دیروز یک گیت کوانتومی شبیه سازی کردیم. هیجانانگیز بود. امروز قرار است گیت دیگری را کار کنیم، دلم میخواهد قبل از کارگاه معادلات را حل کنم و شبیهسازی را انجام دهم. در ۴ روز پایتون یادگرفتم، مدار منطقی، کمی کوانتوم پیشرفته، گیت کوانتومی و... چقدر نیازمند این فضا بودم، این شتاب، این حرکت، این باور، این صمیمیت. ظهری از دانشکده میرفتم به مقصد رستوران. داشتم با تلفن حرف میزدم، امیرحسین کتاب جدیدی را که نوشته بود را برایم میخواند. من نیز با کلمه به کلمهاش کیف میکردم و میخندیدم :))) بیرون دانشکده مشغول حرفزدن با مادرم بودم که دیدم دکتر رنجبر و بچههای پروژهاش ۱۰ متر جلوتر میروند سمت رستوران. دکتر یک لحظه برگشت و نمیدانم به بچهها چه گفت و ایستادند. سمت من نگاه میکردند، گیج شدم که چه شده سرم را برگرداندم که ببینم پشتم چیست که آنان را متوقف کرده، چیزی نبود. رسیدم بهشان و فهمیدم منتظر من متوقف شدند. اولین بار بود که یک استاد منتظرم بود =)))))
چند روز پیش با دکتر جعفری دربارهی پروژهی کارشناسی صحبت کردم که قبول میکند یا نه. با خجالت گفتم: من در دانشگاه خوبی نیستم. با لبخند گفت: دانشگاهتون برای ما مهم نیست، مهم خودتونید.
چنان ظرف این یک هفته با اساتید این دانشگاه صمیمی شدم که گویی چند سال است دانشجویشانم.
خوش به حالت ^^