ظهری پیش از اینکه عازم تهران شوم مادر آرسین پرسید:«جاییت درد میکنه؟» و من به ظاهر خندیدم و گفتم نه. چشمان خبرچینم اما فیالفور پر آب شدن و من با چایی جهیدم بیرون.
مختصات جنوننامه
ظهری پیش از اینکه عازم تهران شوم مادر آرسین پرسید:«جاییت درد میکنه؟» و من به ظاهر خندیدم و گفتم نه. چشمان خبرچینم اما فیالفور پر آب شدن و من با چایی جهیدم بیرون.
مثل یک بازی کامپیوتری که اواسطش به خودت میآیی و میبینی باید بازی را رها کنی.
که مثلا چند جان از دست دادی و میدانی به آخر بازی نمیرسی؛ قله را فتح نخواهی کرد.
که مثلا چند بار خارها به عمق جانت فرو رفتند و حلقههایت را از دست دادی؛ داشتههایت از کفت رفتند.
که مثلا امتیازت خوب نیست و اول نمیشوی؛ و توی لعنتی همیشه تنها به 100 راضی هستی، ایمانت را سر 90 به سطل آشغال انداختهای.
که مثلا قدرت تیرت کم است و میدانی از پس غول بهسادگی برنخواهی آمد؛ دیگر توان جانکندن برای کشتن آن غول دهشتناک را نداری.
که مثلا نفس بازیکنت از دویدن بسیار تمام شده و نای دویدن نیست، نیز اگر ندوی در تیررسی؛ بایستی میمیری.
که مثلا وسط یک بازی کامپیوتری به خودت میآیی و میبینی ادامهی بازی نمیصرفد...
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
سوختن استخوانهایم تمام شد؛ قلبم میسوزد. هوا سوزان است.
نمیدانم باید چطور در قالب کلمات لعنتی بگنجانم، بفهمانم: هوا سوزان است.
از سر گرفتن دگزامتازون از درد مادر کاست و به درد من افزود، هوا سوزان است. دیروز گفت:"دگزاها نصیب من میشود و شکلاتها نصیب تو" خندیدیم و گفتم اینبار حتما برای تو هم میگیرم. نیمهشبی که در مطب شانههایم لرزید، آخر کار گفتم شکلات برای مادرم هم بدهد. با مشت شکلات داخل جیبم کوچهی عرفان را ترک کردم. امروز صبح تن لرزانم را به زحمت از زمین کندم. وقتی این نعش را به سازمان غذا و دارو رساندم که درش بسته بود. "بخاطر گرمای هوا ساعت ده بستن رفتن" هوا سوزان است. من ماندم و نسخهی آمپولهای مورفین که نمیدانستیم به کدام قبرستان بخزیم. بازگشتم. نمیدانم کدام ایستگاه فهمیدم پوشهی اسناد پزشکی را در خط قبلی جا گذاشتهام. هوا سوزان است.
وقتی به ایستگاه ارم برگشتم اسناد نبود، شکلاتهای داخل جیبم آب شده و مادرم قرار است بمیرد.
کاش صرفا یک دلنگرانی کوچک باشد، مگر نه که آدم مضطرب در محاسبات خطا میکند؟ کاش این بار اقل خطا کنم. مثل روزهایی که سر جلسهی امتحان یکدومهای پشت انتگرال را فراموش میکنم. یا توان دو. یا چه میدانم. آخر کار تحلیل ابعادی میکنم میفهمم چرت و پرت نوشتم. کاش شنبهشب بفهمم تحلیلم چرند است. کاش این یک بار اشتباه کنم. کاش انقدر جهان در پی نشان دادن اوج تاریکیها نباشد. کاش جهان دست نگهدارد؛ چشم آدم هم تا حدی توانایی تشخیص سیاهتر شدن را دارد.
در نوزده سالگی دریافتم که من آن کتاب قطورِ طبقهی بالای کتابخانهام. از آن دست کتابهایی که آدمها چندان شوقی به خواندنش ندارند، گوشهای خاک میخورند، خوانده نخواهد شد، هرگز جزو 10 کتاب پرفروش سالِ نیویورکتایمز نخواهند شد، ازشان ژست خوب برای عکسی در نمیآید و اگر هم کسی بهدست گیرد صرفا برای گذاشتن زیر لپتاپ است و البته دو دسته کتاب به راحتی قضاوت میشوند: کتابهایی که همه میخوانند و کتابهایی که هیچکس نمیخواند.
درست نمیدانم دایی مرا چطور میبیند، پاییز گفته بود وقتی ما من حرف میزند نمیداند با یک جوان بیست و سه ساله حرف میزند یا یک مرد چهلساله، یا پنجاهساله. امشب اما در نظرش بچهدماغویی بیش نبودم.
دایی میخواهد وقتی مبتلا به اضطراب دکارتیام، آبِ دماغم نیاید، ولو اگر غزالیِ عالم با شک دکارتی به بستر افتاده باشد.
دایی میخواهد وقتی میفهمم مادرم چند ماه بیشتر زنده نیست، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی یازده ساعت مطب مینشینم، با مردی که غم در مردمک چشمانش تهنشین شده وارد دیالوگ میشوم، با منشی بحثم میشود و نهایتا پنج و نیم صبح پتاسکن را نشان پزشک میدهم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی از پیش پزشکی که میگوید«خب فایده نداره» میروم پیش پزشکی که میگوید«ما تلاشمون رو میکنیم»، آبِ دماغم نیایید.
دایی میخواهد آن صبح لعنتی روبهروی بیمارستان یاس لختی که یک قدم با یونس شدن فاصله داشتم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی توسط آنکولوژیستِ آیکیو زیرِ 100 ِ مادر تحقیر میشوم، آبِ دماغم نیایید.
دایی میخواهد وقتی روز قبل امتحان ذرات بینای پیشرفته در حالی که در یک هفته 10 ساعت هم نخوابیدم و باز هم به خواندن نرسیدم، لختی که میخواهم پشت میز مطالعه بنشینم گوشیام زنگ میخورد و مجبور میشوم به سمت بیمارستان بدوم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی با دست آتلبندی شده باید داروهای شیمیدرمانیِ لعنتی، یخهای لعنتی، بیست سرم لعنتی و الخ را از کرج تا هیو تنها بیاوردم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی برای اولین بار پا به سالن شیمیدرمانی میگذارم و چشمم به اتاقِ سیپیآر میافتد، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی با کارگزارِ آیکیو زیرِ 20 ِ بیمهها سر و کله میزنم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی باید مراقب اضطراب پدر باشم و حواسم به کمتر آسیبدیدن برادر کوچکتر، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی رنکِ دانشگاهم اما از حجم کار نمیرسم با اساتید صحبت کنم و بدون استاد میمانم، آبِ ماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی آسیب پا یکماه حبسم میکند و بهوضوح اهمیت بود و نبودم را در مییابم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی درس تمام میشود و آخر کار هنوز کتاب را ندارم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی سر موضوع تز باید منتِ رضایتِ تک تکِ افراد گروهی را بگیرم که سر جمع سوادشان از موضوع تقریبا هیچ است، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی میبینم همقطارانم با رزومهای گپدارضعیف از من فولفاند میروند و من پول رزرو غذا هم ندارم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی داروهای اساسآرآی مصرف میکنم اما ابرهای خاکستری بالای سرم میآید، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی وسط بیمارستان سینا آن برگهی وحشتناک را میخوانم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی صبح نمیدانم مادر شب هست و شب نمیدانم مادر آیا صبح هست؟، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد این وقتیها و البته یک عالم وقتی دیگر که هر راست نشاید گفت، آبِ دماغم نیاید.
و البته راستش را بخواهید دایی عزیز،
در هیچ یک از این وقتیها آب دماغم نیامد:
خون میچکد از دیده درین کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
پردهی اول
سال سوم کارشناسی بودم. یک شب برای چند ثانیه تنفس جلوی پنجرهی اتاقمان ایستاده بودم و به موسیقیِ لطیفی که مهجور برایم فرستاده بود گوش میدادم. از خستگی سرم را به توری تکیه. توری اما دیگر نبود؛ یعنی من نمیدیدم، فقط بوتهی سبز مقابلم را میدیدم.
پردهی دوم
در اولین ایمیل استاد راهنمای پروژهی کارشناسیام در واکنش به بخش علایق روزمهام به نوشته بود:
و سوال آخر: در بخش علایق موصوعات جذابی رو گفتی اما ارتباطی با فیزیک ذرات ندارن. بنظرت پروژه کارشناسی در زمینه ذرات چرا میتونه برات مفید باشه؟
من برایش نوشتم:
نقل است چیزی که تمام دید ما را پوشش دهد نمیبینیم لذا خدا قابل دیدن نیست، فکر میکنم در بخش نوشتن علایق چنین اتفاقی برای من افتاد! اصل کاری را ننوشتم. پروژهی ذرات برای من مفید خواهد بود چون بخش اعظم سوالات من در این شاخهی فیزیک بررسی میشود و جدیترین گزینهام برای ارشد رشتهی انرژیهای بالاست.
پردهی سوم
ترم اول ارشد، قبل شروع کلاس استاد کریمیپور نشسته بودیم به صرف چایی. نم باران میزد. احساس میکردم چقدر خوشبختم، در بهترین نقطهی فضا-زمانم. یک آن به ذهنم آمد اضطرار و حیرانیِ انتخاب رشته را، ایضا دانشگاه. وقتی داشتم نبات را در چایی حل میکردم اندیشهام بر این بود که چقدر مسئله ساده بود؛ به وضوح باید دانشجوی فیزیکِ انرژیهای بالای ساکنِ ساختمانِ خیام میشدم. تعجب بردم از سرگشتگی آن روزگارانم.