حوصلهی شرح قصه نیست
روزهای سخت یکی پس از دیگری
من نمیدانم « فانّ مع العسر یسرا» اما برایم ثابت شده «فانّ بعد العسر، العسر، العسر...»
هر روز سختتر از دیروز
تصویر زندگیام شده مانند فیلمهای نولان! مثل انگاشته پیچیده، مثل میان ستارهای غمانگیز و مثل شهر گاتهام ناعادلانه!
شکایت میبرم به تو از تو
و پناه میبرم به تو از تو
با این همه تناقضات
شدهام تمثال پارادوکس
و در این بحر تحیر مغروق
نمیدانم پایان داستان زندگی من به چه ختم خواهد شد و چگونه قرائت اما مسیر و مصیرم جذاب است مثل فیلمهاست...!
کاش در این شوریدهبازار برخی آدمها این میزان
خودخواه
عجول
و بیمراعات نبودند
دمی از ادعای محبت دست برنمیدارند اما در واقع جز رنج، سردرگمی بیشتر و بدخوابی و بدحالی تحفهی دیگری ندارند.
کمپانی ادعا! خیلی از دستت خستهام...
سلام.
آش غریبی بود این پست :))