سرزمین نارنیا
من در کودکی عاشق فیلم "سرگذشت نارنیا" بودم، عاشق اصلان و همیشه خودم را جای لوسی تصور میکردم. آن لحظه که با امید دارو به اصلان داد امیدوارترین بچهی روی کرهی زمین بودم در انتظار خوب شدن اصلان، درست مانند لوسی. اما آن لحظهی اول که اصلان بیدار نشد و بچهها را غم گرفت مرا نگرفت، یعنی نپذیرفتم که اصلان نیست، اصلان رفته، اصلان مرده، میبینی؟ از همان اول با پذیرفتن فقدان کَسهایم مشکل داشتم. در فیلم اما لحظاتی بعد اصلان با هیبت همیشگیاش استوار ظاهر شد، زنده. واقعیت اینطور نبود اما. زندگی اینطور پیش نرفت. اصلانهایم زنده نشدند، بازنگشتند. اصلانهایم رفتند و رفتند، برای همیشه. من اما هنوز زهرا کوچولوی 5سالهام که به تلوزیون زندگی خیره شده و چشم انتظار بازگشت اصلان است. میبینی؟ هنوز خیالات کودکیام پررنگتر از واقعیت جوانیام است. دکتررجایی راست میگفت انگاری، باید کمی رئالیست شوم. شاید شیفتگیام به کوانتوم به دلیل همین وحشیگریاش نسبت به رئالیسم است. شاید تمام خروشم به هنگام رودررویی با نامساوی CHSH از همینهاست. کودک خیالاتی درونم تحمل پذیرش واقعیات را ندارد و همیشه به دنبال راه فرار است. سالها فرار...
به کمدها و درها با ذوق نگاه میکردم و هربار که درشان را باز میکردم منتظر بودم سرمای برف پوستم را لمس کند یا گرمای آفتاب جانم را گرم. دیوانهی آن لحظهی رویایی در فیلمها بودم که در باز میشود و فوتونها با متانت از لای در وارد میشوند و فضا را لمس میکند. در کودکیام هیچ دری پیدا نشد که اینگونه باشد. اما در جوانی...
در اتاقش در اکثر مواقع نیمهباز است. وقتی بستهاست یعنی نیست یا اواخر حضورش است. در اتاقش نیمهباز است. یک صندلی داخل اتاقش کنار در است که تنظیمش میکند تا در به پای صندلی گیر کند و بسته نشود. در اتاقش نیمهباز است. در راهروی نیمهتاریک گروه فیزیک فقط یک در نیمهباز است. باقی درها یا بستهاند یا کاملا باز. روبهروی در نیمهباز اتاق ایستادم. فوتونها با متانت از لای در وارد شدند و فضای راهرو را لمس کردند. نور با لطافت از لای در اتاق خارج شده. زهرا در میزدند.
- بفرمایید.
لوسی وارد سرزمین نارنیا میشود. سرزمینی شگفتانگیز و به دور از واقعیت.