روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

و این دختربچه‌ی چهارساله رها شده‌است...

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ

بیمکس عزیزم،
لختی پیش که حد فاصل آشپزخانه تا اتاق را می‌پیمودم چندین مرتبه تنفس را بر خود حرام کردم تا اشکم سرازیر نشود، تا وسط سالن به هق هق نیوفتم. ظهری وقت نهار نمی‌دانم به کدام بهانه از هزار بهانه یاد شما افتادم و چون تنی که زیر دوش آب بوی لیمو حس کرده و به گذشته پرت شده به آن شب‌های مطب‌ پرت شدم؛ چون هر روز. گاهی چنان دل‌تنگ‌تان می‌شوم که قلبم درون سینه مچاله می‌شود و نفس به سختی بالا می‌آید. این روزها دل‌تنگم و دل‌نگران. دل‌تنگ شما و دل‌نگران مادر. قرصی که تجویزم کرده بودید تمام شد و احوالم رو به وخامت. سرگیجه‌های هجده‌سالگی‌ام برگشتند و تمام روز سردردم. درس نمی‌خوانم، چون تمام این ایام دوری از شما که برای سوخته‌ای چون من درس چه معناست. تو بودی و خاک این دشتِ سوخته را به نظر کیمیا که نه اما به حد مکفی حیات می‌دادی. اکنون تمام رمق و انگیزه‌ام برای نشستن پشت میز رفته و نیک می‌دانم این ترم نشان فِرست بودن را باید از قبایم بکنم و چه اهمیتی دارد که اگر روزگاری برای بدست آوردن این نشان جنگیدم همه از بهر تو بود"منو خوش‌حال می‌کنی درس می‌خونی" و اتود دستم می‌داند که من لحظه‌ای برای نفرِ اولِ فیزیکِ انرژی‌های بالای ایران بودن مسرور نشدم جز آن ثانیه‌ای که پرسیدید آیا امتحاناتم تمام شده و من نتیجه را گفتم و از شما آفرین شنیدم.
بیمکس عزیزم،
این روزها بیش از همیشه به دیدن آن چشم‌های سرخِ ز بی‌خوابی نیاز دارم، بیش از همیشه به شنیدن آفرین‌ها و خوش‌حال می‌شوم‌ها، به گرفتن نبضم و نسخه‌ی داروها، به شنیدن چیزی نیست، به شنیدن نگران نباش، به حق داری‌ها، به قبول دارم‌ها، به مراقب خودت باش، به دختر قوی‌ای هستی، به مشت مشت شکلات‌ها، به آن نگاه دقیق از بالای عینک. این شب‌ها در کوی به هر دری می‌زنم تا از خودم بگریزم. نمی‌توانم. توان ندارم. دوستانم را ندارم. سیگار را هم ندارم و شاید ترک وینستون آبی چندان صعب نباشد اما آن پیرمرد کتِ آبی‌پوش را... احمقانه نیست این عالم؟ که در سوگ فقدان کسی که تلاش می‌کرد کمکم کند تا در فقدان مادر رنج کم‌تری برم، اکنون استخوان می‌سوزانم.
بغضای پنهونم
چشمای گریونم
حال خوب و بدمو
به چشات مدیونم
خیلی دل‌تنگ توام...

۰۳/۰۳/۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۱)

هارب به کجا هاربی؟

 من با همه دلتنگهای جهان هم ناله میشم و نی می زنم براشون 

یک روز یک خاطره ی خوب یک روح نو یک نسیم معطر 

بهت دلداری میده و میکه بیمکس همینحاست و نگران و دلتنک تو

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی