که بر هیچکسش حاجت تفسیر نبود
در نوزده سالگی دریافتم که من آن کتاب قطورِ طبقهی بالای کتابخانهام. از آن دست کتابهایی که آدمها چندان شوقی به خواندنش ندارند، گوشهای خاک میخورند، خوانده نخواهد شد، هرگز جزو 10 کتاب پرفروش سالِ نیویورکتایمز نخواهند شد، ازشان ژست خوب برای عکسی در نمیآید و اگر هم کسی بهدست گیرد صرفا برای گذاشتن زیر لپتاپ است و البته دو دسته کتاب به راحتی قضاوت میشوند: کتابهایی که همه میخوانند و کتابهایی که هیچکس نمیخواند.
درست نمیدانم دایی مرا چطور میبیند، پاییز گفته بود وقتی ما من حرف میزند نمیداند با یک جوان بیست و سه ساله حرف میزند یا یک مرد چهلساله، یا پنجاهساله. امشب اما در نظرش بچهدماغویی بیش نبودم.
دایی میخواهد وقتی مبتلا به اضطراب دکارتیام، آبِ دماغم نیاید، ولو اگر غزالیِ عالم با شک دکارتی به بستر افتاده باشد.
دایی میخواهد وقتی میفهمم مادرم چند ماه بیشتر زنده نیست، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی یازده ساعت مطب مینشینم، با مردی که غم در مردمک چشمانش تهنشین شده وارد دیالوگ میشوم، با منشی بحثم میشود و نهایتا پنج و نیم صبح پتاسکن را نشان پزشک میدهم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی از پیش پزشکی که میگوید«خب فایده نداره» میروم پیش پزشکی که میگوید«ما تلاشمون رو میکنیم»، آبِ دماغم نیایید.
دایی میخواهد آن صبح لعنتی روبهروی بیمارستان یاس لختی که یک قدم با یونس شدن فاصله داشتم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی توسط آنکولوژیستِ آیکیو زیرِ 100 ِ مادر تحقیر میشوم، آبِ دماغم نیایید.
دایی میخواهد وقتی روز قبل امتحان ذرات بینای پیشرفته در حالی که در یک هفته 10 ساعت هم نخوابیدم و باز هم به خواندن نرسیدم، لختی که میخواهم پشت میز مطالعه بنشینم گوشیام زنگ میخورد و مجبور میشوم به سمت بیمارستان بدوم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی با دست آتلبندی شده باید داروهای شیمیدرمانیِ لعنتی، یخهای لعنتی، بیست سرم لعنتی و الخ را از کرج تا هیو تنها بیاوردم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی برای اولین بار پا به سالن شیمیدرمانی میگذارم و چشمم به اتاقِ سیپیآر میافتد، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی با کارگزارِ آیکیو زیرِ 20 ِ بیمهها سر و کله میزنم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی باید مراقب اضطراب پدر باشم و حواسم به کمتر آسیبدیدن برادر کوچکتر، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی رنکِ دانشگاهم اما از حجم کار نمیرسم با اساتید صحبت کنم و بدون استاد میمانم، آبِ ماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی آسیب پا یکماه حبسم میکند و بهوضوح اهمیت بود و نبودم را در مییابم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی درس تمام میشود و آخر کار هنوز کتاب را ندارم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی سر موضوع تز باید منتِ رضایتِ تک تکِ افراد گروهی را بگیرم که سر جمع سوادشان از موضوع تقریبا هیچ است، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی میبینم همقطارانم با رزومهای گپدارضعیف از من فولفاند میروند و من پول رزرو غذا هم ندارم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی داروهای اساسآرآی مصرف میکنم اما ابرهای خاکستری بالای سرم میآید، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی وسط بیمارستان سینا آن برگهی وحشتناک را میخوانم، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد وقتی صبح نمیدانم مادر شب هست و شب نمیدانم مادر آیا صبح هست؟، آبِ دماغم نیاید.
دایی میخواهد این وقتیها و البته یک عالم وقتی دیگر که هر راست نشاید گفت، آبِ دماغم نیاید.
و البته راستش را بخواهید دایی عزیز،
در هیچ یک از این وقتیها آب دماغم نیامد:
خون میچکد از دیده درین کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است