نشسته بودیم به گفتوگو. چایی پشت چایی و بحث پشت بحث. بحث رفتن و نماندن. بحق ارشد و دکتری و الخ. این ایام با افراد زیادی سر این موضوع گپ زدم. موافق و مخالف. از چند دقیقه گرفته تا چند ساعت. صحبتهای چندساعتهی یکی از اساتید سر میز شام نیز پایم را نلرزاند، با قدرت و محکم گفتم من باید بروم. امشب اما این مرد که فرق فیزیک و مهندسی را نیز درست نمیداند ویرانم کرد. سر هر چایی تاکید میکرد که اگر بنا به رفتن همه باشد پس چگونه این مملکت قرار است درست شود؟ چایی یکی مانده به آخر گفت: "باید به درد این مملکت هم بخورید یا نه؟" من با تکبر محض گفتم:" مملکتی که لیاقت نداشته باشه چی؟" نمیدانم چطور توانستم چنین سخنی را به زبان بیاورم؛ انگار هیولای دنیای تاریکیهام. من به مردی این حرف را زدم که بیهیچ چشم داشت قبل از جوانی جانش را برداشت و رفت برای دفاع از همین مملکت که از نظر منِ منفور بیلیاقت است. بهترین دوستش را در همان خاکریزها از دست داد و برگشت. سلامتیاش را نیز در همان سنگرها جاگذاشت و برگشت. بدون اینکه پس از آن، لحظهای از آن خدمات استفاده کند، صرفا استفاده نه سوءاستفاده. که هیچوقت کارت ایثارش را هم نگرفت و در زندگیاش پشت پا زد به تمام منصبهای نظامی و.. و کارگر شد. من این جملهی چرکین سرشار از حماقت را گفتم و او بلافاصله گفت:"یعنی چی لیاقت نداره؟ شما نمیدونید چه جوونایی برای این مملکت زیر خاک رفتن" دیگر چیزی نگفتم. یعنی نتواستم که بگویم. گریه امان نداد. راست هم میگوید من و ما هنوز نفهمیدیم چه آدمهایی برای این مملکت زیر خاک رفتن. من و ما هنوز نفهمیدیم مصطفی چمرانهای زیر خاک رفته یعنی چه. لعنت بر من.