روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۱۸ مطلب با موضوع «سخت‌تر از کوانتوم» ثبت شده است

به شما فکر می‌کنم؛ به اتاق کار ۴متری‌تان، به تخته‌های پر از معادله، پایان‌نامه‌های داخل قفسه. 

به شما فکر می‌کنم؛ به آرام بودن‌تان، به تواضع‌تان هنگام راه رفتن، به لبخندتان هنگام توضیح دادن، به شباهنگام درس دادن، به صبرتان بسیار فکر می‌کنم.

به شما فکر می‌کنم؛ به ظاهر ساده‌تان، ماشین ارزان‌تان، دانش فراوان‌تان، تواضع عجیب‌تان.

به شما فکر می‌کنم؛ به دل‌سوزی‌های همواره، نگاه‌های حامیانه، گفتار صادقانه، تیزبینی‌های هوشمندانه.

به شما فکر می‌کنم؛ برای nامین بار و باز نمی‌فهمم. جایی که هستید، کاری که می‌کنید، مختصات انتخابی‌تان را درک نمی‌کنم که اگر خودتان را اسیر این جغرافیا نمی‌کردید حال حتما در یکی از همان کمپانی‌ها، موسسات، آزمایشگاه‌ها و الخ، همان اسم‌های عظیم که با تلفظ‌شان تعظیم شروع می‌شود مشغول بودید، نه در اتاق ۴متری، نه سوار بر تیبا و ال۹۰، نه مشغول سر و کله زدن با امثال ما، نه محروم از بدیهیات، نه بی‌بهره از ساده‌ترین ابزار آلات، نه درگیر کولرهای آبی لعنتی، نه کلافه از شنیدن بوق ممتد اتوبوس‌ها و صدای خراشناک تراکتورها، نه مشغول توضیح این‌که سای‌استار از کجا آمده و دلتای دیراک چه شده و نه هزار جور امور حقیر دیگر که اصطکاک آفرین است و این میان جهنم اقتصاد که شما عمرتان را معامله می‌کنید و بله آقایان من شما را نمی‌فهمم. می‌شود بفهمم اما سرفرود می‌آورم و نمی‌فهمم و باز فکر می‌کنم؛ به شما، به آن راه‌روی نیمه‌تاریک و به حرف عزیزمان:

فِی الْأَرْضِ مَجْهُولُونَ وَ فِی السَّمَاءِ مَعْرُوفُونَ

هارب
۰۲ آبان ۰۱ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

چهارشنبه 2بامداد از خواب بیدار شدم. دخترک تخت زیرین آماده‌ی خواب می‌شد، سوال آمد: هنوز نخوابیدی؟

- بیدار شدم.

(کوله را روی دوشم می‌اندازم)

- تو واقعا بدبختی!

روانه‌ی سالن مطالعه. فصلی را جمع می‌کنم، سوالات بچه‌ها را نیمه‌آماده می‌سازم. کمی با مسائل آماری ور می‌روم و نهایت ساعت 7 و خورده‌ای بلند می‌شوم. قهوه خورده، کمی به ظواهر رسیده، آماده سر میز صبحانه. هم‌شاگردی ارشدمان می‌آید و با بان جمله‌ی "شیطون‌ترین دانشجوی کلاس دکتر موسوی" سر میزمان می‌نشیند. نگاهِ هاج و واجِ سرشار از خنده‌ی هم‌اتاقی؛ که یعنی سر این کلاس هم؟ و من نیز متعجب که چطور سرکلاسی که آرام‌ترین و خاموش‌ترین جلوه‌ام در کل کلاس‌های سالیان تحصیلم است این‌چنین نمود دارم! خدا به داد الباقی اساتیدم برسد. آماری بعد هم تاریخ علم. پروفسور مهربان شده، خداحافظی می‌کند و لبخند می‌زند و این برای مایی که از این پیرمرد جز غرغر و تحقیر ندیدیم عجیب است. فی‌الفور ناهار را بلعیده لباسم را اتو می‌کنم. آخر بار پیرهن را با وایتکس پاکیزه کرده بودم. اتو بوی وایتکس را توی هوا پخش می‌کند، بو توک مغزم را می‌سوزاند اما توجهی نمی‌کنم. روپوش زرشکی‌ام را روی تنم صاف و صوف می‌کنم و راهی کلاس. تمارین را کار می‌کنیم، بچه‌ها آنالیز برداری مسلط نیستند و این زنگ خطر است. زنگ خطر را می‌زنم و کلاس را تمام. به سرعت به خوابگاه باز می‌گردم، شلوار آدیداس را می‌پوشم و به زهرای دیوانه‌ی دانشجو بازمی‌گردم. یک دو سه- علوم‌پایه- چمران. دفاع ارشد است و مبحث اثر کازیمیر. آخرش هم نمی‌فهمم اثر کازیمیز چیست. دکتر اتفاقی با جوانک مدافع بحث می‌کند و آن روی سکه‌ی خشمگینش را نشان‌مان می‌دهد. تصویر برای من یک مرد صندوق‌دار است که موی کاملا مشکی‌اش را از وسط فرق باز می‌دهد و با لبخند مشغول توضیح است، حال این تصویر جدید بسیار برایم بیگانه است. بهترین بخش دفاع جوانک آغاز می‌شود؛ اتمام دفاع و پک خوراکی. بلند می‌شوم و در خماری نمره‌ی پایان‌نامه می‌مانم. قم‌سوپر سر می‌زنم تا تخم‌مرغ بخرم برای شام-ناهار اعیانی آخر هفته. توافق نمی‌کند که برگردم و در خوابگاه کارت به کارت کنم. فحش و لعنت نثار زمان و زمین می‌کنم که قد 2 تخم‌مرغ هم معتمد نیستیم. از خوابگاه کارت را برمی‌دارم و باز قم‌سوپر! نگاهم به قفسه سوپ‌ها می‌اوفتد؛ جهت تقویت سیستم ایمنی حال که اکثر بچه‌ها بیمارند. سر خیابان دکتر می‌ایستند اشاره که بپر بالا و ما هم چند لحظه پیشش بودن را مغتنم. خوابگاه می‌رساندم و آخر هفته‌ی خوبی را برایم آرزو می‌کند.

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست
پنج‌شنبه نیمه‌شب 2بامداد بیدار می‌شوم. گلویم تیغ است و تنم داغ. پیام هم‌اتاقی را-حال که کسی در اتاق نیست- روی گوشی می‌بینم. تایپ می‌کنم:"منم مریض شدم" و بی‌حال پخش تخت می‌شوم.

چند روز است که سرما خوردم. گلودرد بهتر است اما این سر داغ ما قصد آرام یافتن ندارد. تنهایی آخر هفته را سپری کردم و این اولین بار بود که در تنهایی بیمار می‌شدم. موقع استحمام که همه جا سیاه بود به خیالم این بود که در اتاق را قفل نکنم تا جنازه‌ام زیادی روی زمین نماند. مادرم اگر بالاسرم بود اینطور نمی‌شد. همه جا تاریک نمی‌شد. در تب چندین روز نمی‌سوختم. آتش تب را هم تحمل کنم دل‌تنگی برای خانه را...
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند

از هفته‌ی گذشته دل‌تنگم. دلم برای کل کل با پدر تنگ شده. برای خندیدنش، تکه انداختنش و بیش از همه نگاهش. 

قصه‌پرداز شب ظلمانیست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست

هفته‌ی گذشته، وقتی هنوز بیماری جانم را بند تخت نکرده بود، شب سمت پله‌های اضطراری رفتم؛ حالم مضطر بود و به فضا می‌آمد. پلکان خلوت است و بی‌کس؛ چون من. نشستم و گریستم از شدت دل‌تنگی. دلم خانه را می‌خواست، می‌خواهد، بیش از هر چیز پدر را، بیش از هر چیز نگاه پدر را

چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

این ویروس‌ها بهانه است، ضعف جان من منشاء دیگری دارد.

ظهری به دکتر مشکل‌گشا پیام می‌دهم: این هفته ۴شنبه شما تشریف می‌برید سرکلاس؟

پاسخ می‌آید: ممنون میشم شما تشریف ببرید. از میدان الکتریکی هم مساله حل کنید

ناراحت‌ترین چشم عمرم را تایپ می‌کنم و خرید بلیط قطار را لغو. 

تو بخوان نغمه ناخوانده‌ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

هارب
۰۱ آبان ۰۱ ، ۲۲:۲۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

دارم پیش می‌روم. سال گذشته این روزها صبح می‌زدم بیرون و تا ساعت نه شب سرکار بودم. بارکد و بحث و پول و پول و پول... آه لعنت به پول! هشت ساعت می‌دویدم و هشت ثانیه هم جلو نمی‌افتادم. درس‌ها را یکی پس از دیگری سمبل می‌کردم و به زور شب امتحان پاس. یادم است برای امتحان ترمودینامیک و مکانیک آماری1 شب امتحان درس را تازه شروع کردم. به این معنی که تازه ویدئوهای استاد را شروع کردم دانلود کردن-که طبعا وفت نمی‌شد همه‌شان را دید- و کتاب را باز. اکنون که برای درس مکانیک آماری پیشرفته1 می‌توانم سرکلاس حاضر شوم، بعد هر جلسه تدریس تمرینات کتاب را حل کنم و به کتب دیگر نیز گریزی بزنم؛ احلی من العسل! شاید همین است که هم‌دانشگاهی‌هایم در تحیرند که چرا چنین درس مشکلی را آن هم با دکتر اخذ کرده‌ام، نمی‌دانند این‌ها را، نمی‌فهمند و امیدوارم هرگز نیز نفهمند زجر آن روزگاران را. هرچقدر هم کلاس آماری برایم چالش‌زا باشد به سبب کم‌سن بودنم میان اعضایش، باز برای جلسه به جلسه و مبحث به محبثش سراسر شوقم. هفته‌ی پیش یکی از هم‌کلاسی‌ها تازه-پس از پنج جلسه تشکیل کلاس- آمده بود. همان دم درب دکتر با تراکتور از روی دختر گذشت. دخنر هم چه دختری؛ دافففف! پس کلاس قسمت شد کمی گپ زدیم؛ خب خوشگل بود و نیازمند راهنمایی =))) گرایشم را پرسید و من بی‌درنگ گفتم ذرات! دوست ندارم بچه‌های کلاس آماری بدانند طفل کارشناسیی بیش نیستم. از آن نگاه بالا به پایینِ عموجون بیا لپت رو بکشم بیزارم. پریروز بعد کلاس رفتم پیش دختر جذاب کلاس تا یوزر پس سامانه‌اش را بگیرم برای کاری. بی چون و چرا داد! گفتم زیادی زود ندادی؟ پاسخ آمد: من به تو اعتماد دارم.

آخ!

کاش زمین دهن باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. خجل شدم که او اینچنین صادقانه با من برخورد کرده اما من در اولین برخورد به او دروغ گفته‌ام. همان دم چیزی دور گلویم پیچید و قصد خفه کردنم را ساخت. شب به هم‌اتاقی جریان را گفتم. بیان داشت زیادی سخت می‌گیرم و موضوع حاد نیست اما موضوع حاد است، درست است که هیچ نظام اخلاقی ندارم اما همان چیز که دور گلویم پیچید مرا می‌کشد. کاش می‌توانستم بروم پیشش و بگویم من یک آدم ترسوی عاری از اخلاقیاتم که از هراس‌هایم به کذب پناه آوردم!

آری من می‌ترسم:

من از آدم‌ها می‌ترسم، از اجتماع آدم‌ها بسیار می‌ترسم. از آدم‌های داخل کلاس مکانیک آماری پیشرفته1 خیلی می‌ترسم. از بچه‌های ارشد بسیار می‌ترسم. آن‌قدر می‌ترسم که هرجلسه همراه استاد داخل کلاس می‌شوم، از این‌که تنها میان بچه‌ها باشم فراری‌ام. آن‌قدر می‌ترسم که از هر ده سوال 8تا را نمی‌پرسم و آن 2تا را نیز به جان‌کندن و چند لیتر تعرق! که هرچقدر هم نگاه دکتر و حرف‌هایش برای سوال پرسیدنم دل‌گرم کننده و حامیانه باشد باز نمی‌توانم! آن‌قدر می‌ترسم که می‌روم ردیف آخر خودم را در دیوار می‌چپانم، آن‌قدر می‌ترسم که اگر کسی احیانا آید و نزدیک ردیف آخر نشیند پنیک می‌کنم و به دنبال صندلی جدیدی می‌گردم برای فرار تا فاصله‌گذاری ضداجتماعی‌ام کمی حفظ شود. آن‌قدر می‌ترسم که دائما سایلنتم؛ وقتی دکتر سوالی می‌پرسد و جوابش را می‌دانم به طرز ابلهانه‌ای لب می‌زنم؛ احمق کلاس درس است نه دابسمش!! مگر دکتر اسم آورد تا من با صدایی که از ته چاه که نه از ته شکم نهنگی که یونس در آن زندانی بود جواب را گویم، اگر قبلش حول نکنم و سوال را کمپلت فراموش نکنم! آن‌قدر می‌ترسم که حتی وقتی استاد می‌پرسد تمرینی که داده بود را حل کرده‌ایم یا نه من پتانسیل گفتن این‌که حل کردم را ندارم.

آری من به طرز رقت‌انگیزی بزدلم.

 

این پست قرار نبود این‌طور تمام شود اما خب شد! اتفاقات قشنگ بماند برای یک پست دیگر.

هارب
۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

نشسته بودیم به گفت‌وگو. چایی پشت چایی و بحث پشت بحث. بحث رفتن و نماندن. بحق ارشد و دکتری و الخ. این ایام با افراد زیادی سر این موضوع گپ زدم. موافق و مخالف. از چند دقیقه گرفته تا چند ساعت. صحبت‌های چندساعته‌ی یکی از اساتید سر میز شام نیز پایم را نلرزاند، با قدرت و محکم گفتم من باید بروم. امشب اما این مرد که فرق فیزیک و مهندسی را نیز درست نمی‌داند ویرانم کرد. سر هر چایی تاکید می‌کرد که اگر بنا به رفتن همه باشد پس چگونه این مملکت قرار است درست شود؟ چایی یکی مانده به آخر گفت: "باید به درد این مملکت هم بخورید یا نه؟" من با تکبر محض گفتم:" مملکتی که لیاقت نداشته باشه چی؟" نمی‌دانم چطور توانستم چنین سخنی را به زبان بیاورم؛ انگار هیولای دنیای تاریکی‌هام. من به مردی این حرف را زدم که بی‌هیچ چشم داشت قبل از جوانی جانش را برداشت و رفت برای دفاع از همین مملکت که از نظر منِ منفور بی‌لیاقت است. بهترین دوستش را در همان خاکریزها از دست داد و برگشت. سلامتی‌اش را نیز در همان سنگرها جاگذاشت و برگشت. بدون این‌که پس از آن، لحظه‌ای از آن خدمات استفاده کند، صرفا استفاده نه سوءاستفاده. که هیچ‌وقت کارت ایثارش را هم نگرفت و در زندگی‌اش پشت پا زد به تمام منصب‌های نظامی و.. و کارگر شد. من این جمله‌ی چرکین سرشار از حماقت را گفتم و او بلافاصله گفت:"یعنی چی لیاقت نداره؟ شما نمی‌دونید چه جوونایی برای این مملکت زیر خاک رفتن" دیگر چیزی نگفتم. یعنی نتواستم که بگویم. گریه امان نداد. راست هم می‌گوید من و ما هنوز نفهمیدیم چه آدم‌هایی برای این مملکت زیر خاک رفتن. من و ما هنوز نفهمیدیم مصطفی چمران‌های زیر خاک رفته یعنی چه. لعنت بر من.

هارب
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

کاش این‌قدر آدم‌ها برایم پررنگ نبودند. می‌توانستم یک پاک‌کن بردارم و آن‌ها را اگر نمی‌توانم کامل پاک‌کنم لااقل کم‌رنگ‌شان می‌کردم. شده از شدت رنج و درد آدمی از او فرار کردم! له می‌شدم گویی. که البته فرارهای من همواره منجر به شکستند. کاهش لااقل می‌توانستم حرف‌های درون مغزم را بزنم؛ روشن، واضح، ساده. کاش وقت حرف زدن این‌قدر برای رساندن مقصودم دور خودم نپیچم تا جایی که به وقت شرح حال دادن به پزشک، پزشک هم از پیچیدگی کلامم لب به سخن گشاید. کاش لااقل سخن گفتن با رفقایم برایم جان‌کندن نداشت. مجبور نمی‌شدم پشت مسخرگی و خنده‌ها بگریزم و به حاشیه بکوبم. کاش می‌توانستم از فاطمه بابت دعوت نشدن به عقدش گله کنم، اما نمی‌توانم. باز مثل هربار که از هرکس دل‌گیر بودم هنگام دیدنش خواهم خندید و او را در آغوش خواهم کشید. کاش می‌توانستم به امیررضا بگویم چقدر بابت کم بودنش ناراحتم. کاش می‌توانستم به او بفهمانم تنها انسان روی زمین است که کنارش مرز نمی‌بینم. کاش می‌توانستم به رنجبرپور بگویم رفتار ناصادقانه‌شان چقدر دردناک است. کاش می‌توانستم مرضیه‌خانم را به یک خنده‌ی واقعی مهمان کنم. کاش می‌توانستم این پست را منتشر کنم و در آینده نیز هیچ زمان آرشیوش نکنم. شود آیا؟

هارب
۲۱ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

رفتم کتاب را پس دهم. هم خوش‌حالم بابت گرفتن جواب برخی سوالات(بله در برابر پرسیدن سوال نمی‌توانم مقاوت کنم) هم ناراحتم، دقیق‌تر زخمی‌ام. مثل همیشه. در راه برگشت به خوابگاه داشتم فکر می‌کردم مگر من به زبان چینی سخن می‌گویم؟ چرا آدم‌ها نمی‌فهمند چه می‌گویم؟ چرا؟ می‌پذیرم بیان بدم را اما این میزان فهمیده نشدن خیلی عجیب است!!! در حدی که اگر چینی کسی سخن بگوید احتمال فهمش بیش‌تر است تا من. 

من البته پذیرفته‌ام، دقیق‌تر سعی می‌کنم بپذیرم این فهمیده نشدن را، این گنگ بودن را اما این‌که دکترموسوی هم جزو 7میلیاردِ دیگر باشد برایم ساده نیست. واقعا ساده نیست.

من پیشرفتی نیز داشتم، این بار بجای بسنده کردن به سکوت و لبخند و نگاه کردن به دیوار، دهان لعنتی را بالاخره باز کردم، سخن گفتم: "شما من رو نمی‌شناسید، طبیعی هم هست-بهتر بود می‌گفتم نرمال- دیدتون نسبت به من خیلی بده." بعدش عقب‌نشینی کرد و حتی به فراموش کردن حرف‌هایش دعوت کرد، اما مگر می‌شود؟ مگر می‌شود ذهن درگیر نشود؟ مگر می‌شود دردهایت را توی صورتت بکوبند و بیخیال باشی؟ فهمیده نشدن هر چقدر هم که اتفاق بیوفتد تکراری نمی‌شود. حتی اگر 7میلیار باشند باز هم تو نمی‌توانی با گفتن خب شاید من مریخی سخن می‌گویم تسکین یابی. برخی دردها گویی قصد کهنه شدن ندارند. این درد را زیستن ساده نیست، نیست که الان وقتی برای بار n این اتفاق می‌افتد باز ابری می‌شود هوا، خوابگاه لعنتی. ای چشم‌های من! ببخشید که حتی ساده‌ترین حقوق را هم ازتان دریغ می‌کنم.

 

تحمل‌کننده‌ی من،دوست عزیزم! تو برای من یادآور سپیده‌ی صبحی، همان‌قدر امیدبخش، خنک. یاری تو اگر نبود امروز هم احنمالا خفه خون می‌گرفتم، هرچند درد را درمان نکرد اما من گفتم و این مهم است! این خیلی مهم است. وجود تو باعث می‌شود نتوانم کوتاه بیایم، راحت بیخیال شوم، روم نمی‌شود.

منتها عزیزجان گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود. 

هارب
۱۰ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

برگشتم دانشگاه. ترم تابستان برداشته‌ام؛ خب خریت شاخ و دم ندارد. محیط دانشگاه نسبت به جامعه‌ی بیرون دانشگاه برایم مامن است، در واقع بود. این ایام با کسانی درگیرم و سرکار دارم که هیچ جوره نمی‌توانم با آن‌ها بجوشم. در واقع همواره با این بچه‌ها-هم‌ورودی- چالش دارم، زیادی بچه ماندن و ایام ترم گذشته با بچه‌های سال بالایی از دانشجویان در ارتباط بودم. آن‌قدر که برخی فکر می‌کردند ترم هشتی هستم. اکثر اوقاتم در سالن مطالعه بود و الباقی سرکلاس استاد فاضل یا در بحث با استاد فاضل. الباقی‌تر هم یا پیش دکتررجایی پلاس بودم یا روی مخ دکترموسوی راه می‌رفتم. اندک زمانی را پیش دانشجویان سال بالایی می‌گذراندم آن هم به بحث و درس تخصصی. این ایام اما مجبورم کارهایم را با بچه‌های هم‌ورودی خودم بگذرانم و این بسیار سخت است. هرچند سعی می‌کنم خیلی نپلکم و سرم به کتاب و کار خودم گرم باشد اما باز به دلیل گزارشات گروهی مجبور به ارتباط نسبتا زیادی با آن‌هایم. بنده خداها آزاری هم ندارند اما من نمی‌توانم. 

امروز کله سحر وقتی به آزمایشگاه می‌رفتم دیدم در اتاق نیمه‌باز است. سلام دادم و کتاب "جستارهایی در فیزیک معاصر" را خواستم. کتاب را گرفتم و به شوق خواندم. طوری که آمدم کمی تورق کنم به خودم که آمدم دیدم کتاب تمام شده. در همان راهروی گروه فیزیک تمامش کرده بودم. صفحه‌ی اول به خط خود دکتر گلشنی کتاب تقدیم به صاحابش شده. با خودم فکر می‌کنم من که تمامی نظامات و اعتقادات دورنی‌ام فروریخته، وقتش است که نظام اخلاقی خودم را دایر کنم و دزدی کتب را در آن امری جایز شمارم :)))))) کتاب که تمام شد یک مزرعه سوال درونم کاشته شد اما در کمد بسته بود. راهی به سرزمین نارنیا نبود. "الان کار دارم... عجله دارم... فردا..." می‌دانم خیلی سوسول‌ام، ایضا بسیار پررو اما واقعا حمل سوالات برایم سخت است. بای بای کرد و رفت اما من به عالم ناسزا حواله کردم. خسته‌ام و درمانده و تحمل سوالات برایم دشوار. نمی‌دانم اما احساس می‌کنم اتفاق امروز-نیافتن امکان برای پرسش سوالاتم- آنتی‌سوشیالیزمم را تشدید کرده، دلم نمی‌خواهد با کسی حرف بزنم، حتی لجم گرفته و نمی‌خواهم فردا بروم سوالاتم را بپرسم. اه لعنت به این درون که منتظر یک تقه برای بریدن است. لعنت!

هارب
۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

من خیلی ضعیفم، بی‌چاره‌ام؛ در روابط دوستانه‌ام افتضاح و نهایتا در تنهایی خواهم مُرد.

کاش می‌شد برم بمیرم. خاک بر سر من.

هارب
۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر