روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

در سالن مطالعه تنهایم و به آهنگ‌های ابی گوش می‌کنم. صبح با دوچرخه به کلاس قوام رفتم. درس، فیلسوف مورد علاقه‌ام بود: هراکلیتوس. بیش از پیش شیفته‌اش شدم. قوام هم از هراکلیتوس خوشش می‌آید، به‌طبع از آدم‌ها نه چندان، من هم یحتمل که هرچند نظر بچه‌های کلاس چیز دیگری باشد اما من سوسول‌تر از این حرف‌هایم. این‌که بالاخره فرصتی شد تا بین مطالعات فیزیک و متافیزیکم تعادلی ایجاد شود خنک است؛ می‌ماند هنر که هیچ نمی‌دانم چه باید پیش گیرم. گاهی بین همین زمان‌های استراحتم خط‌خطی‌هایی بر اندام نازک درخت می‌زنم. 

پایان‌نامه‌ام چنان‌که باید جذاب پیش نمی‌رود. اول قرار بود زخم‌های مرا تسکین دهد اما کمی که جلو رفتیم فهمیدیم این‌جا سوئیس نیست و دیتا نداریم. موضوع دیگری البته یافتم اما استاد ترسید که نشود. گاهی این ترس اساتید کلافه‌ام می‌کند. هرچند من یا در این ساختار مریض یا بیرون از این ساختار مریض کارم را پیش می‌برم؛ زبان‌نفهم‌تر از این حرف‌ها هستم.

دکتر گلشنی آخرین ایمیلم را هنوز جواب نداده. نگرانم که نکند دوباره حال‌شان بد شده باشد. کاش این بار توی ذوق و شوق من و استاد نخورد.

آزمون دکتری باید ثبت‌نام کنم. پولش زورم می‌آید. سر شب به دایی گفتم همین‌طوری آزمون می‌دهم و ترسناک نگاهم کرد. هیچ ایده‌ای ندارم که چه غلطی کنم. فقط می‌دانم باید از من راضی باشد. چرا؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم پسِ آن روز نوبت پت‌اسکن مادر چه شد که اینطور احساس دین می‌کنم.

دلم برای آقاجان(فرق دارند با آقاجون، در قسمت‌های آینده بیش‌تر از این کاراکتر خواهید شنید:)) تنگ می‌شود مدام. ناراحتم که کیانی مزخرف اتمسفر باشگاه را برایم مسموم کرده. کاش باشگاه را از وجود نحسش پاک می‌کرد. آقاجان بیش از حد باورم دارد. یحتمل بیش از بیمکس حتی، بیش از دایی، بیش از رفقای خوابگاهم، بیش از اساتیدم و البته بیش از خودم. مغرضانه گند می‌زنم که برود اما می‌ماند. آن روز پشت در ایستادم و کلی نگاه‌شان کردم. قلبم آرام می‌گیرد کنارشان؛ مثل وقت‌هایی که می‌روم سر خاک مامان. 

هنوز نمی‌توانم بدوم. بچه‌های دانشکده می‌گویند دیگر لنگ نمی‌زنم اما خودم کمی لنگی احساس می‌کنم. دلم برای کوه‌ها تنگ شده.

این روزها فکرم پیش بیمکس عزیز و خانواده‌اش است. شدت جراحت زخم‌شان آن‌قدر زیاد است که از بیانش عاجزم. برای قلب‌شان والعصر و حمد می‌خوانم، کاش شما هم بخوانید.

پاییز امسال برایم مثل بهار است. طراوت دارد، از مرگ بیرون آمده، روشن است، زنده‌ام و همچنان هزار باده‌ی ناخورده در رگ من...

هارب
۱۵ آبان ۰۴ ، ۰۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دقیقا 369 روز پیش خورشید برایم غروب کرد. بسیار اما بیش از 369 روز بر من گذشت تا بفهمم آفتابی‌ست پی هر شب تاری...

اکنون بازگشتم
زنده‌تر
چشم‌گشوده‌تر
دونده‌تر
و البته مجنون‌تر...

پس به‌قول هم‌ولایتی‌ام:

پیش به سوی بی‌نهایت و فراتر از آن

هارب
۰۹ آبان ۰۴ ، ۰۲:۱۸ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲ نظر