پدیدار
"من میخوام طبیعت رو بفهمم... من اون چیزی که میبینم...دکتر گلشنی یه مثالی که میزد... مثلا یک خودکار رو بردارید از اونور نور بتابونید، اینجا(روی دیوار) یک خط میبینید، گوشی منم از اونور نور بتابونید باز یک خط میبینید، حالا اگه یه کتاب رو هم ور داری اینم باز یک خط میبینی... اینو(سایهی روی دیوار) میبینه، من از این(سایه) میخوام به این برسم(جسم)"
ترم پیش یک روز غروب با استادفاضل کلی راه رفتیم و حرف زدیم، اتمسفر بقدری دلچسب بود که لحظه به لحظهی پیادهروی شبیه فیلمها بود. در خلال گفتوگو من گفتم:"احساس میکنم ما سایهای از حقیقت رو میبینیم". بعد البته سریع اصلاح کردم:"البته این حرفم خیلی خوشبینانه است، اگر حقیقتی باشه." دکتر سرش را تکان داد، برداشت من این بود که با حرفم موافق است؛ اگر حقیقتی باشه.
برای من زدن علیت زمانی جذاب بود، استاد با کنار گذاشتن واقعیت، دکتر با کنار گذاشتن کوانتوم استاندارد! من نیز البته فکر میکنم مکانیک کوانتوم اینچنین نخواهد ماند اما اینکه تا کجا باید زد... آخ نمیدانم! آخ که چقدر هیچ نمیدانم! آخ و آخ، دلم میخواهد فریاد بزنم، از این میزان جهلم فریاد بزنم!!
“As long as our brain is a mystery, the universe, the reflection of the structure of the brain will also be a mystery"
ذهن من تازگی از ریشه های عمیق تری همه چیو میزنه...
یعنی این فرض که ما فعلا نمیتونیم از سایه به اون برسیم، باعث پیشرفت بیشتر نمیشه؟از همهمه ذهنمونو در نمیاره؟