پخش و پلا
اکنون این متن را مینویسم هنوز دقایقی به هشت مانده. تمام شب بیدار بودم. چون شبهای گذشته. سامسونگ هلثم میگوید نمیتواند ساعات خوابم را ثبت کند، حق دارد. این روزها بسیاری میپرسنم کی میخوابم و من راستش در گوشهای از دلم کمی شکلات آب میشود. تنها شباهتم به بیمکس برایم عزیز است. خوابآلودم و باید بروم از عمو شهروز قهوه بگیرم، هنوز نیامده، قرص قهوهام را جا گذاشتهام. آخرین جلسهی کوانتوم پیشرفتهی2 است و میخواهم مسئلهای حل کنم، اگر استاد اجازه دهد دوست دارم چندی مسئله حل کنم. پسِ نوبت اول کلاس فیلد باید بروم بیمارستان سینا. از رفتن به سینا مضطربم. هنوز پایاننامهام مبهم است. روز به رو مبهمتر نیز میشود. سیگار نمیکشم؛ دیرزمانیست، فکر میکنم به امتحانات که نزدیک شوم دوباره بکشم، نمیدانم وقتی وضطربم بجای سیگار چه کنم. پیادهروی زیاد میکنم. چندشب پیش یافات به پردیسان بردتم، دویدیم و حالم خوب شد. دوست دارم دوباره بروم و بدوم. مردم از ظاهرم تعریف میکنند، تعجب میکنم. عصری میروم درهباغ و سراسر شوقم. به وسواس افتادم. دلم میخواهد با کلی استاد دربارهی پایاننامه مشورت بگیرم. چند شب پیش که اضطراب پتاسکن نفسم را بریده بود به زمین چمن رفتم و دویدم، با تمام جان، چون گذشته، خوشحال شدم که توانستم بدوم. به عیاشی با اکیپ استخواندنده نمیروم؛ چون گذشته از خودم فرار نمیکنم. مقداری استیصال به مزهی زنگ آهن در رگهایم احساس میکنم. از کپوسم 3 عدد بیشتر نمانده و نمیدانم باید چه کنم وقتی به پزشک دسترسی ندارم. پریشب کلاس اضطراب دکتراختیاری را به لطف بیگانه شرکت کردم. در پارهای از صحبتها دوست داشتم بگریم. احساس میکنم برای انسان بودن زیادی ضعیفم. چندی پیش در علومج خودم را وزن کردم. کم کرده بودم. آدمیان فکر میکنند گوشتم ریخته، من اما میدانم استخوانهایم آب شده. دلتنگم.
چقدر عاشق جان سخت و شیرین سخن و شب بیدار است