روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

وحشت‌زده از این میزان مضحکه‌ی دست دنیا شدن

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۱۷ ب.ظ

وقتی یادت می‌ره چایی ریختی و تا به‌خودت می‌آی می‌بینی سردِ سرد شده. وقتی بعد از دویدن کل راه درست وقتی به ایستگاه می‌رسی که قطار حرکت کرده. وقتی می‌رسی بالاسر شیر که سر رفته. وقتی پروگرمت تو 1.5 ثاینه رانش تموم می‌شه درحالی که برای بغل دستیت تو 0.005 ثانیه ران شده. وقتی آدمی که دوست داشتی رو از دست دادی و هیچ‌وقت بهش نگفتی:"دوستت دارم". وقتی مرحله‌ی آخر کارت‌به‌کارتی و گوشیت خاموش می‌شه. وقتی مشقاتو تموم کردی که بازی بچه‌ها تو کوجه تموم شده. وقتی به خونه رسیدی که خورشیدِ "توپولوها" غروب کرده. وقتی دوچرخه‌ات درست شده که تابستون به سر رسیده. وقتی برگشتی خونه که شاه‌توتا ریختن. وقتی بالاخره آهنگ مطلوبت پیدا شده اما سیگارت به فلیتر رسیده. وقتی به دانشگاه مطلوبت می‌رسی که کارشناسیت رفته. وقتی نیاز پناه داشتن رو حس می‌کنی که تن آقاجون سرد شده. وقتی به بیمارستان رسیدی که ساعت ویزیت گذشته. وقتی زمان خلوتته و گریه‌ات بند شده. وقتی بهت می‌گن مراقب خودت باش که جونت خاکستر شده. وقتی فهمیدی باید اصل طرد پائولی درنظر بگیری که امتحان مکانیک آماری تموم شده. وقتی و وقتی و قتی و یک‌عالمه وقتی که از اول زندگی چشیدیم؛ طعمِ گسِ خون‌آلود دیر رسیدن و مزه‌ی زهرِ مار هرگز نرسیدن. خب ما از صفر کلوین شروع کردیم و اکثر اتفاقات زندگی‌مون به این محکوم بودن که دیر برسن؛ اگه برسن و تو چنین شرایطی هر رسیدنی طعم پیروزی نداشت بغض دیر شدن داشت. گیرم یه روز به گروپ‌تئوری مسلط بشم و سر سطر به سطر لکچرهای فاینمن عمیق شده باشم اما دیگه من 23ساله نیستم. می‌خوام بگم چشیدم و چشیدم و می‌چشم. مثل ناهارا که مامان توقع داره به‌موقع خورده باشم یا مثل صبحونه‌ها که بابا توقع داره، همین‌قدر برام روتینه و به انتظار وعده به وعده.

ولی

ولی

ولی

این همه تکرار و تکرار و تکرار رنجش رو کم نمی‌کنه که من یادمه چطوری اون سربالای نزدیک ساختمان پزشکان طلا رو با اضطراب دویدم که نکنه به نوبت دکترشریفی دیر برسم. اون سرازیری نزدیک بیمارستان کسری رو با چه شتابی پایین رفتم وقتی هم‌زمان یه چی تو دهن می‌چپوندم تا ضعف از پا درم نیاره تا جلو دکترکتابچی سرپا شرح حال بدم. چند بار رفتم تا یه متری اتاق عمل و از منشی سوال کردم تا دکترصابری رو وقت چایی خوردن خفت کنم. چند بار بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های مختلف رو گشتم تا دکترپوررشید رو پیدا کنم و آخر کار هم نشد، نشد مثل اون شبی که قصد مطب دکتر شیروانی رو کردم و مادر حالش بد شد و نشد. نشد و نشد و امروز صبح وقتی از بیمارستان یاس به سمت مترو جهاد می‌دویدم و زیرلب به خودم می‌گفتم الان وقت گریه نیست، وقتی به کنگره‌ی بیمارستان سینا رسیدم تا به بیمکس بگم مادر دوباره حالش بد شده آخ درست همون‌جا بود که احساس کردم خورده شیشه در شریانمه؛ امروز همه‌شون اون‌جا بودن: شریفی، صابری، کتابچی، شیروانی و پوررشید. دلم می‌خواست داد بزنم و بگم دیدین! بالاخره همه‌تون رو یه جا گیر انداختم و آخرش هم شاید مثل فیلمای کانگسترطور پیت بنزین رو خالی می‌کردم رو خودم و همه؛ همه غیر بیمکس یحتمل. امروز وقتی چایی که بیمکس داد دستم رو گرفتم و رفتم یه گوشه تا بخورم از کنار دکترشیروانی رد شدم  و بهش سلام کردم و با حترام و متانت جوابم رو داد. امروز یه عالمه به چهره‌ی دکترپورشید خیره شدم و باورم نمی‌شد که برای دنیا انقدر دلقک باشم. دلقکی که پرتش کردن رو سن و هار هار بهش می‌خندن...

خشم

خشم

خشم

غم

غم

غم

آخ چقدر حس بدی داره من بودن.

۰۲/۱۱/۲۶ موافقین ۳ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۱)

نمیدونم فحش میدی

تو دلت چی قضاوت میکنی و از ذهنت چی میگذره...

بعضی وقتا دیر میشه.

بعضی وقتا دیر میکنی.

همین.

من که زیاد دیر کردم...

الآنم هیجوقت به هیچ دلیل نمیخوام دیر شه

حتی اگر این بار، دیر نکردن خوردم کنه و مضحکه شم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی