روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

من هنوز در زمستانم

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۴۹ ق.ظ

یکی دو ساعت دیگر باید بروم بیمارستان‌ها. دوره‌ی شیمی‌درمانی چندی پیش تمام شد و چندی بعد باید پت‌سی‌تی بگیریم. می‌ترسم. بسیار، مثل همان شب‌های اول، مثل همان شب‌های اوسط مثل همان 90 روز. می‌ترسم و حتی از به زبان آوردن که نه، حتی نوشتن چیزی که از آن می‌ترسم هم ناتوانم. سرم را عقب می‌برم تا آبشار چشمانم روی کیبورد نریزند. مضطربم. بسیار، مثل همان شب‌هایی که دستانم یخ می‌زد، دستانم یخ زدند، در این گرمای لعنتی هم حتی دستانم سردند. مضطربم و غذا هم نمی‌توانم ببلعم. قرص‌هایی که بیمکس نسخه‌ام کرده نیز جواب نیست، چون همیشه که در کنترل اضطرابم بی‌بهره بودند. این روزها نه من آن جان اولیه را دارم، نه بیمکس را در اوج تاریکی‌ها و سوختن‌ها و نه حتی دوستانم را که چندی‌شان به خانه برگشتند و چندی مشغول و بیش از همیشه تنهایم. دلم می‌خواهم بگریزم، بیش از همه چیز از خودم. مثل ماه پیش که با اکیپ استخوان‌دنده تا نیمه‌شب در پارک لاله ول می‌زدم و خود را فراموش می‌کردم، نزدیک به کمال! احساس می‌کنم تحقیرآمیز است؛ گریختن از خود. چه اهمیتی دارد البته؟ زمینه آقای قربانی آلبومِ من عاشق چشمت شدم را می‌خواند. می‌گوید:"نترس". دلم می‌خواهد با او فریاد بزنم و بگویم:"می‌ترسم". نمی‌شود اما، نباید فریاد بزنم، چون همیشه. نیمه‌شب همسایگان این‌جا بودند. مهندس نقشه‌برداری تشکر می‌کند که خنداندم‌ش و حال و هوای‌اش عوض شده. به خنده می‌گویم در هرچیزی بی‌استعداد باشم دلقک خوبی‌ام. نمی‌فهمند فرق خنده‌ی واقعی و خنده‌ی هیستریک را. گاهی خودم هم غافلم. مغزم داغ است. طعم غم همیشه زمینه‌ی زبانم است. سیگار نمی‌کشم؛ چون قبل. از سیگار بدم می‌آید. منی که آن متن بلندبال ارا در مدح سیگار نوشتم از سیگار بیزارم. پسِ آن شب که بیمکس فهمید سیگار می‌کشم و برآمد"حیف نیست؟" سیگار از چشمم افتاد. این ایام چیزهای زیادی از چشمم افتادند. چند روز پیش ایمانول از چشمم افتاد. چیزهای زیادی هم به چشمم آمدند. هضم همه‌ی این تغییرات برایم دشوار است. شاید هم ناتوانم. نمی‌دانم. معده‌ام درد می‌کند. مدام عرق نعنا به دستم. سومین بطری این دو هفته هم دارد تمام می‌شود. دل‌تنگم برای هیو، خانواده، آقاجون، بیمکس. توان مواجهه با مادر را ندارم. توان مواجهه با خودم را هم. جلوی آینه زیاد توقف نمی‌کنم. آهنگ آینه‌ی فرهاد را رد می‌کنم. پایم کامل بهبود نیافته. مشکلاتی دارد. التفات نمی‌کنم. نمی‌توانم بدوم. یکی دوبار البته دویدم اما فشار بسیاری را متحمل شدم. دلم می‌خواد بدوم. چون آن نیمه‌شب‌هایی که با تمام جان زیر تندی باران در زمین چمن می‌دویدم. در راه رفتن هم عاجزم، عاجزم، عاجزم...

۰۳/۰۳/۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی