صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۵۹ ق.ظ
مسئله بر من سهل نبوده. دوست داشتم بهوقت مراجعت به مطب وقتی از شدت اضطراب و غم، جانم فشردهاست، دستانم سرد است و کنار جدول هرچند قدم یکبار متوقف میشوم و اُق میزنم، دستی بود تا اقل موقع بالاآوردن شقیقههایم را میفشرد تا کمتر به مغزم فشار آید. دوست داشتم وقتی در مترو شانههایم میلرزید، دستی بر شانهام فرود میآمد، دوست داشتم آن صبح لعنتی، به هنگام گرفتن جواب پتسیتی...(همان همیشگی سایه "شرح غم دلسوختگان...") اندیشهام بر این بود که کاش این روزها رفیقی بود تا کنارم بنشیند و من از دفترِ زمستانِ ماث شعرِ فریاد را بخوانم و شانهبهشانه بگرییم، بعدتر فکرم بر این رفت که اگر میتوانستم کنار رفیقی شانهبهشانه بگریم چه نیاز به شعر فریاد بود؟
۰۲/۱۰/۲۹
در جواب این پست، از شما دعوت میکنم که پست قبلیتان را بخوانید :)