب غریبی می‌اوفته مثلا: یه زمانی بود هدف‌مندی یارانه‌ها، منابع مشخص بود، تعداد آدما مشخص بود، تقسیم باید می‌کردی، نفری چه‌قدر می‌رسه. شما بیش‌ترین چیزی که خطا داشتی تعداد آدمای ایران بود، که چند بذاری... هراقتصاددانی که حساب کرد 17000-23000 تومان درآورد، شخصا 17000تومان درآوردم؛ 45000تومان پرداخت شد و همین باعث شد که تورم شدیدی اتفاق افتاد... بعد تازه می‌رفتی بین مردم می‌گفتن خیلی عدد باید بزرگ‌تر از این حرفا باشه... ما توجامعه‌مون انواع اقسام این چیزا وجود داره، 2 رو تقسیم بر 2 می‌کنه 15 در می‌آد بعد اجرا می‌کنه سیستم منهدم می‌شه، بعد مردم تازه می‌گن 15 نمی‌شد 200 می‌شد."

 

آنتروپی، تعادل ترمودینامیکی و آدم‌هایی که جدی جدی شبیه مولکول‌هان!

ایضا متن زیر بحث من و پروفسور رزمی‌-استاد تمام کیهان‌شناسی- است سرکلاس فلسفه‌ی علم:

- آزادی؛ آقا دو تا خط موازی همدیگر رو هیچ‌وقت قطع نمی‌کنن؛ نخیر دو تا خط موازی همدیگر رو قطع می‌کنن.

- هندسه رو خب از بیخ دارید عوض می‌کنید استاد.

- نه هرچیزی یه پیش‌فرضی داره.

- بله بله... نکته‌تون هم دَقیقه‌ها؛ یعنی با هندسه‌ی جمهوری اسلامی نمی‌شه خیلی هم آزادی تعریف کرد.

- آنتروپی که ماکسیمم بشه اوج عدالته تعریف آنتروپی در مکانیک آماری هم اوج آزادیه... ماکسیمم آنتروپی در شرایط تعادل رخ می‌ده، یعنی اگر عدالت باشد اوج آزادی ممکن هم محقق است، با آمدن عدالت تام آزادی ماکسیمم هم محقق است.

 

چون این‌جا نویسنده منم از فرصت من بودنم استفاده می‌کنم:

ممکن است برخورد برخی با آنتروپی برگردد به فیلم Tenet ِ آقای نولان. خاطرم است آن زمان یک طلبه‌ای گفت این فیلم، فیلم پیچیده‌ای نیست به شرطی که مفهوم آنتروپی و فلان چیز را بدانید. احسنت! بسیار عالی! من اما زیادی نسبت به نُرم حوزه‌های علمیه خنگم. پس از خواندن "ترمودینامیک و مکانیک آماری1" و "ترمودینامیک و مکانیک آماری2" اکنون سرکلاس آماری پیشرفته تازه فهمیدم هیچ چیز از آنتروپی نمی‌دانم! دکتر سرکلاس نیز تاکید داشت که مفهوم آنتروپی بسیار سخت است. تعریف پروفسور از کاربردهای آنتروپی برای محاسبات سیستم‌های پیچیده است که البته بیان دقیق و مهمی‌ست تا کنون. این بند را نوشتم که بندانید آنتروپی جذاب‌تر و وحشی‌تر و پیچیده‌تر از این حرفاست.

 

آنچه در قسمت‌های آینده خواهید دید...

در فرصت مناسب‌تری به مباحث مطرح شده سرکلاس آکوستیک درباره‌ی تشدید و نظریه‌ی آشوب هم می‌پردازم؛ باشد طلب‌تان از دانشجوی فیزیکیِ رو هوایی که اعداد را قابل اعتمادتر از چیزهای دیگر می‌داند. حال این‌که منظورم از عدد چیست همان تعریف دکتر ممّد خرمی.

هارب
۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۸:۱۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

دارم پیش می‌روم. سال گذشته این روزها صبح می‌زدم بیرون و تا ساعت نه شب سرکار بودم. بارکد و بحث و پول و پول و پول... آه لعنت به پول! هشت ساعت می‌دویدم و هشت ثانیه هم جلو نمی‌افتادم. درس‌ها را یکی پس از دیگری سمبل می‌کردم و به زور شب امتحان پاس. یادم است برای امتحان ترمودینامیک و مکانیک آماری1 شب امتحان درس را تازه شروع کردم. به این معنی که تازه ویدئوهای استاد را شروع کردم دانلود کردن-که طبعا وفت نمی‌شد همه‌شان را دید- و کتاب را باز. اکنون که برای درس مکانیک آماری پیشرفته1 می‌توانم سرکلاس حاضر شوم، بعد هر جلسه تدریس تمرینات کتاب را حل کنم و به کتب دیگر نیز گریزی بزنم؛ احلی من العسل! شاید همین است که هم‌دانشگاهی‌هایم در تحیرند که چرا چنین درس مشکلی را آن هم با دکتر اخذ کرده‌ام، نمی‌دانند این‌ها را، نمی‌فهمند و امیدوارم هرگز نیز نفهمند زجر آن روزگاران را. هرچقدر هم کلاس آماری برایم چالش‌زا باشد به سبب کم‌سن بودنم میان اعضایش، باز برای جلسه به جلسه و مبحث به محبثش سراسر شوقم. هفته‌ی پیش یکی از هم‌کلاسی‌ها تازه-پس از پنج جلسه تشکیل کلاس- آمده بود. همان دم درب دکتر با تراکتور از روی دختر گذشت. دخنر هم چه دختری؛ دافففف! پس کلاس قسمت شد کمی گپ زدیم؛ خب خوشگل بود و نیازمند راهنمایی =))) گرایشم را پرسید و من بی‌درنگ گفتم ذرات! دوست ندارم بچه‌های کلاس آماری بدانند طفل کارشناسیی بیش نیستم. از آن نگاه بالا به پایینِ عموجون بیا لپت رو بکشم بیزارم. پریروز بعد کلاس رفتم پیش دختر جذاب کلاس تا یوزر پس سامانه‌اش را بگیرم برای کاری. بی چون و چرا داد! گفتم زیادی زود ندادی؟ پاسخ آمد: من به تو اعتماد دارم.

آخ!

کاش زمین دهن باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. خجل شدم که او اینچنین صادقانه با من برخورد کرده اما من در اولین برخورد به او دروغ گفته‌ام. همان دم چیزی دور گلویم پیچید و قصد خفه کردنم را ساخت. شب به هم‌اتاقی جریان را گفتم. بیان داشت زیادی سخت می‌گیرم و موضوع حاد نیست اما موضوع حاد است، درست است که هیچ نظام اخلاقی ندارم اما همان چیز که دور گلویم پیچید مرا می‌کشد. کاش می‌توانستم بروم پیشش و بگویم من یک آدم ترسوی عاری از اخلاقیاتم که از هراس‌هایم به کذب پناه آوردم!

آری من می‌ترسم:

من از آدم‌ها می‌ترسم، از اجتماع آدم‌ها بسیار می‌ترسم. از آدم‌های داخل کلاس مکانیک آماری پیشرفته1 خیلی می‌ترسم. از بچه‌های ارشد بسیار می‌ترسم. آن‌قدر می‌ترسم که هرجلسه همراه استاد داخل کلاس می‌شوم، از این‌که تنها میان بچه‌ها باشم فراری‌ام. آن‌قدر می‌ترسم که از هر ده سوال 8تا را نمی‌پرسم و آن 2تا را نیز به جان‌کندن و چند لیتر تعرق! که هرچقدر هم نگاه دکتر و حرف‌هایش برای سوال پرسیدنم دل‌گرم کننده و حامیانه باشد باز نمی‌توانم! آن‌قدر می‌ترسم که می‌روم ردیف آخر خودم را در دیوار می‌چپانم، آن‌قدر می‌ترسم که اگر کسی احیانا آید و نزدیک ردیف آخر نشیند پنیک می‌کنم و به دنبال صندلی جدیدی می‌گردم برای فرار تا فاصله‌گذاری ضداجتماعی‌ام کمی حفظ شود. آن‌قدر می‌ترسم که دائما سایلنتم؛ وقتی دکتر سوالی می‌پرسد و جوابش را می‌دانم به طرز ابلهانه‌ای لب می‌زنم؛ احمق کلاس درس است نه دابسمش!! مگر دکتر اسم آورد تا من با صدایی که از ته چاه که نه از ته شکم نهنگی که یونس در آن زندانی بود جواب را گویم، اگر قبلش حول نکنم و سوال را کمپلت فراموش نکنم! آن‌قدر می‌ترسم که حتی وقتی استاد می‌پرسد تمرینی که داده بود را حل کرده‌ایم یا نه من پتانسیل گفتن این‌که حل کردم را ندارم.

آری من به طرز رقت‌انگیزی بزدلم.

 

این پست قرار نبود این‌طور تمام شود اما خب شد! اتفاقات قشنگ بماند برای یک پست دیگر.

هارب
۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

شاید اگر بودی این‌قدرها هم دنیا چرکین و تاریک نبود. این‌قدرها هم دلم ریش نمی‌شد، این‌قدرها هم غربت گلویم را نمی‌فشارد، این‌قدرها هم چشمانم شب ادراری نمی‌گرفتند، غذایم را مثل آدمیزاد می‌خوردم و خلاصه اگر بودی شاید این‌قدرها هم از دنیا بی‌زار نبودم. شاید اگر بودی از پری‌روز عزای امروز را نمی‌گرفتم. شاید اگر بودی ظهر پیامکی که از طرف "پدر" روی صفحه‌ی ماسماسکم افتاده بود را نشانت می‌دادم؛"سلام سالروزتولدمنجی عالم مبارک باد" بعد پقی می‌زدیم زیر خنده و تا آخر شب سر این لقب به من تیکه می‌پراندی و هربار مثل بار اول با هم قهقه می‌زدیم. شاید اگر بودی امروز عبوس ار خواب بیدار نمی‌شدم، هنگام دوش گرفتن صبحگاهی سرم داغ نمی‌کرد، صبحانه را به سختی نمی‌بعیدم، سرکلاس این همه عصبانیت را درونم نمی‌فشردم، تنها به علوم‌پایه نمی‌رفتم؛ می‌آمدی و روی شانه‌ام می‌زدی و می‌گفتی نترسم؛ از فرداها و آدم‌ها و خاطرات و خودم! بعد هم ضمن تاکید بر خریتم، برای آخر ترم  و آزمون و پروژه و هزار جور تخدیر دیگر دل‌گرمم می‌کردی، احتمالا ناهار را کنارت توی حیاط می‌خوردم. شاید اگر بودی ظهری وقتی به دیوار تکیه داده بودم و کبوتر بیرون پنجره را نگاه می‌کرد، درست همان وقت که همت گفت:"یه جوری بیرون رو نگاه می‌کنی که انگار تو سلولی" هندزفری را از گوشم می‌کشیدی تا بیش از این به آهنگ "دنیای این روزای من" گوش نکنم بعد هم سرم فریاد می‌زدی که جای رشک بردن به کبوتر بلند شوم و پرواز... شاید اگر بودی امروز توی کافه‌ها خودم را با دود و زایش تراژدی خفه نمی‌کردم، جای این‌که تا خرخره خودم را در تاریکی غرق کنم تا برای لحظاتی فراموش کنم این حجم از رنج و غم و ناامیدی و زجر را، با تو قدم می‌زدم، سینما می‌رفتیم، برایم از خیام می‌خواندی آخر شب هم در حیاط مسجد اعظم کاپ‌کیکی جلوی صورتم می‌گرفتی تا تنها شمعش را فوت کنم بعد همزمان با نصف کردن کیک تولدم با خنده می‌گفتی شعورت قد یک سال است بل اضل! و باز به سبک خیام مست می‌شدیم و قهقهه. شاید اگر بودی این‌قدر از نهم مهرماه بدم نمی‌آمد...

ولی تو نیستی رفیق!

هرگز نبودی و من دیگر امیدی به آمدنت و بودنت و داشتنت ندارم.

هارب
۰۹ مهر ۰۱ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

شب بود و تاریک و او مرده بود،

و من از این میزان تاریکی می‌ترسیدم.

هارب
۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نشسته بودیم به گفت‌وگو. چایی پشت چایی و بحث پشت بحث. بحث رفتن و نماندن. بحق ارشد و دکتری و الخ. این ایام با افراد زیادی سر این موضوع گپ زدم. موافق و مخالف. از چند دقیقه گرفته تا چند ساعت. صحبت‌های چندساعته‌ی یکی از اساتید سر میز شام نیز پایم را نلرزاند، با قدرت و محکم گفتم من باید بروم. امشب اما این مرد که فرق فیزیک و مهندسی را نیز درست نمی‌داند ویرانم کرد. سر هر چایی تاکید می‌کرد که اگر بنا به رفتن همه باشد پس چگونه این مملکت قرار است درست شود؟ چایی یکی مانده به آخر گفت: "باید به درد این مملکت هم بخورید یا نه؟" من با تکبر محض گفتم:" مملکتی که لیاقت نداشته باشه چی؟" نمی‌دانم چطور توانستم چنین سخنی را به زبان بیاورم؛ انگار هیولای دنیای تاریکی‌هام. من به مردی این حرف را زدم که بی‌هیچ چشم داشت قبل از جوانی جانش را برداشت و رفت برای دفاع از همین مملکت که از نظر منِ منفور بی‌لیاقت است. بهترین دوستش را در همان خاکریزها از دست داد و برگشت. سلامتی‌اش را نیز در همان سنگرها جاگذاشت و برگشت. بدون این‌که پس از آن، لحظه‌ای از آن خدمات استفاده کند، صرفا استفاده نه سوءاستفاده. که هیچ‌وقت کارت ایثارش را هم نگرفت و در زندگی‌اش پشت پا زد به تمام منصب‌های نظامی و.. و کارگر شد. من این جمله‌ی چرکین سرشار از حماقت را گفتم و او بلافاصله گفت:"یعنی چی لیاقت نداره؟ شما نمی‌دونید چه جوونایی برای این مملکت زیر خاک رفتن" دیگر چیزی نگفتم. یعنی نتواستم که بگویم. گریه امان نداد. راست هم می‌گوید من و ما هنوز نفهمیدیم چه آدم‌هایی برای این مملکت زیر خاک رفتن. من و ما هنوز نفهمیدیم مصطفی چمران‌های زیر خاک رفته یعنی چه. لعنت بر من.

هارب
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

پری‌شب دعوت بودیم ولیمه‌ی بازگشب ز کربلا. مهمانی‌های این تیپی مرا می‌ترساند، چرا که قرار است کلی آدم جدید ببینم و ساعاتی را با آن‌ها سپری کنیم. کلا با مهمانی‌های شلوغ و پرجمعیت رابطه‌ی خوشی ندارم. موقع حرکت کتابِ فانی را زیر بغل زدم که هرجا احساس کردم در تنگنا قرار گرفته‌ام با کتاب از آن‌جا بگریزم. 

ریحانه و حنانه‌ ی نوجوان آمدند کنارم نشستن. حنانه کتاب را به دست گرفت تا برانداز کند و ریجانه درباره‌ی محتوایش ازم پرسید. کمی توضیح دادم و یکی از معماهای کتاب را نشان‌شان دادم تا بخوانند. مسئله را که دیدند کمی در و دیوار را نگاه کردند و چند حدس زدند. پاسخ را که نشان دادم کلی ری‌اکشن بامزه نشان دادند،این بین اما آن لحظه‌ی "اععععهههه" برایم از همه جذاب‌تر و شیرین‌تر بود. این لحظه‌های آهان که یک حقیقتی را فهم می‌کنی و صداهای عجیب از خودت تولید می‌کنید قشنگ‌ترین لحظات علم‌اند. وقت‌هایی که سرکلاس هندسه قاعده‌ای اثبات می‌شود و آن ثانیه‌ی آخر که به جواب می‌رسی، وقت حل مسئله بعد از کلی پیچ و خم و معادلات پیچیده به جوابی می‌رسی که صورت ساده‌ای دارد، وقت خواندن ابیات که معانی پنهان شعر به چشمت می‌آید، وقت دیدن فیلم هری‌پاتر جایی که پی به سرشت واقعی پروفسور اسنیپ می‌بری و کلی لحظات شورانگیز دیگر این‌چنین که معمولا با صداهای ناموزون همراه است برای من جذاب‌ترین لحظات زندگانی‌اند. گاهی شوق حرکت کردنم خلاصه می‌شود در همین؛ در رسیدن به لحظاتِ "آهان!".

کتاب "معماهایی برای رمزگشایی از عالم" نوشته‌ی پروفسور وفا ست که آقای ارفعیِ شریف ترجمه‌اش کرده. یک کتاب بسیار حال‌بِده که خواندش حتی خواهرزاده‌ی بی‌میل به علم مرا هم سرشوق می‌آورد! 

ترویج علم کار ساده‌ای نیست، علاوه بر تسلط عمیق بر مباحث، ذوق و هنر ویژه‌ای را می‌طلبد. بسیاری از بزرگان قسمت مهمی از وقت‌شان را صرف ترویج علم می‌کنند. در کشور ما این مهم چنان جا افتاده نیست. البته همین معدود افرادی هم که علاقه‌مند(دکاتر:خرمی، میرترابی، آقامحمدی، کریمی‌پور، مشفق و الخ) هستند و وقت صرف می‌کنند هم خیلی دیده نمی‌شوند. مسئله‌ی ترویج علم چندان که باید اهمیتش برای ما مشخص نیست در حالی که بخش مهمی از شریان حیاتی پیشرفت علم وابسته به ترویج علم است. نوابغ بسیاری تحت تاثیر این نکته به علم علاقه پیدا کردند و حتی بیش از این. حرف و غُر زیاد است و این‌جا از نقاطی‌ست که مخاطب بایدها خود من نیز است و لذا پرگویی بس است.

خلاصه که آقای وفا هم ساینتیست است و هم آرتیست! کثرالله امثالهم. ایضا امثال جناب بی‌گانه را که این کتاب را از ایشان دارم (جهت پُز دادن و  یادآوری این نکته که شما از این رفیقا نداری آقای قاضی؟ و...)

هارب
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سه‌شنبه با دکتر مشکل‌گشا صحبت کردم. به سختی! با کلی مقدمه چینی و بلاه بلاه. بالاخره پریدم در استخر: "شما دستیار آزمایشگاهی نمی‌خوایید؟" بله این جمله از دهان مبارک اینجانب خارج شد. اینجانبی که تا همین دو هفته پیش معقتد بود کار تجربی ضایع است و تجربی‌کاران نجاران علم‌اند و همین طور تحقیر. همچنان البته می‌خواهم نظری‌کار شوم اما آن دو هفته ماندن در اصفهان کلی تاثیر ژرف در من نهاد. مواجهه‌ی اولم با آزمایشگاه دکتر رنجبر بود؛ لایه‌نشانی و کندوپاش. کفش‌های‌مان را در آوردیم و دمپایی پوشیدیم و من اینطور بودم که "آهان! از این خوشم اومد!" اول دکتر تئوری آزمایشات را گفت و بعد رفتیم سروقت دستگاه. چند شیشه کار گذاشت، در محفظه را بست و پمپ خلاء را روشن کرد، این‌جا این‌طور بودم که "خب؟ چه چرت!" و تمام این مدت روی صندلی، گوشه‌ی اتاق برای خودم نشسته بودم و اعلام انزجار خویش را نسبت به کار اکسپریمنتال اعلام می‌کرد. تا اینکه پلاسما مرا از صندلی بلند کرد! یک نور باحال که در آن محیط خلاء تشکیل شده بود. نوری بین سبز و آبی که علت رنگش مس دخیل در آزمایش بود. اینجا این‌طور بودم که "جالب است، اما در همین حد، برای تفریحات" چند روز بعد برای اصفهان‌گردی بیرون رفتیم. دکتر رنجبر هم آمده بود. کلی گپ زدیم و خندیدیم و آموختیم. من و شقایق را دعوت زد که در اوقات استراحت به آزمایشگاهش برویم. عالی بود! تجربه‌ی محیط آزمایشگاهی آن هم تفننی! این‌گونه شد که در تایم‌های استراحت یک ربع-بیست‌دقیقه‌ای ما دائم آزمایشگاه‌های نانو و لیزر پلاس بودیم. یکی از همین اوقات تیمی که پروژه‌اش نانوذرات بود خواست تا با لیزر طلا را به ابعاد نانو درآورد. نگاه کردن به لیزر بدون عینک ممنوع بود و شما نیک می‌دانید من چقدر بچه‌ی حرف گوش کنی هستم =) خلاصه دکتر یک عینک داد دستم تا بروم یک دل سیر نحوه‌ی انجام آزمایش را مشاهده کنم. ذرات قرمز رنگ طلا با متانت در آب پخش می‌شدند؛ رویایی! سرم را خم کردم تا ببینم لیزر دقیقا چطور پالس می‌فرستد. دکتر که دید مستقیم به لیزر نگاه می‌کنم با کمی بهت گفت: "چی‌کار داری می‌کنی؟!" و من که فهمیدم زیادی دارم در حق چشم‌هایم بی‌رحمی می‌کنم با حول عقب عقبکی رفتم و مشغول توضیح که یکهو با فریاد بچه‌ها فهمیدم دارم شلنگ گاز آرگون را در می‌آورم! عینکم را برداشتم که ببینم دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم که دکتر فریاد زد: "عینکت رو بزن!" هرچند بعدش کلی چشم درد و سردرد کشیدم اما خب جالب بود. خراب‌کاری من البته به اینجا ختم نشد. چند روز بعدش هم شیشه‌های آزمایشگاهش را بد گرفته بودم و روی‌شان پر اثر انگشت شده بود =)) خب من نمی‌دانستم نباید کثیف شوند =))) با این همه دکتر همواره در گوگولی‌ترین حالت بود. حتی وقتی علی داشت پلاک طلا را به زعم خودش تمیز، به بیان ما سوهان می‌کشید، دکتر با خونسردی گفت:"علی چی‌کار می‌کنی؟" ظهر یکی از روزها وقتی برای خوردن ناهار به اتفاق دکتر به رستوران می‌رفتیم دکتر دست‌هایش را روی برگ درختان می‌کشید و از دنیای فیزیک تجربی می‌گفت. یک آن ایستاد و ما را دعوت کرد تا سایه‌های برگ درخت را روی زمین ببینیم. لکه‌های دایروی نور خورشید روی زمین را با دقت نشان‌مان داد و از علت‌شان گفت. آخرین جمله‌اش را بخاطر دارم:"کار تجربی یعنی این" 

رفتار دکتر رنجبر با ما باعث شد من از محیط آزمایشگاه خوشم آید. دیدن دکتر جعفری باعث شد برای اکسپریمنتالیست‌ها احترام قائل شوم. من البته با قوت به کار نظری فکر می‌کنم اما بنظرم محروم کردن خودم از این تجربه‌ی کار تجربی حماقت است. دکتر مشکل‌گشا استقبال کرد و قرار شد از شروع ترم کارمان را آغار کنیم. طفلکی بیان داشت که اگر کارمان خوب پیشرفت می‌تواند مرا به شرکت‌شان ببرد و قص علی هذه و من این‌ور این‌طور بودم که بنده‌ی خدا، فکر می‌کند من با کار تجربی حال می‌کنم! خلاصه این ایام حسابی با اکسپریمنتالیست‌ها گرم گرفته‌ام. 

دیروز دکتر جعفری جواب ایمیلم درباره‌ی پروژه را داد. پاسخش امیدبخش بود و من باید چند چیزی که خواسته بود را برایش می‌فرستادم. فرستادم. جواب؟ نیامده. هنوز نیامده! این درحالی‌ست که مدت زمانی‌که ایمیل قبلی را پاسخ داده بود کم‌تر از زمان طی شده‌ی این بار بود. گویا باید خودم را برای ریجکت شدن آماده کنم. چراغ‌ها را خاموش کنید. می‌خواهم روضه بخوانم :__)

هارب
۱۷ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

"تو اگه این‌جا نباشی دیگه چه ربطی به من داری"

هارب
۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر