نفهمیدهشدن
رفتم کتاب را پس دهم. هم خوشحالم بابت گرفتن جواب برخی سوالات(بله در برابر پرسیدن سوال نمیتوانم مقاوت کنم) هم ناراحتم، دقیقتر زخمیام. مثل همیشه. در راه برگشت به خوابگاه داشتم فکر میکردم مگر من به زبان چینی سخن میگویم؟ چرا آدمها نمیفهمند چه میگویم؟ چرا؟ میپذیرم بیان بدم را اما این میزان فهمیده نشدن خیلی عجیب است!!! در حدی که اگر چینی کسی سخن بگوید احتمال فهمش بیشتر است تا من.
من البته پذیرفتهام، دقیقتر سعی میکنم بپذیرم این فهمیده نشدن را، این گنگ بودن را اما اینکه دکترموسوی هم جزو 7میلیاردِ دیگر باشد برایم ساده نیست. واقعا ساده نیست.
من پیشرفتی نیز داشتم، این بار بجای بسنده کردن به سکوت و لبخند و نگاه کردن به دیوار، دهان لعنتی را بالاخره باز کردم، سخن گفتم: "شما من رو نمیشناسید، طبیعی هم هست-بهتر بود میگفتم نرمال- دیدتون نسبت به من خیلی بده." بعدش عقبنشینی کرد و حتی به فراموش کردن حرفهایش دعوت کرد، اما مگر میشود؟ مگر میشود ذهن درگیر نشود؟ مگر میشود دردهایت را توی صورتت بکوبند و بیخیال باشی؟ فهمیده نشدن هر چقدر هم که اتفاق بیوفتد تکراری نمیشود. حتی اگر 7میلیار باشند باز هم تو نمیتوانی با گفتن خب شاید من مریخی سخن میگویم تسکین یابی. برخی دردها گویی قصد کهنه شدن ندارند. این درد را زیستن ساده نیست، نیست که الان وقتی برای بار n این اتفاق میافتد باز ابری میشود هوا، خوابگاه لعنتی. ای چشمهای من! ببخشید که حتی سادهترین حقوق را هم ازتان دریغ میکنم.
تحملکنندهی من،دوست عزیزم! تو برای من یادآور سپیدهی صبحی، همانقدر امیدبخش، خنک. یاری تو اگر نبود امروز هم احنمالا خفه خون میگرفتم، هرچند درد را درمان نکرد اما من گفتم و این مهم است! این خیلی مهم است. وجود تو باعث میشود نتوانم کوتاه بیایم، راحت بیخیال شوم، روم نمیشود.
منتها عزیزجان گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود.
حسِّ غربت تلخه
اما اون همه اندیشه تو تنهایی هم شیرینه(لا اقل برای من اینطوره)
حیفه اون شیرینی از کامت بره با تلخیه تنهایی
و خب
خوشا به حالت که دوست عزیزی داری هارب و ادامه میدی :))