روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

اینجانب به جد دیگر نمت

 

صبحانه کوفت نکرده، ناهار نیز و اکنون؟ پسِ کلاس آز و پای میز گاز و گرمای هوا و آخ. این بطری‌های لعنتی واقعا سنگین‌اند. دارک‌متر است؟ ای خدااااا. راستی دیروز رگرسیون را یاد گرفتم!

هارب
۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

تمامش کردم؛ اکنون، غالب حسی که دارم رهایی‌ست.

هارب
۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

و باز هم 

آن تک‌درختِ محکوم

هارب
۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ساعت 7:50 از تخته‌خواب می‌جهم. بدون صبحانه سمت علوم‌پایه به مقصد آز حالت جامد. چای را که استاد می‌گذارد دغدغه‌ای از دغدغه‌هایم برطرف می‌شود. آزمایش پسماند است، جمله‌ای درون دستور کار توجه‌ام را جلب می‌کند:"در واقع ماده گذشته‌ی خود را از یاد نمی‌برد". 11:50 با شتاب از آزمایشگاه می‌زنم بیرون یه سر به آزمایشگاه لیزر می‌زنم تا لیزرِ خفنِ آی‌آرِ دکتر عارف را ببینم بعد هم با پروفسور رزمی سمینار فردا را چک می‌کنم بعد دو به سمت ساختمان آموزش. بخت یار است و با رفقا دقایقی چند در اتوبوس گپ می‌زنم. زینب از نبودم گله می‌کند و من با ضمیری در مغاک می‌گویم:"حال و روزم رو می‌بینی که". به آموزش که می‌رسم تند تند مسئله‌ها را حل می‌کنم. بچه‌ها وارد کلاس می‌شوند و منم از جدی نگرفتن کلاس توسط‌شان لجم می‌گیرد باری چند انتگرال مهم و اساسی یادِ معدود آمده‌ها می‌دهم. در سلف مهدیس را می‌بینم، بعد پنج‌سال غذا رزرو کرده دلیل می‌آورد که تا 10شب بیرون است اما قانع نمی‌شوم که مهدیس همواره بیرون است. بحث ارشد وسط می‌آید می‌گویم دوست ندارم این مختصات را ترک کنم. با نگاهی مطمئن می‌گوید:

- اگه از این‌جا بری و نوبل بگیری چی؟

- نه مهدیس! واقعا بین نوبل و اینجا، این‌جا رو انتخاب می‌کنم! این چند وقتی که اتاق مدیر گروه داشتیم مسئله حل می‌کردیم من فهمیدم این زندگی رو دوست دارم. این‌که تا تاریکی روی تخته‌ام با مسئله‌ها  سر و کله بزنم. همسایه‌ام استاد فاضل باشه و وقت و بی‌وقت برم ازش سوال بپرسم. ظهر به ظهر برم دفتر دکتر غفاریان ازش چایی بگیرم. عصرها با دکتر مظفری به دیوار تکیه بدم و قاه قاه بخندیم! مگه زندگی جز اینه؟

- ولی ممکنه بری جایی که از این‌جا بهتر باشه.

- اینم احتمالیه! هرچند بعیده کسی مثل استاد فاضل پیدا بشه.

- می‌دونی از دکتر موسوی می‌شه مسئله پرسید ولی دکتر فاضل... وقتی دلت گرفت هم می‌تونی بری پیشش.

زمان تنگ است. برنامه‌ی آموزش رباتیک را هماهنگ می‌کنیم و بعد خداحافظ. چرتی می‌زنم تا ساعت16. کابوس می‌بینم و می‌پرم. با دست درد که یادگار ایام از دست دادن مادربزرگ است راهی می‌شوم؛ این یعنی فشار روانی خواب بالاست. ناخوادگاه و خودآگاهم با هم می‌جنگند به وحشی‌ترین صورت ممکن.

گوشی را باز می‌کنم؛ تماس بی‌پاسخ. زینبِ المپیاد نوشته:"گوشیی که جواب نمی‌دی و بنداز آشغالی" تماسش می‌گیرم و از خشونتش رشته‌ی خنده می‌سازم.

- ببین کیف پولتو اینجا جا نذاشتی؟

- چه رنگیه؟

- قهوه‌ای. عکس آقای بهجت رو هم توش داره.

- آره. کیف پولت که پول نداشته باشه گم شدنش رو متوجه نمی‌شی.

سرکارم و مشتری و مشتری و مشتری. با بچه‌های عرب به عربی فصیح حرف می‌زنم. نسیم که می‌آید انگلیسی می‌شنوم و فارسی پاسخ می‌دهم. فیلم‌های ماشین‌لرنینگ جادی را دانلود می‌کنم. نیمه‌های آخر کار یکی از جوانانی که دنبال یافتن نسبت خودشان با دنیای مدرن‌اند می‌آید می‌نشیند. بعد هم شامم را می‌گیرد و از نان‌های لواش خودش برایم در سینی می‌گذارد. قابلمه‌اش هنوز در یخچال است. 20 کار را تمام می‌کنم و برنامه‌ی کار فردا را با همکار می‌چینم. کمی کارهای روتین روزانه و بعد چرت. به ایمانوئل می‌سپارم بیدارم کند. خواب و دوباره کابوس؛ وحشتی عظیم. دست دردِ جدید. به پدر زنگ می‌زنم. دل‌تنگش می‌شوم. صدایش را که می‌شنوم کمی آرام می‌شوم. مکالمه که تمام می‌شود می‌زنم زیر گریه. دم‌نوش دم می‌کنم. ایمانوئل زنگ می‌زند، می‌گویم بیدارم، دلم می‌خواهد از رنجِ خواب بگویم که با شنیدن صدای خسته‌اش بیخیال می‌شوم. زینب زنگ می‌زند، قول مکالمه‌ی امشب را داده بودم. از نظریه تکامل کمی بعد هم می‌رسیم به الکترودینامیک و جمع‌بندی می‌کنیم که خداراشکر گونه‌ی در حال انقراضیم. می‌گوید برنامه‌نویسی که درآمدش از پشت سینک ایستادن بهتر است. پاسخ می‌دهم وقت ندارم برای گرفتن پروژه حداقل یک هفته زمان از دست می‌دهم و الان لنگم وگرنه بازار کار دیتاساینتیست‌ها و فرانت‌کارها خوب است بعد هم پشت سینک ذهنم آسوده است. دیگر توضیح نمی‌دهم که ساندویچ درست کردن به حل مسائل الکترودینامیک کمکم می‌دهد.

تماس تمام می‌شود اما درد دست من تمام نمی‌شود. کتاب کوانتوم را برمی‌دارم و و این‌ها را تایپ می‌کنم. پس است؛ گریفیثم یخ کرد!

هارب
۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

یک زمانی بیگانه می‌گفت بعید نیست روزی در اصفهان برای پول درآوردن روی زمین کشاوزی کار کنم؛ و خب اکنون؟ پربی‌راه هم نمی‌گفت. من در پیدا کردن شغل غیرمرتبط متخصصم!

کارکردن در فست‌فودی حسنش این است که با این حجم از کار گِل دیگر هیچ‌گاه از حل مسائل الکترومغناطیس خسته نخواهم شد.

دیوانگی شاخ و دم ندارد.

هارب
۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

المپیاد تمام شد! اکنون غالب احساسی که دارم سبکی‌ست. ظهری دکتر عارف در علوم‌پایه مرا دیده می‌پرسد چطور بود. منم از روی شیطنت گفتم: "آقای دکتر سه‌نفری پیش هم خوابیده بودیم و با هم خواب موندیم!" بنده خدا آن‌طور که تابلو نباشد با لبخندی کج گوشه‌ی لب می‌پرسد:"یعنی هیچ‌کدوم نرفتید؟" منم از هراس متلاشی شدن استاد از درون می‌خندم و می‌گویم رفتیم!

شرح ماوقع المپیاد را کاش روزی بنویسم پر بود از خنده و خوراکی و مسئله و سوتی! تمامی تایم‌های آن‌تراک بسان مست‌ها خندیدم. و کنون؟ دلم برای مسئله حل کردن و تو سروکله‌ی هم زدن با نیلو و زینب تنگ می‌شود؛ کاش می‌توانستیم این روتین روزانه را حفظ کنیم!

حال پساآزمون باید کار کنم؛ کار کار کار! دو پروژه که البته یکی‌شان بشدت پول لازمم می‌کند و من بابد به هر دری بزنم تا کار پیدا کنم. من هم گرافیک می‌دانم هم برنامه‌نویسی اما از بدِ روزگار در پرزنت کردن خودم و یافتن شغل مرتب فلجم! وقت هم کم است باید هرطور شده کار پیدا کنم. استاد فاضل ما می‌گفت:"روزی دست خداست" راست می‌گوید. از دیروز کلافه‌ی بی‌پولی‌ام اما کلافگی‌ام احمقانه‌است. شاید خدا نباشد اما باز هم روزی دست خداست.

هارب
۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

فردا المپیاده؛ دعام کنید :)

هارب
۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

مثل لیوانی که افتاده باشد روی سرامیک سرد و تکه‌تکه‌ی وجودش خورد شده باشد؛ ریزِ ریز. که به هنگام جمع کردنش در دستت فرو می‌روند و آخ! چیزی شبیه به آن، تکه‌تکه‌های وجودم را از روی زمین جمع می‌کنم. سر به هر تخدیری می‌زنم که زخم‌هایم را فراموش کنم و راه بروم. راه بروم تا نایستم تا نمیرم تا به دو سال پیش برنگردم. نمی‌دانم این چه تخدیری‌ست که محرک است. آدمیزاد را قلقلک می‌دهد برای حرکت کردن. به هر ضرب و زور از سر شب خودم را روی میز مطالعه انداخته‌ام. مقاله‌ای از هیگز را بالا پایین می‌کنم. اصطلاحات تخصصی زیاد دارد دست به دامان Ai می‌شوم. نباید امروز را بخوابم. کاش می‌توانستم فردا را هم نخوابم. می‌ترسم بخوابم و عقب بمانم. بخوابم و دیر شود. بخوابم و خواب ببینم. بخوابم و خواب آدم ببینم. بخوابم و خواب زخم‌هایی که به خیالم مرهم بودند را ببینم. شاید من هیچ‌وقت یک قانون برای فیزیک ننویسم؛ نمی‌دانم. اما دوست داشتم قانون بقای زخم را من تدوین کنم: زخم‌ها هرگز از بین نمی‌روند تنها از جایی به جای دیگر منتقل می‌شوند. نه نباید بخوابم.

هارب
۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۳:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

داستان از این قرار بود که راکتور تونی استارک از عنصر پالادیوم استفاده می‌کرد اما این یه مشکلی داشت؛ پالادیوم واکنش می‌داد، تو بدن تونی اکسید می‌شد و باعث مسمومیت خونش. تونی زد به سیم آخر و کلی گند زد! یه روز که روی یک دونالت لش کرده بود و ز غوغای جهان فارغ رئیس فیوری به دادش رسید و یک باکس از پدر تونی-هاروارد استارک- بهش داد. دیدن ویدئوی پدرش، رویای پدرش؛ خودش، باعث شد از انگلی بیرون بیاد و اند گس وات؟ تو زیر زمین خونه‌اش یک شتاب‌دهنده ساخت و یک عنصر جدید ایجاد کرد!

منم این چند وقت توی دونات لم داده بودم ولی راستش هرچقدر که نگاه می‌کنم من آدم زندگی دوناتی نیستم. یه سری لحظه‌هایی در زندگی آدمیزاد هست که به خودش نگاه می‌کنه و می‌گه آها! من اینم! و بلعکس؛ اوه پسر! من این نیستم.

خلاصه اوه پسر من این نیستم! من این تونی لم داده در دونات روی پشت بومِ یک رستوران نیستم. من آدمِ زیرزمینِ خونه‌ام. آدم نوشتن، خط کشیدن، محاسبه کردن، کلنگ زدن و دریل زدن. آره من دقیقا همونم که از سپر کاپیتان برای تراز کردن شتاب‌دهنده استفاده می‌کنه!

 

خب این چالش رو ساختم

و این چالش ادامه داره

برای ساختنِ مای سویت!

لتس استارت...!

 It's not about me. It's not about you, either. It's about legacy

هارب
۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک بیماری ژنتیکی را در نظر بگیرید؛ چه می‌دانم! از همان‌ها که مشکل در تک تک دی‌ان‌ای‌های بدن رسوخ کرده:

مثلا تالاسمی. شما نمی‌توانید یک بیمار تالاسمی را از شر ژن‌های بیمارش خلاص کنید.

نمی‌توانید با گفتن جمله‌ی "پاشو ادای حال بدا رو در نیار" او را از خستگی برهانید.

یک بیمار تالاسمی نمی‌تواند با "تمرین" مشکل کمبود گلبول‌های قرمزش را حل و فصل کند.

تقلید و فهم کنش‌های یک فرد سالم باعث سالم شدن بیمار تالاسمی نمی‌شود و الخ...

این همه نوشتم که بگویم گاهی برخی مشکلات روان‌شناختی ما هم می‌توانند در عمق جان ژن‌های ما رسوخ کرده و تغییرشان مساوی حذف خود و ایجاد دیگری باشد.

لختی پیش به کارنامه‌ی اعمالم در دوران دانش‌آموزی نگاه می‌کردم. جالب‌انگیزترین نکته برای من نمره‌ی درس "مطالعات اجتماعی"‌ام بود؛ پسِ کلاس سوم ابتدایی دیگر هرگز نمره‌ی کامل در آن درس نگرفتم! و خب چه اصراری‌ست؟ دلم می‌خواهد مثل انیمیشن‌های والت‌دیزنی بپذیرم خود را؛ این ژن‌های اجتماع‌گریز را.

هارب
۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر