روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

نسل تنهای تنهای تنها

چهارشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۲ ق.ظ

من خراب چمرانم، آرزو دارم به کامران‌وفا برسم، انقلاب اسلامی برایم جذاب است، حکومت آخوندی سرنگون باید شود، نماز می‌خوانم، به خدا اعتقاد ندارم، به حجاب مقیدم، معاد برایم قابل پذیرش نیست، من نوحه‌های مهدی رسولی را دوست دارم، با آهنگ‌های دلکش کیف می‌کنم، قاسم سلیمانی از نظرم اسطوره‌است، از سپاه بدم می‌آید، من از چای روضه هم خوشم می‌آید، عرق می‌خورم،22بهمن راهپیمایی می‌روم، من معتقدم نباید به فلسطین کمک کرد، از نظرم امام خمینی مرد بود، خامنه‌ای مترسک است، من در سال‌روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه عروسی کردم با زیدم بعد از 2سال دوستی ؛

من تتوهای تن تتلوام

من جمهوری اسلامی‌ام

جوان ایرانی‌ام

سرشار از تناقض

__________________________________________

حرف‌های بالا تماما حرف‌های نویسنده نیست. سعی کردم بخشی از تناقضاتی که در بین هم‌سالانم دیدم را بنویسم. هرچند خود نویسنده‌ هم در این اتمسفر رشد کرده، در جمهوری اسلامی به دنیا آمده، من نیز چون هم‌نسلم خود سیستمم. ما را جمهوری اسلامی بالا آورده. از درون او جوشیده‌ایم. هرچند قرائت حکومت موارد اول است و قرائت آن‌طرفی‌ها موارد دوم اما هردو در منِ جوانِ ایرانی است. چند سال پیش به کسی گفتم:«از بابت انقلاب ناراحتم چرا که قبل از انقلاب افرادی چون آقای بهشتی و آقای مطهری درون سیستم نبودند، مسئولیت نداشتند و به انسان‌سازی می‌پرداختند، آقای بهشتی در دانشگاه، آقای مطهری در حسینه، پیش مردم بود، آقای خامنه‌ای در مسجد هم‌کلام با مردم بود. امروز اما بسیاری از شخصیت‌هایی که می‌توانند درونِ منِ جوانِ ایرانی بدمند نیستند. در دسترس نیستند. افراد آنقدر درگیر ساختار شدند که رسالت اصلی خود را فراموش کردند، گویی یادشان رفته اصلا برای چرا انقلاب کردند.» این حرف البته یک طنز سرشار از نمک بود، نمک بر زخم.

__________________________________________

من آدم دیده‌ام، بسیار. با آدم‌های زیادی صحبت کرده‌ام، بسیار. با جوانان و نوجوانان زیادی سر و کله زده‌ام، بسیار. امروز گرچه به کنجی دخیل بسته‌ام و نمی‌خواهم از روستای‌مان پایم را بیرون گذارم، گرچه حوصله‌ی بنی‌بشر را ندارم و حلقه‌ی ارتباطی‌ام تنگ تنگ است، گرچه چون گذشته دایرکتی ندارم که گاه و بی‌گاه جوانی پریشان دل به سخن گشاید، اما هنوز می‌بینم، به خوبی می‌بینم تشویش جوانان این سرزمین را. ویلانی‌شان. بی‌هویتی محض‌شان را. مبهم بودن آینده برای‌شان را. اما دریغ از کسی که دست نسل بی‌کَس ما را بگیرد. این را منی می‌گویم که بین هم‌سالانم تازه خیلی اوضاعم خوب است، به کلی آدم دسترسی داشتم و باز با آزمون وخطا، سرشار از حیرت، کورمال کورمال قدم بر می‌دارم.

__________________________________________

آقای طبیب عزیزم!

می‌دانم این نوشته را نمی‌خوانید اما چه کنم که مریضم. پس می‌نویسم، که من جز شما کسی را ندارم. شما ملجاءاید. سنگر آخر منید. نمی‌دانید هروقت که پیش شما به دنبال سوالم می‌آیم قبلش چه جانی کنده‌ام. نمی‌دانید چقدر در عذابم از گرفتن وقت شما وقتی می‌بینم دیگران به شما نیاز دارند، چقدر عذاب می‌کشم از این‌که خسته‌اید اما من باز مزاحم‌تان می‌شوم، کنار شما بودن اگرچه نعمت بس بزرگی‌ست اما هزینه‌ی کمی برای قلبم ندارد. می‌دانم امروز هم که قرار است ببینم‌تان قرار است کلی خودخوری کنم، اما عزیزِ جان!

من واقعا بیچاره‌ام. چندسال پیش که به دنبال سوالی بودم از بسیاری پرسیدم. همین شخصیت‌های مطرح و غول و فلان. یک بار یکی‌شان گفت الان فرصت نمی‌شود. دیگری بهانه‌ی دیگری تراشید و الخ. یکی پیدا شد و راحت گفت من نمی‌دانم و از حاج‌آقای بهمانی بپرس. از آقای بهمانی پرسیدم و گفت الان وقت نمی‌شود! به جهنم که هرلحظه در حال سقوط در جهنمم. در آن روزگار تنها یک نفر باصبر و لبخند نشست پای حرف‌های یک نوجوان دیوانه‌ی مشوش رنجور. در اتاق انتهای مسجد صاحب‌الزمان با حوصله برایش توضیح داد و حتی توصیه‌ی عملی هم کرد. می‌بینید؟ من در خانه‌های بسیاری را زده‌ام. جز شما کسی در را باز نکرد و راهم نداد. مرا نران. من غریب‌تر از آنم که فکر می‌کنی.

۰۱/۰۴/۲۹ موافقین ۲ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۲)

غربت، هجر
چقدر درد آوره 

کاش کورسوی نوری مرا نیز از حصارِ ذهنم، امید رهایی میداد...

خدا رحمت کنه مرحوم شاملو . من هم خیلی وقت ها سوالاتم رو از ایشون میپرسیدم و در عین اینکه سرشون شلوغ بود اما با ارامش و دقیق و مفصل برام توضیح میدادن . حیف که عمرشون به دنیا نبود ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی