روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

رفتن یا ماندن؛ مسئله این است...

يكشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ

از آزمایشگاه اپتیک که بیرون آمدم زینب را دیدم. نشستیم صندلی راهروی گروه و بنا کردیم بافتن. کمی با هم نالیده و به عالم فحش نسار ساخته، خندیدیم. سمت اتاق استاد راه افتادم که به نحیف بودنم اعتراف کنم. چند هفته پیش که جواب پذیرش امیرکبیر آمده بود من جزو پذیرفته‌شدگان نبودم و این درحالی بود که امیرکبیر محتمل‌ترین دانشگاه برای پذیرشم بود؛ از آن جهت که برای ما فیزیک‌خوان‌ها امیرکبیر به جهت تمرکز صنعتش مکان جذابی نیست. القصه آن روز پیش استاد گلایه کردم و گفتم به انتظار روزهای تلخ نشسته‌ام. بنا داشتم امروز بروم و بگویم از بهشتی و صنعتی اصفهان پذیرش گرفتم و اندگس‌وات! یحتملا مدارکم را برای امیرکبیر دیر ارسال کردم، آن همه ننه‌من‌غریبم‌بازی برای یک تاخیر زمانی! خب استاد نبود و از علوم‌پایه خارج شدیم. خوابگاه خواستم چرت بزنم که ساعت 14 با تنی خیس عرق بیدار شدم. قید ناهار را زدم و به آموزش رفتم برای صحبت با دکتر مشکل‌گشا درباره‌ی RA. شلوار راحتی طوسی به پا با صندل‌های مشکی، جوراب زرد خال‌خالی‌ام با تی‌شرت زردم نیز ست شده بود. چادر البته روی دوشم بود اما جریان هوا چادر را کنار می‌داد و لکه‌های سس روی لباسم خودنمایی می‌کردند. یک ثانیه‌ هم به ذهنم خطور نکرد که برای جلسه‌ی کاری وقتی بنا دارم مخ استاد را بزنم کمی آدمی‌زادطور لباس بپوشم. وارد دفتر که شدم استاد با شوق دعوتم کرد برای نشستن قبل از من دکتر پیش دستی کرد:"کلی کار داریم!" از شرکت و پروژه‌ها گفت تا بازرگانی‌ها و نیازهایش. چندتا پروژه هم آماده روی میزم گذاشت که یعنی هرکدام را دوست داری بردار. از ارشد و اپلای پرسید و گفت دوست دارد این دوسال را از وجودم استفاده کند. منم تمام این مدت روی صندلی لش کرده بودم و در حالی که بوی عرق سگ‌مرده می‌دادم به نقطه‌ای خیره شده بودم، صورتم را لمس می‌کردم و روی سخنانش متمرکز می‌شدم. مشکل اسکان و سیستم را که حل کرد بنا شد فکر کنم و خبر دهم که در شرکتش کار می‌کنم یا نه. ترکیب چیزک‌هایی که از رسانه آموخته بودم با اپتیک؛ وقتش رسیده لباس هولوگرافی بر تن کنم؟ حال باید دوباره تصمیم بگیرم. اه که چقدر از تصمیم گرفتن بیزارم. زینب می‌گوید من و تو در تصمیم گرفتن برای خرید بیسکوییت عاجزیم چه رسد این‌ها :)) اما گریزی نیست. بالاخره باید تابستان یا هیو باشم یا قم...

۰۲/۰۴/۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۱)

خوندمش و لبخند زدم حس قشنگی داشت این روزات و آشنا

منم راستی بهشتی قبول کرده بود ولی بقیه جاها نه، تهش میدونی چیشد^^

هر تصمیمی گرفتی آشناهای دیار خویش را فراموش مکن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی