روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

چقدر تحمل آدم‌ها سخته

دوشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۰ ق.ظ

برگشتم دانشگاه. ترم تابستان برداشته‌ام؛ خب خریت شاخ و دم ندارد. محیط دانشگاه نسبت به جامعه‌ی بیرون دانشگاه برایم مامن است، در واقع بود. این ایام با کسانی درگیرم و سرکار دارم که هیچ جوره نمی‌توانم با آن‌ها بجوشم. در واقع همواره با این بچه‌ها-هم‌ورودی- چالش دارم، زیادی بچه ماندن و ایام ترم گذشته با بچه‌های سال بالایی از دانشجویان در ارتباط بودم. آن‌قدر که برخی فکر می‌کردند ترم هشتی هستم. اکثر اوقاتم در سالن مطالعه بود و الباقی سرکلاس استاد فاضل یا در بحث با استاد فاضل. الباقی‌تر هم یا پیش دکتررجایی پلاس بودم یا روی مخ دکترموسوی راه می‌رفتم. اندک زمانی را پیش دانشجویان سال بالایی می‌گذراندم آن هم به بحث و درس تخصصی. این ایام اما مجبورم کارهایم را با بچه‌های هم‌ورودی خودم بگذرانم و این بسیار سخت است. هرچند سعی می‌کنم خیلی نپلکم و سرم به کتاب و کار خودم گرم باشد اما باز به دلیل گزارشات گروهی مجبور به ارتباط نسبتا زیادی با آن‌هایم. بنده خداها آزاری هم ندارند اما من نمی‌توانم. 

امروز کله سحر وقتی به آزمایشگاه می‌رفتم دیدم در اتاق نیمه‌باز است. سلام دادم و کتاب "جستارهایی در فیزیک معاصر" را خواستم. کتاب را گرفتم و به شوق خواندم. طوری که آمدم کمی تورق کنم به خودم که آمدم دیدم کتاب تمام شده. در همان راهروی گروه فیزیک تمامش کرده بودم. صفحه‌ی اول به خط خود دکتر گلشنی کتاب تقدیم به صاحابش شده. با خودم فکر می‌کنم من که تمامی نظامات و اعتقادات دورنی‌ام فروریخته، وقتش است که نظام اخلاقی خودم را دایر کنم و دزدی کتب را در آن امری جایز شمارم :)))))) کتاب که تمام شد یک مزرعه سوال درونم کاشته شد اما در کمد بسته بود. راهی به سرزمین نارنیا نبود. "الان کار دارم... عجله دارم... فردا..." می‌دانم خیلی سوسول‌ام، ایضا بسیار پررو اما واقعا حمل سوالات برایم سخت است. بای بای کرد و رفت اما من به عالم ناسزا حواله کردم. خسته‌ام و درمانده و تحمل سوالات برایم دشوار. نمی‌دانم اما احساس می‌کنم اتفاق امروز-نیافتن امکان برای پرسش سوالاتم- آنتی‌سوشیالیزمم را تشدید کرده، دلم نمی‌خواهد با کسی حرف بزنم، حتی لجم گرفته و نمی‌خواهم فردا بروم سوالاتم را بپرسم. اه لعنت به این درون که منتظر یک تقه برای بریدن است. لعنت!

۰۱/۰۵/۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی