چالش پالادیوم: اینترکشنهای من و زخم
مثل لیوانی که افتاده باشد روی سرامیک سرد و تکهتکهی وجودش خورد شده باشد؛ ریزِ ریز. که به هنگام جمع کردنش در دستت فرو میروند و آخ! چیزی شبیه به آن، تکهتکههای وجودم را از روی زمین جمع میکنم. سر به هر تخدیری میزنم که زخمهایم را فراموش کنم و راه بروم. راه بروم تا نایستم تا نمیرم تا به دو سال پیش برنگردم. نمیدانم این چه تخدیریست که محرک است. آدمیزاد را قلقلک میدهد برای حرکت کردن. به هر ضرب و زور از سر شب خودم را روی میز مطالعه انداختهام. مقالهای از هیگز را بالا پایین میکنم. اصطلاحات تخصصی زیاد دارد دست به دامان Ai میشوم. نباید امروز را بخوابم. کاش میتوانستم فردا را هم نخوابم. میترسم بخوابم و عقب بمانم. بخوابم و دیر شود. بخوابم و خواب ببینم. بخوابم و خواب آدم ببینم. بخوابم و خواب زخمهایی که به خیالم مرهم بودند را ببینم. شاید من هیچوقت یک قانون برای فیزیک ننویسم؛ نمیدانم. اما دوست داشتم قانون بقای زخم را من تدوین کنم: زخمها هرگز از بین نمیروند تنها از جایی به جای دیگر منتقل میشوند. نه نباید بخوابم.