روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

شود آیا که فراموش کنم؟

پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۸ ب.ظ

پوستم حساس است. خیلی وقت است که فقط محصولات کودک استفاده می‌کنم. این ایام اما حسابی گرم است و دیگر شامپو بچه‌ی فیروز با رایحه‌ی اسطوخودوس جواب‌گو نیست، از فروشگاه یک شامپو بدن لیمویی برداشتم، که شاید خنک سازد.

دوش آب را باز می‌کنم، در شامپوی جدید را.

نفهمیدم چه شد! به خودم که آمدم دیدم زدم گریه. زیر دوش خنک دوباره درونم آتش گرفته. قطرات سرد آب روی پوستم جاری‌اند، شراره‌های داغ درون پوستم زبانه می‌کشند. چه شد؟ چرا به این حال افتادم؟ چگونه افکار سر از این مهلکه درآوردند؟ آه لعنتی! شامپوی لعنتی! رایحه‌ی شامپوی لعنتی! آن زمان هم شامپو بدنم لیمویی بود. این برند نبود البته، اما همین بو را داشت. این بوی عذاب‌اور ناخودآگاهم را آرام هل داد به سمت آن روزگار جهنمی. خاطرات زهر آن روزها زوزه‌کشان سکانس به سکانس... کابوسی خوفناک. البته نه! برای من کابوس نبود. واقعی بود. من آن ایام را به خواب ندیدم. من آن ایام لعنتی را زیستم. می‌فهمی؟! چه جان سخت لعنتی‌ای هستی تو دختر! سکانس به سکانس ایام بیماری مادر در ذهنم پخش می‌شود، در آن خانه‌ی استیجاری نفرین‌شده، در آن ثانیه‌های بغض‌آلود. هر سکانس که پخش می‌شود گویی گلوله‌ای عظیم به جانم اصابت کرده، نه! بمب! آری بمب اتم. ویران می‌شوم. ویرانه‌ام. من دیر زمانی‌ست که ویرانه‌ام. آن خاطرات چون زنجیر بر تنم سنگینی کرده نای حرکت را از من می‌گیرند. به جان‌کندن متحرکم، با جان‌کندن. فکر می‌کردم از آن مرحله عبور کردم، آن روزگار جهنمی را پست سر گذاشته‌ام. زهی خیال باطل! بخش سترگی از جان من آن‌جا رفت، تمام شد! اگر نگویم همه‌ی جانم را آن‌جا باختم. در تنهایی و سکوت محض جان دادم. کاش آدم‌هایی که به سمتم می‌آمدند متوجه بودند. کاش روی لباسم نوشته بود این آدم شکسته، تماما زخم است، تماما درد است، نزدیکش نشوید، هم خودش را می‌سوزاند هم شما را. یک تابلوی خطر بزرگ!

مردی می‌گفت ما آدم‌ها اضطرارا اجتماعی هستیم وگرنه ذات‌مان چیز دیگری‌ست. این نیازهاست، نیاز به دیگری، که ما را مجبور به اجتماعی بودن می‌کند. من اما سخت‌ترین روزهای زندگانی‌ام تنها بودم، بی‌کس بی‌کس، در تنهایی محض جان دادم، احتمالا طبیعی‌ست که این میزان از آدم‌ها بی‌زار باشم. همین است که تحمل حضور آدم‌ها این‌قدر برایم سنگین است. این نوش‌داروها-که کاش حداقل نوش‌دارو بودند- پس از مرگ سهراب آمدند که چه؟ کاش می‌شد تا آخر عمرم هیچ‌کسی را نبینم. من از همه خسته‌ام. من ناتوانم. مرا توان باز کردن این زنجیرها نیست.

۰۱/۰۵/۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۳)

از خواب بر میخیزی،  متنی را میخوانی و شروع میکنی به یاد آوری...

اجمالا میفهمم.تنهایی خود امریست که شدیدا متوجهم آنهم در زمانی که نهایت کوچکی و مظلومی اتفاق هایی بر عزیزانت میتازد...

اما زمانی که در تنهایی مخوف ترین چیزها از همان عزیزانت به تو برسد... هم تنهایی هم بی دفاع و هم دیگر عزیزانت برایت...

اما باید بزرگ بود ای هارب.

باید اندیشید که آیا وقایع احوال را میسنجند و رخ میدهند؟

آیا انسانها دقیقا زمانی می آیند که تو نیاز داری؟ ...

باید گناه آنها که تو را میشناختند و تنها گذاشتند را به گردن دیگر انسانها نوشت؟

من حتی الان تنهایم.هم به خود حق میدهم گلایه کند هم به تو..

اما.. ...

پاسخ:
و خب یک عامل دیگر در خفه خون گرفتنم همین است که تا لب باز می‌کنی مردم سبقت می‌گیرند تا به تو ثابت کنند از تو بدبخت‌ترن. حال این‌که من نمی‌دانم کجا ادعا کردم بدبخت‌ترینم؟
این‌که نباید گناه دیگری را پای دیگری نوشت می‌پذیرم. منتها من دیده‌ام که سر جمع آدم‌ها تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند. اکثریت قضاوت‌گر، عجول، بی‌ملاحظه. البته می‌دانم. من نیز سخت‌گیر شدم.

درود

بوی اسطخدوس در مشامم پیچید و کنجکاو شدم بخوانم تا انتها

ما انسانها همیشه تنهاییم اما میتوانیم همسفر شویم با دیگران هرچند کوتاه، و این به ما خواهد آموخت چه تلخ باشد این آموختن چه شیرین.

امیدوارم در سفرتان با هم سفر هایتان بیشتر لبخند بزنید:)

پاسخ:
چه حیف که لطافت بوی اسطوخدوس جای‌اش را به سختی نوشته‌ی من داد. هرچند که هر دو تلخ‌اند :)
من نیز به این همسفر شدن اندیشیده‌ام، اما آیا این همسفری به آن آموختن تلخ می‌ارزد؟
راستش نمی‌دانم دگر اصلا روحم توانایی رنجی این چنین را دارد یا نه.

اگه کافی باشه خیلی خوبه. اگه دنیای بدون دیگران، انزوا و فردیت مطلق کافی باشه واقعا بهشته...

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی