روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۱۸ مطلب با موضوع «سخت‌تر از کوانتوم» ثبت شده است

از دختر۳سال پیشی که کاملا مسکوت بود و همه را طرد کرده بود تا دختری که این چندماه در ته غار نماند راه درازی طی کردم. یک ظهر متین جلویم ایستاد و با براهینی روشن و منطقی استوار قانع‌ام کرد که خفه‌خوانِ مرگ نگیرم، که دریافت دوستانم از رنج من بسیار کم‌تر از دریافت خود من از رنج من است، که از هراس غمگین کردن و رنجور ساختن آن‌ها به گوشه‌ی تنهایی خودم نخزم، که ارتباطم نگلسد! این آدمِ سلیم‌دل اما آن روز در مقابل متین تسلیم شد طرد نکرد و لب به سخن گشود و ماحصل آن همه تلاش مذبوحانه برای سخن گفتن شد از زبان دوستی که کیلومترها با او پیاده‌روی کرده بودم به مراتب و وضوح دراما کویین خوانده شوم.

هارب
۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۳:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

چند ماه پیش، وقتی هنوز در سردترین روزها می‌زیستم، شباهنگام به مکالمه‌ای پرداختم. در آن سمتِ گوشی آدمی بود که علی‌القاعده بیش از هرکسی باید درکم می‌کرد. او برآورد اگر کمک خواستم بگویم و راستش من نمی‌دانم دگر باید با چه زبانی می‌گفتم که کمک لازمم، که سراسر بودنش را نیازم، که دوست داشتم تو دست مرا بگیری در سردترین زمستانِ عمرم... گاهی فکر می‌کنم چقدر من و تو برای یکدیگر به‌دردنخور بودیم که تو در زمستانت مرا راندی و به زمستانم خودت را دریغ کردی. پسِ این همه اما هنوز دوست داشتم تو را ببینم، دوست داشتم به یکی از آن کافه‌های شلوغ بروم و تو را مقابل خود بیابم اما این بار بجای سکوت و شنفتن، فقط سرت داد می‌کشیدم.

هارب
۲۲ فروردين ۰۳ ، ۰۴:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

هارب
۲۲ دی ۰۲ ، ۱۷:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تو اون‌قدر دور رفتی که ازت یک‌قطره پیدا نیست...

هارب
۱۷ دی ۰۲ ، ۰۴:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دو هفته است که شاخک‌هایم سیگنال‌هایی از ته چاه دریافت می‌کنند. این دو هفته بیش از همیشه سعی بر عدم‌ تمکین سیگنال‌ها داشتم. در نهایت اما دیشب به‌وضوح چاه را می‌دیدم؛ درست بالای چاه بودم. دیشب پسِ این‌که مهندس را دیدم برای بار هزارم از خودم پرسیدم فایده‌ی زبان برای چون منی چیست. خسته‌ام از آدم‌فضایی بودن، از گشتن ساعت‌ها دنبال کلمات و آخر کار بی‌بهره بودن، از صداهای مدام درون سرم که تارهای صوتی توانایی اجرای‌شان را ندارد از این انقطاعِ لعنتی درمانده‌ام، بریدم و چون امشب که هنگام مراجعت از مطب برای رسیدن به مترو چنان دویده بودم که نفس کم آورده بودم، نفس کم آوردم. امشب مطب بیش از همیشه فاجعه‌بار بود. منشی بدخلقی می‌کرد و راه نمی‌آمد. مریض‌ها مدام حرف می‌زدند و دکتر عجله داشت. وقتی بدون شکلات از اتاق آمدم بیرون به‌وضوح ریزش آخرین سنگ‌ریزه زیر پایم را احساس کردم؛ فتادم.

رُز و بی‌گانه و مهجور و مهندس(جای سه اسم در این‌جا خالی‌ست و آه)، ممنون محبت‌تانم که تحملم کردید در روزگاری که خودم از خودم سراسر بیزارم. مهرتان نشسته بر دل و بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران در چاه ماندن. دیگر نمی‌توانم بیرون را بنگرم؛ وقتی هم‌سنگ این روزهای من حتی شبم تاریک نیست پس سلام بر تاریکی‌های چاه.

و در نهایت نجات دهنده کجاست؟ در آینه نیست؛ پاکت وینستون است، کتاب هالزن است، تخته‌گچ است، تخدیر است، تخدیر است، تخدیر است...

هارب
۱۲ دی ۰۲ ، ۰۰:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیشب با "مهندس" پس از چند سال گپ زدیم. همان هفته‌های اول مهر زنگش زدم بابت مشکل خوابگاه که یحتمل آشنا دارد و کم‌تر پاسم دهند. فایده‌ای هم نصیبم نشد و آخر کار هم البته خودم معضل را حل کردم و اسکان گرفتم. اکنون پشیمانم که کاش زنگ نمی‌زدم و نمی‌گفتم مختصاتم را. دیشب راه رفتیم و من سعی کردم کمی از گره‌های درونی‌ام را باز کنم و البته موفق نشدم اما به نسبت دفعات قبل در پاسخ چم است بهتر عمل کردم. حرف بدی هم نزد. گفت باید فکر کند و در تمام این لحظات از وقت سلام و الخ یکی از کورهایم مشغول این بود که تا الان کجا بودی دوست قدیمی. آن چهارسال نکبتِ غم و نم کجا بودی؟ من رسما مرده بودم هم از درون برای خودم، هم از بیرون برای شما و شماری دیگر. هرزمان که بگذرد، بعید می‌دانم فراموش کنم که در آن سالیان چه کسانی کنارم ایستادند و همچنان باورم داشتند. یک ندای درونی دارم که مدام زیرگوشم مزمه می‌کند تو آن‌ها را ناامید کردی؛ تمام کسانی که پسِ شنفتن نتیجه‌ی کنکور کارشناسی‌ام به مرور دور و دورتر شدند تا که به نقطه بدل گشتند و یحتمل به چهلمم نیز نمی‌رسیدند. نشد که بشود. نمی‌توانستم با دهنی دریده گلایه کنم. هرچه که گذشت، هرطور که گذشت، نمی‌توان چشم‌پوشی کرد از الطافی که روزگاری این انسان به من داشت. فقط به‌هنگام خداحافظی چیزکی به زبان آوردم: "چرا یهو با ما؛ حدود سال 98-99 دیس‌کانکت شدید؟" دوست ما بیان کرد که مشغله‌ها و خب همان ندای درونی می‌گفت تو همیشه سرشلوغی داشتی. قانع نشدم و به‌حساب همان الطاف پذیرفتم. به "جانِ ما" که می‌گویم، تایید می‌کند به‌موقع سرشلوغی طبیعی‌ست. بیش‌تر که حرف می‌زنیم می‌فهمم کمال انقطاع او بیش از من است و اساسا به رفاقت‌هایش این اندازه رنگ نمی‌دهد.

و خب اکنون من حیرانم که باید با صرف انرژی این شخص را در یک استیت دور بنشانم و ادامه دهم یا کاتیون شوم و بیخیال تمام الکترون‌هایی شوم که پسِ مرگِ منِ سهراب آمده‌اند؟

 

هارب
۲۸ مهر ۰۲ ، ۱۴:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

همین که داشتم جاده‌ی اصلی شلمزار را بالا می‌رفتم چشمم افتاد به یک فرعی. یک فرعی که با شیب نسبتا تند بالا می‌رفت و دریغ از یک چراغ. دنده را کم کردم و گاز. بالا، بالا، بالاتر! تا جایی که مشتق مسیر صفر شد. موتور را خاموش کردم و ایستادم به تماشا. از آن بلندی سوسوی چراغ‌های اوتوبان را نگاه می‌کردم. تماشا تمام که شد هندل زدم؛ نشد! دوباره؛ نشد! بالای 40 بار دیشب شاید هندل زدم! هنوز هم درد رگ سیاتیکم را دارم. مادر که تماس گرفت ناچارا سرپایینی را خاموش آمدم. در دل تاریکی بودم که صدای پارس دو سگ زهره‌ترکم کرد! من بدو آن‌ها بدو. تقریبا کنار پایم بودند که چخه کردم و هوف... رهایم کردند. به جاده‌ی اصلی که رسیدم زیر روشنایی دوباره بنا کردم هندل زدن. بی‌فایده! ذیرزمانی بود که موتورسواری نکرده بودم و فراموش کرده بودم چگونه خلاص کنم. بی‌فایده بود اما هندل می‌زدم؛ یاد حرفم به سپیده‌ی صبح افتاده بودم، تسلیم نشدن! خفه کرده بود یحتمل و هندل بیهوده. دو جوان آمدند و یکی خطاب آورد: داداش کمک نمی‌خوای؟؟ من هم در حال تلاش که حداقل نور ممکن به داخل کلاه کاسکتم بیوفتد صدایم را بم کردم و گفتم: روشن نمی‌شه.

- بزار هولت بدم. بزن دنده دو هر وقت گفتم کلاج رو ول کن.

- باشه.

- حالا!

- روشن شد! دمت گرم داداش.

تمام مسیر بازگشت فکرم این بود که باید به سپیده بگویم صرف هندل زدن کافی نیست. گاهی برای این‌که موتور روشن شود باید بزنی دنده دو و یک نفر هولت بدهد.

 

زمینه آقای قربانی می‌خواند:

عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست

چلچراغی در سـکـوت و تیـرگی‌ست

هارب
۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

یک بیماری ژنتیکی را در نظر بگیرید؛ چه می‌دانم! از همان‌ها که مشکل در تک تک دی‌ان‌ای‌های بدن رسوخ کرده:

مثلا تالاسمی. شما نمی‌توانید یک بیمار تالاسمی را از شر ژن‌های بیمارش خلاص کنید.

نمی‌توانید با گفتن جمله‌ی "پاشو ادای حال بدا رو در نیار" او را از خستگی برهانید.

یک بیمار تالاسمی نمی‌تواند با "تمرین" مشکل کمبود گلبول‌های قرمزش را حل و فصل کند.

تقلید و فهم کنش‌های یک فرد سالم باعث سالم شدن بیمار تالاسمی نمی‌شود و الخ...

این همه نوشتم که بگویم گاهی برخی مشکلات روان‌شناختی ما هم می‌توانند در عمق جان ژن‌های ما رسوخ کرده و تغییرشان مساوی حذف خود و ایجاد دیگری باشد.

لختی پیش به کارنامه‌ی اعمالم در دوران دانش‌آموزی نگاه می‌کردم. جالب‌انگیزترین نکته برای من نمره‌ی درس "مطالعات اجتماعی"‌ام بود؛ پسِ کلاس سوم ابتدایی دیگر هرگز نمره‌ی کامل در آن درس نگرفتم! و خب چه اصراری‌ست؟ دلم می‌خواهد مثل انیمیشن‌های والت‌دیزنی بپذیرم خود را؛ این ژن‌های اجتماع‌گریز را.

هارب
۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

گاهی چند ثانیه نگاه از چند ساعت گفت‌وگو گویاتر است.

هارب
۲۰ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

ترم پیش بود که استاد فاضل یادمان داد برای پاس شدن نخوانیم، برای نمره‌ی کامل بخوانیم. من حرفش را باور کردم و خودم را؛ که می‌توانم نمره‌ی کامل بگیرم. دیگری نه. کوانتوم را او افتاد، من مطلوب پاسیدم. ترم پیش دنیا خلوت بود. کسی کاری به کارم نداشت. من بودم و کتاب‌ها و کاغذهایم. این ترم زیادی در توجه‌ام و از این میزان اتنشن تهوع‌ام می‌گیرد. روزی نیست که گوشی را باز نکنم و دانشجویی در پی‌وی سوالی نپرسیده باشد. گستره‌ی سوالات هم جالب است؛ از کوانتوم گرفته تا نسبیت، از فیزیک پایه تا ریاضی‌فیزیک و این همه در حالی‌ست که آی‌دی خود را نوشتم:"من متمتیکا نیستم" که شاید هم‌شاگردی‌ها ببینند و بفهمند کم‌تر پیله کنند که وقت تنگ است و توشه اندک و مسیر طولانی و به فوتون قسم که حاصل بیش‌تر این انتگرال‌ها را متمتیکا می‌دهد! 

اوایل ترم که بچه‌های کلاس حل تمرین استاد صدایم می‌کردند و این روند داشت تکثیر می‌شد و خطرناک طی کردم با بچه‌ها که در حق واژگان ظلم نکنید زان پس زهرا صدایم می‌زنند و این مطلوب است. بین همه‌ی القابی که اینجا نثارم می‌شود یحتملا احمقانه‌ترین‌شان "نامبروان گروه فیزیک" است، البت پسِ بیانم که آقا اگر من نامبروانم در دانشگاه را گِل بگیرید این اصطلاح کم‌تر شنیده شد. 

بچه‌های کلاس ارشد طوری متوقع‌اند که مرحوم هاوکینگ از خلدآشیان دیراکِ عزیز متوقع نبود. چندی پیش به هنگام خروج از کلاس یکی پرسیدم تابع تانژانت هایپربولیک چه شکلی است و منتظر بود من همان‌جا روی هوا برایش رسم کنم؛ کرنل متمتیکا هم نیاز به وقت برای محاسبه دارد!

همه‌ی این نگاه‌ها و افکار دیگران و مسخرگی خودم باعث شده وقتی می‌گویم احساس می‌کنم استعداد فیزیک را ندارم و این لقمه به مراتب بزرگ‌تر از دهانم است، مردم فکر کنند زده به سرم و شوخی می‌کنم. چندی پیش که برگه‌ی انصراف از تحصیل را پرکرده بودم و در حال تحویل بودم استاد فاضل زد پس سرم با این مضمون که چته؟ آمپرم زد بالا و از کلاس جهیدم بیرون که مبادا گریه‌ام بگیرد. استاد آمد و شروع کرد به گفت‌وشنود:

- از من فیزیک‌دان در نمی‌آد استاد.

- اتفاقا اگه از من بپرسن از ورودی شما دو نفر  رو نام ببرم که ازشون درمی‌آد یکیش شمایی... فلان استاد رو شریف رو می‌بینی؟ اوردر شما با اون... احساس شکست وقتی از شکست پررنگ‌تره یعنی....

شاید نیم‌ساعت جلوی ساختمان آموزش راه رفتیم و حرف زدیم. فردا شبش هم رفتم علوم‌پایه و باز حرف زدیم. استاد مرا باور دارد، سلول سلول وجودم را گویی. من نیز استاد را قبول دارم، همان‌گونه، که اگر استاد بگوید این کوه را می‌شود یک روزه جابجا کرد آستین بالا می‌زدم... کاغذ را تحویل ندادم و هنوز گوشه‌ی اتاق افتاده است.

یکشنبه بعد از ظهر می‌روم پیش دکتر. نمره‌ی میان‌ترم را جویا می‌شوم و به سر می‌کوبم:

- من باید همون موقع انصراف می‌دادم دکتر فاضل می‌گه فلان، بابا من خودم رو بهتر می‌شناسم. من استعداد این رشته رو ندارم.

- من نمی‌دونم باید به شما چی بگم.

- یه خدا شفات بده تو نگاه‌تون هست.

- همونه.

- آقای دکتر!

- شما پتانسیل این رو دارید که به جاهای خوب برسید.

جا می‌خوردم. این دکتر موسوی بود که این حرف را زد؟ دکتری که همواره احساس می‌کردم در نظرش احمق هستم؟ سکوت می‌کنم و از اتاقش می‌روم بیرون.

با دکتر رجایی درباره‌ی امتحان میان‌ترم صحبت می‌کنم:

- استاد یک فرصت جبران به من بدید.

- برای تو همیشه فرصت جبران هست.

 

شاید هر ناظر بیرونی بگوید دردت چیست بخوان و بدو اما من نمی‌توانم. روزگاری فکر می‌کردم اگر استاد فاضل و استاد موسوی باورم داشته باشند مکانیک جدید را خواهم نوشت! ترم پیش چند کلمه- نه ساعت‌ها مکالمه- از ایشان موتور مرا روشن کرد و چون جت پیش رفتم اکنون اما... نمی‌دانم انگار اگر تمام عالم فریاد بزند تو می‌توانی کوه جابجا کنی اما خود خویشتن را باور نکنی دانه شنی را هم نمی‌توانی بلند کنی. نمی‌دانم؛ شاید جدی جدی بیرون ز تو نیست و باید در خود همه چیز را جُست. دلم می‌خواهد با سلول سلول وجودم حرف‌های اساتیدم را بپذیرم و به کارم بچسبم و به قوة ادامه دهم اما نمی‌توانم. نمی‌شود. نمی‌شود که خودم را باور کنم. نمی‌توانم خودم را باور کنم.

هارب
۰۷ دی ۰۱ ، ۰۲:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر