نبرد بنده با خدایگان
از پلههای عالیقاپو بالا میرفتیم.
- شما بسیار باهوش هستی.
- من؟ نه بابا استاد. کجا.
- و بشدت کنجکاو. دوست داری همه چیز رو تجربه کنی.
- شمام دست کمی از من نداریدا. در واقع درس پس میدیم استاد.
دکتر رنجبر تجربیکار است در حوزهی مادهچگال. بشدت تیزهوش و بااراده. هنگام ترک نقش جهان دکتر احمدوند دکوریی که خریده بود را نشانمان داد. یک گوی و پایه از جنس نمک. استاد جعفری پرسید: حالا تستش کردید؟ واقعا نمکه؟
- نمیدونم. نخوردم.
بیدرنگ دکتر رنجبر گوی را گرفت و زبان زد:"نمکه!"
یک اکسپریمنتالیست واقعی!
ظهری، وقت گفتوگوی آزاد دکتر رنجبر حرفی با این مضمون که علم و پژوهشهای علمی جهتدهی شدند بیان داشت. آخ! CPUام 90% مشغول! داغ داغ.
شباهنگام، کنار پل جادویی خواجو رفتم کنارش و به سرعت پرسیدم: "من نمیخوام تو این زمین بازی باشم. میخوام بازی خودم رو کنم."
مسئله بسیار سخت و پیچیده است. سختتر از حل کردن معادلهی شرودینگر برای آن مجموعهی یون و الکترون که دکتر هاشمیفر میگفت. من نمیخواهم ابژه باشم. نمیخواهم بنده باشم، نمیخواهم خدا باشم نیز، خدایی که متعلقا نوکر است. من نمیخواهم در زمین این جنگ احمقانه، حقارتبار و جبرمآبانه بجنگم. نمیخواهم!
حرفهای دکتر اما حاکی از این بود که گریزی نیست. لااقل برداشت من این بود.
اکنون نمیدانم... آیا وقت آن است که از اسب پیاده شوم، شمشیرم را به گوشهای بیفکنم... و تمام؟
اصفهان گردی جاذابی بوده :))))