وقت برای راه رفتن نیست؛ باید دوید
المپیاد تمام شد! اکنون غالب احساسی که دارم سبکیست. ظهری دکتر عارف در علومپایه مرا دیده میپرسد چطور بود. منم از روی شیطنت گفتم: "آقای دکتر سهنفری پیش هم خوابیده بودیم و با هم خواب موندیم!" بنده خدا آنطور که تابلو نباشد با لبخندی کج گوشهی لب میپرسد:"یعنی هیچکدوم نرفتید؟" منم از هراس متلاشی شدن استاد از درون میخندم و میگویم رفتیم!
شرح ماوقع المپیاد را کاش روزی بنویسم پر بود از خنده و خوراکی و مسئله و سوتی! تمامی تایمهای آنتراک بسان مستها خندیدم. و کنون؟ دلم برای مسئله حل کردن و تو سروکلهی هم زدن با نیلو و زینب تنگ میشود؛ کاش میتوانستیم این روتین روزانه را حفظ کنیم!
حال پساآزمون باید کار کنم؛ کار کار کار! دو پروژه که البته یکیشان بشدت پول لازمم میکند و من بابد به هر دری بزنم تا کار پیدا کنم. من هم گرافیک میدانم هم برنامهنویسی اما از بدِ روزگار در پرزنت کردن خودم و یافتن شغل مرتب فلجم! وقت هم کم است باید هرطور شده کار پیدا کنم. استاد فاضل ما میگفت:"روزی دست خداست" راست میگوید. از دیروز کلافهی بیپولیام اما کلافگیام احمقانهاست. شاید خدا نباشد اما باز هم روزی دست خداست.
بنده خدا آنطور که تابلو نباشد با لبخندی کج گوشهی لب میپرسد:"یعنی هیچکذوم نرفتید؟"
وای الهی :)))))) گناه داشتن که