شود آیا که فراموش کنم؟
پوستم حساس است. خیلی وقت است که فقط محصولات کودک استفاده میکنم. این ایام اما حسابی گرم است و دیگر شامپو بچهی فیروز با رایحهی اسطوخودوس جوابگو نیست، از فروشگاه یک شامپو بدن لیمویی برداشتم، که شاید خنک سازد.
دوش آب را باز میکنم، در شامپوی جدید را.
نفهمیدم چه شد! به خودم که آمدم دیدم زدم گریه. زیر دوش خنک دوباره درونم آتش گرفته. قطرات سرد آب روی پوستم جاریاند، شرارههای داغ درون پوستم زبانه میکشند. چه شد؟ چرا به این حال افتادم؟ چگونه افکار سر از این مهلکه درآوردند؟ آه لعنتی! شامپوی لعنتی! رایحهی شامپوی لعنتی! آن زمان هم شامپو بدنم لیمویی بود. این برند نبود البته، اما همین بو را داشت. این بوی عذاباور ناخودآگاهم را آرام هل داد به سمت آن روزگار جهنمی. خاطرات زهر آن روزها زوزهکشان سکانس به سکانس... کابوسی خوفناک. البته نه! برای من کابوس نبود. واقعی بود. من آن ایام را به خواب ندیدم. من آن ایام لعنتی را زیستم. میفهمی؟! چه جان سخت لعنتیای هستی تو دختر! سکانس به سکانس ایام بیماری مادر در ذهنم پخش میشود، در آن خانهی استیجاری نفرینشده، در آن ثانیههای بغضآلود. هر سکانس که پخش میشود گویی گلولهای عظیم به جانم اصابت کرده، نه! بمب! آری بمب اتم. ویران میشوم. ویرانهام. من دیر زمانیست که ویرانهام. آن خاطرات چون زنجیر بر تنم سنگینی کرده نای حرکت را از من میگیرند. به جانکندن متحرکم، با جانکندن. فکر میکردم از آن مرحله عبور کردم، آن روزگار جهنمی را پست سر گذاشتهام. زهی خیال باطل! بخش سترگی از جان من آنجا رفت، تمام شد! اگر نگویم همهی جانم را آنجا باختم. در تنهایی و سکوت محض جان دادم. کاش آدمهایی که به سمتم میآمدند متوجه بودند. کاش روی لباسم نوشته بود این آدم شکسته، تماما زخم است، تماما درد است، نزدیکش نشوید، هم خودش را میسوزاند هم شما را. یک تابلوی خطر بزرگ!
مردی میگفت ما آدمها اضطرارا اجتماعی هستیم وگرنه ذاتمان چیز دیگریست. این نیازهاست، نیاز به دیگری، که ما را مجبور به اجتماعی بودن میکند. من اما سختترین روزهای زندگانیام تنها بودم، بیکس بیکس، در تنهایی محض جان دادم، احتمالا طبیعیست که این میزان از آدمها بیزار باشم. همین است که تحمل حضور آدمها اینقدر برایم سنگین است. این نوشداروها-که کاش حداقل نوشدارو بودند- پس از مرگ سهراب آمدند که چه؟ کاش میشد تا آخر عمرم هیچکسی را نبینم. من از همه خستهام. من ناتوانم. مرا توان باز کردن این زنجیرها نیست.
از خواب بر میخیزی، متنی را میخوانی و شروع میکنی به یاد آوری...
اجمالا میفهمم.تنهایی خود امریست که شدیدا متوجهم آنهم در زمانی که نهایت کوچکی و مظلومی اتفاق هایی بر عزیزانت میتازد...
اما زمانی که در تنهایی مخوف ترین چیزها از همان عزیزانت به تو برسد... هم تنهایی هم بی دفاع و هم دیگر عزیزانت برایت...
اما باید بزرگ بود ای هارب.
باید اندیشید که آیا وقایع احوال را میسنجند و رخ میدهند؟
آیا انسانها دقیقا زمانی می آیند که تو نیاز داری؟ ...
باید گناه آنها که تو را میشناختند و تنها گذاشتند را به گردن دیگر انسانها نوشت؟
من حتی الان تنهایم.هم به خود حق میدهم گلایه کند هم به تو..
اما.. ...