چند هفته پیش وقتی که مثل همیشه تو دانشکده علوم پلاس بودم رفتم سمت اتاق نیمهباز تا کتاب را پس دهم. از دکترموسوی یکی از کتابهای آقای گلشنی را قرضیده بودم. پس دادم و مثل همیشه با سرگشتگی راهروی نیمهتاریک گروه فیزیک را طی میکردم که یکهو ایستادم. نه نمیشد، نمیتوانستم. باید برمیگشتم. برگشتم. تق تق. کنار در ایستادم:
- استاد شما خودتون به واقعیت معتقدید؟
...
خندید و گفت:
- بیا تو.
...
این سوال از آن سوالهاییست که تحملش واقعا سخت است. اینکه در دردمندترین حالت ممکنی اما به واقعیت معتقد نیستی نه تنها درد را تسکین نمیدهد که درد را دو چندان میکند؛ تحمل دردِ هیچ برای هیچ. راستش من هیچگاه پاسخ دقیقی برای این سوال نیافتم. حتی نزدیک هم نشدم. حتی آکادمیکترین فیزیکپیشهی دانشکده هم با خدا و پیغمبر جواب این سوالم را داد. دوست دارم یک پیراهن بپوشم که رویش نوشته باشد:"شما استاد فیزیک من هستید و من برای پاسخ علمی به شما مراجعه کردم، اینجا قم است و آخوند زیاد". طبیب سخنی شبیه بوعلی گفت. خب مرا در آتش بیاندازید، ناخونهایم را بکشید، الکتریسیته به تنم وصل کنید، که چه؟ دنبال اعترافید؟ برای فرار از درد نمیتوان به مهملات ایمان آورد. گیرم وسط آتش بگویم غلط کردم، خب من که میدانم ته وجودم حتی همان هنگام سوختن، کسی آواز میخواند، آوازی رها، بیمیل و بریده که واقعیت کو؟