ترم پیش بود که استاد فاضل یادمان داد برای پاس شدن نخوانیم، برای نمرهی کامل بخوانیم. من حرفش را باور کردم و خودم را؛ که میتوانم نمرهی کامل بگیرم. دیگری نه. کوانتوم را او افتاد، من مطلوب پاسیدم. ترم پیش دنیا خلوت بود. کسی کاری به کارم نداشت. من بودم و کتابها و کاغذهایم. این ترم زیادی در توجهام و از این میزان اتنشن تهوعام میگیرد. روزی نیست که گوشی را باز نکنم و دانشجویی در پیوی سوالی نپرسیده باشد. گسترهی سوالات هم جالب است؛ از کوانتوم گرفته تا نسبیت، از فیزیک پایه تا ریاضیفیزیک و این همه در حالیست که آیدی خود را نوشتم:"من متمتیکا نیستم" که شاید همشاگردیها ببینند و بفهمند کمتر پیله کنند که وقت تنگ است و توشه اندک و مسیر طولانی و به فوتون قسم که حاصل بیشتر این انتگرالها را متمتیکا میدهد!
اوایل ترم که بچههای کلاس حل تمرین استاد صدایم میکردند و این روند داشت تکثیر میشد و خطرناک طی کردم با بچهها که در حق واژگان ظلم نکنید زان پس زهرا صدایم میزنند و این مطلوب است. بین همهی القابی که اینجا نثارم میشود یحتملا احمقانهترینشان "نامبروان گروه فیزیک" است، البت پسِ بیانم که آقا اگر من نامبروانم در دانشگاه را گِل بگیرید این اصطلاح کمتر شنیده شد.
بچههای کلاس ارشد طوری متوقعاند که مرحوم هاوکینگ از خلدآشیان دیراکِ عزیز متوقع نبود. چندی پیش به هنگام خروج از کلاس یکی پرسیدم تابع تانژانت هایپربولیک چه شکلی است و منتظر بود من همانجا روی هوا برایش رسم کنم؛ کرنل متمتیکا هم نیاز به وقت برای محاسبه دارد!
همهی این نگاهها و افکار دیگران و مسخرگی خودم باعث شده وقتی میگویم احساس میکنم استعداد فیزیک را ندارم و این لقمه به مراتب بزرگتر از دهانم است، مردم فکر کنند زده به سرم و شوخی میکنم. چندی پیش که برگهی انصراف از تحصیل را پرکرده بودم و در حال تحویل بودم استاد فاضل زد پس سرم با این مضمون که چته؟ آمپرم زد بالا و از کلاس جهیدم بیرون که مبادا گریهام بگیرد. استاد آمد و شروع کرد به گفتوشنود:
- از من فیزیکدان در نمیآد استاد.
- اتفاقا اگه از من بپرسن از ورودی شما دو نفر رو نام ببرم که ازشون درمیآد یکیش شمایی... فلان استاد رو شریف رو میبینی؟ اوردر شما با اون... احساس شکست وقتی از شکست پررنگتره یعنی....
شاید نیمساعت جلوی ساختمان آموزش راه رفتیم و حرف زدیم. فردا شبش هم رفتم علومپایه و باز حرف زدیم. استاد مرا باور دارد، سلول سلول وجودم را گویی. من نیز استاد را قبول دارم، همانگونه، که اگر استاد بگوید این کوه را میشود یک روزه جابجا کرد آستین بالا میزدم... کاغذ را تحویل ندادم و هنوز گوشهی اتاق افتاده است.
یکشنبه بعد از ظهر میروم پیش دکتر. نمرهی میانترم را جویا میشوم و به سر میکوبم:
- من باید همون موقع انصراف میدادم دکتر فاضل میگه فلان، بابا من خودم رو بهتر میشناسم. من استعداد این رشته رو ندارم.
- من نمیدونم باید به شما چی بگم.
- یه خدا شفات بده تو نگاهتون هست.
- همونه.
- آقای دکتر!
- شما پتانسیل این رو دارید که به جاهای خوب برسید.
جا میخوردم. این دکتر موسوی بود که این حرف را زد؟ دکتری که همواره احساس میکردم در نظرش احمق هستم؟ سکوت میکنم و از اتاقش میروم بیرون.
با دکتر رجایی دربارهی امتحان میانترم صحبت میکنم:
- استاد یک فرصت جبران به من بدید.
- برای تو همیشه فرصت جبران هست.
شاید هر ناظر بیرونی بگوید دردت چیست بخوان و بدو اما من نمیتوانم. روزگاری فکر میکردم اگر استاد فاضل و استاد موسوی باورم داشته باشند مکانیک جدید را خواهم نوشت! ترم پیش چند کلمه- نه ساعتها مکالمه- از ایشان موتور مرا روشن کرد و چون جت پیش رفتم اکنون اما... نمیدانم انگار اگر تمام عالم فریاد بزند تو میتوانی کوه جابجا کنی اما خود خویشتن را باور نکنی دانه شنی را هم نمیتوانی بلند کنی. نمیدانم؛ شاید جدی جدی بیرون ز تو نیست و باید در خود همه چیز را جُست. دلم میخواهد با سلول سلول وجودم حرفهای اساتیدم را بپذیرم و به کارم بچسبم و به قوة ادامه دهم اما نمیتوانم. نمیشود. نمیشود که خودم را باور کنم. نمیتوانم خودم را باور کنم.