روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

نشسته بودیم به گفت‌وگو. چایی پشت چایی و بحث پشت بحث. بحث رفتن و نماندن. بحق ارشد و دکتری و الخ. این ایام با افراد زیادی سر این موضوع گپ زدم. موافق و مخالف. از چند دقیقه گرفته تا چند ساعت. صحبت‌های چندساعته‌ی یکی از اساتید سر میز شام نیز پایم را نلرزاند، با قدرت و محکم گفتم من باید بروم. امشب اما این مرد که فرق فیزیک و مهندسی را نیز درست نمی‌داند ویرانم کرد. سر هر چایی تاکید می‌کرد که اگر بنا به رفتن همه باشد پس چگونه این مملکت قرار است درست شود؟ چایی یکی مانده به آخر گفت: "باید به درد این مملکت هم بخورید یا نه؟" من با تکبر محض گفتم:" مملکتی که لیاقت نداشته باشه چی؟" نمی‌دانم چطور توانستم چنین سخنی را به زبان بیاورم؛ انگار هیولای دنیای تاریکی‌هام. من به مردی این حرف را زدم که بی‌هیچ چشم داشت قبل از جوانی جانش را برداشت و رفت برای دفاع از همین مملکت که از نظر منِ منفور بی‌لیاقت است. بهترین دوستش را در همان خاکریزها از دست داد و برگشت. سلامتی‌اش را نیز در همان سنگرها جاگذاشت و برگشت. بدون این‌که پس از آن، لحظه‌ای از آن خدمات استفاده کند، صرفا استفاده نه سوءاستفاده. که هیچ‌وقت کارت ایثارش را هم نگرفت و در زندگی‌اش پشت پا زد به تمام منصب‌های نظامی و.. و کارگر شد. من این جمله‌ی چرکین سرشار از حماقت را گفتم و او بلافاصله گفت:"یعنی چی لیاقت نداره؟ شما نمی‌دونید چه جوونایی برای این مملکت زیر خاک رفتن" دیگر چیزی نگفتم. یعنی نتواستم که بگویم. گریه امان نداد. راست هم می‌گوید من و ما هنوز نفهمیدیم چه آدم‌هایی برای این مملکت زیر خاک رفتن. من و ما هنوز نفهمیدیم مصطفی چمران‌های زیر خاک رفته یعنی چه. لعنت بر من.

هارب
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

پری‌شب دعوت بودیم ولیمه‌ی بازگشب ز کربلا. مهمانی‌های این تیپی مرا می‌ترساند، چرا که قرار است کلی آدم جدید ببینم و ساعاتی را با آن‌ها سپری کنیم. کلا با مهمانی‌های شلوغ و پرجمعیت رابطه‌ی خوشی ندارم. موقع حرکت کتابِ فانی را زیر بغل زدم که هرجا احساس کردم در تنگنا قرار گرفته‌ام با کتاب از آن‌جا بگریزم. 

ریحانه و حنانه‌ ی نوجوان آمدند کنارم نشستن. حنانه کتاب را به دست گرفت تا برانداز کند و ریجانه درباره‌ی محتوایش ازم پرسید. کمی توضیح دادم و یکی از معماهای کتاب را نشان‌شان دادم تا بخوانند. مسئله را که دیدند کمی در و دیوار را نگاه کردند و چند حدس زدند. پاسخ را که نشان دادم کلی ری‌اکشن بامزه نشان دادند،این بین اما آن لحظه‌ی "اععععهههه" برایم از همه جذاب‌تر و شیرین‌تر بود. این لحظه‌های آهان که یک حقیقتی را فهم می‌کنی و صداهای عجیب از خودت تولید می‌کنید قشنگ‌ترین لحظات علم‌اند. وقت‌هایی که سرکلاس هندسه قاعده‌ای اثبات می‌شود و آن ثانیه‌ی آخر که به جواب می‌رسی، وقت حل مسئله بعد از کلی پیچ و خم و معادلات پیچیده به جوابی می‌رسی که صورت ساده‌ای دارد، وقت خواندن ابیات که معانی پنهان شعر به چشمت می‌آید، وقت دیدن فیلم هری‌پاتر جایی که پی به سرشت واقعی پروفسور اسنیپ می‌بری و کلی لحظات شورانگیز دیگر این‌چنین که معمولا با صداهای ناموزون همراه است برای من جذاب‌ترین لحظات زندگانی‌اند. گاهی شوق حرکت کردنم خلاصه می‌شود در همین؛ در رسیدن به لحظاتِ "آهان!".

کتاب "معماهایی برای رمزگشایی از عالم" نوشته‌ی پروفسور وفا ست که آقای ارفعیِ شریف ترجمه‌اش کرده. یک کتاب بسیار حال‌بِده که خواندش حتی خواهرزاده‌ی بی‌میل به علم مرا هم سرشوق می‌آورد! 

ترویج علم کار ساده‌ای نیست، علاوه بر تسلط عمیق بر مباحث، ذوق و هنر ویژه‌ای را می‌طلبد. بسیاری از بزرگان قسمت مهمی از وقت‌شان را صرف ترویج علم می‌کنند. در کشور ما این مهم چنان جا افتاده نیست. البته همین معدود افرادی هم که علاقه‌مند(دکاتر:خرمی، میرترابی، آقامحمدی، کریمی‌پور، مشفق و الخ) هستند و وقت صرف می‌کنند هم خیلی دیده نمی‌شوند. مسئله‌ی ترویج علم چندان که باید اهمیتش برای ما مشخص نیست در حالی که بخش مهمی از شریان حیاتی پیشرفت علم وابسته به ترویج علم است. نوابغ بسیاری تحت تاثیر این نکته به علم علاقه پیدا کردند و حتی بیش از این. حرف و غُر زیاد است و این‌جا از نقاطی‌ست که مخاطب بایدها خود من نیز است و لذا پرگویی بس است.

خلاصه که آقای وفا هم ساینتیست است و هم آرتیست! کثرالله امثالهم. ایضا امثال جناب بی‌گانه را که این کتاب را از ایشان دارم (جهت پُز دادن و  یادآوری این نکته که شما از این رفیقا نداری آقای قاضی؟ و...)

هارب
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سه‌شنبه با دکتر مشکل‌گشا صحبت کردم. به سختی! با کلی مقدمه چینی و بلاه بلاه. بالاخره پریدم در استخر: "شما دستیار آزمایشگاهی نمی‌خوایید؟" بله این جمله از دهان مبارک اینجانب خارج شد. اینجانبی که تا همین دو هفته پیش معقتد بود کار تجربی ضایع است و تجربی‌کاران نجاران علم‌اند و همین طور تحقیر. همچنان البته می‌خواهم نظری‌کار شوم اما آن دو هفته ماندن در اصفهان کلی تاثیر ژرف در من نهاد. مواجهه‌ی اولم با آزمایشگاه دکتر رنجبر بود؛ لایه‌نشانی و کندوپاش. کفش‌های‌مان را در آوردیم و دمپایی پوشیدیم و من اینطور بودم که "آهان! از این خوشم اومد!" اول دکتر تئوری آزمایشات را گفت و بعد رفتیم سروقت دستگاه. چند شیشه کار گذاشت، در محفظه را بست و پمپ خلاء را روشن کرد، این‌جا این‌طور بودم که "خب؟ چه چرت!" و تمام این مدت روی صندلی، گوشه‌ی اتاق برای خودم نشسته بودم و اعلام انزجار خویش را نسبت به کار اکسپریمنتال اعلام می‌کرد. تا اینکه پلاسما مرا از صندلی بلند کرد! یک نور باحال که در آن محیط خلاء تشکیل شده بود. نوری بین سبز و آبی که علت رنگش مس دخیل در آزمایش بود. اینجا این‌طور بودم که "جالب است، اما در همین حد، برای تفریحات" چند روز بعد برای اصفهان‌گردی بیرون رفتیم. دکتر رنجبر هم آمده بود. کلی گپ زدیم و خندیدیم و آموختیم. من و شقایق را دعوت زد که در اوقات استراحت به آزمایشگاهش برویم. عالی بود! تجربه‌ی محیط آزمایشگاهی آن هم تفننی! این‌گونه شد که در تایم‌های استراحت یک ربع-بیست‌دقیقه‌ای ما دائم آزمایشگاه‌های نانو و لیزر پلاس بودیم. یکی از همین اوقات تیمی که پروژه‌اش نانوذرات بود خواست تا با لیزر طلا را به ابعاد نانو درآورد. نگاه کردن به لیزر بدون عینک ممنوع بود و شما نیک می‌دانید من چقدر بچه‌ی حرف گوش کنی هستم =) خلاصه دکتر یک عینک داد دستم تا بروم یک دل سیر نحوه‌ی انجام آزمایش را مشاهده کنم. ذرات قرمز رنگ طلا با متانت در آب پخش می‌شدند؛ رویایی! سرم را خم کردم تا ببینم لیزر دقیقا چطور پالس می‌فرستد. دکتر که دید مستقیم به لیزر نگاه می‌کنم با کمی بهت گفت: "چی‌کار داری می‌کنی؟!" و من که فهمیدم زیادی دارم در حق چشم‌هایم بی‌رحمی می‌کنم با حول عقب عقبکی رفتم و مشغول توضیح که یکهو با فریاد بچه‌ها فهمیدم دارم شلنگ گاز آرگون را در می‌آورم! عینکم را برداشتم که ببینم دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم که دکتر فریاد زد: "عینکت رو بزن!" هرچند بعدش کلی چشم درد و سردرد کشیدم اما خب جالب بود. خراب‌کاری من البته به اینجا ختم نشد. چند روز بعدش هم شیشه‌های آزمایشگاهش را بد گرفته بودم و روی‌شان پر اثر انگشت شده بود =)) خب من نمی‌دانستم نباید کثیف شوند =))) با این همه دکتر همواره در گوگولی‌ترین حالت بود. حتی وقتی علی داشت پلاک طلا را به زعم خودش تمیز، به بیان ما سوهان می‌کشید، دکتر با خونسردی گفت:"علی چی‌کار می‌کنی؟" ظهر یکی از روزها وقتی برای خوردن ناهار به اتفاق دکتر به رستوران می‌رفتیم دکتر دست‌هایش را روی برگ درختان می‌کشید و از دنیای فیزیک تجربی می‌گفت. یک آن ایستاد و ما را دعوت کرد تا سایه‌های برگ درخت را روی زمین ببینیم. لکه‌های دایروی نور خورشید روی زمین را با دقت نشان‌مان داد و از علت‌شان گفت. آخرین جمله‌اش را بخاطر دارم:"کار تجربی یعنی این" 

رفتار دکتر رنجبر با ما باعث شد من از محیط آزمایشگاه خوشم آید. دیدن دکتر جعفری باعث شد برای اکسپریمنتالیست‌ها احترام قائل شوم. من البته با قوت به کار نظری فکر می‌کنم اما بنظرم محروم کردن خودم از این تجربه‌ی کار تجربی حماقت است. دکتر مشکل‌گشا استقبال کرد و قرار شد از شروع ترم کارمان را آغار کنیم. طفلکی بیان داشت که اگر کارمان خوب پیشرفت می‌تواند مرا به شرکت‌شان ببرد و قص علی هذه و من این‌ور این‌طور بودم که بنده‌ی خدا، فکر می‌کند من با کار تجربی حال می‌کنم! خلاصه این ایام حسابی با اکسپریمنتالیست‌ها گرم گرفته‌ام. 

دیروز دکتر جعفری جواب ایمیلم درباره‌ی پروژه را داد. پاسخش امیدبخش بود و من باید چند چیزی که خواسته بود را برایش می‌فرستادم. فرستادم. جواب؟ نیامده. هنوز نیامده! این درحالی‌ست که مدت زمانی‌که ایمیل قبلی را پاسخ داده بود کم‌تر از زمان طی شده‌ی این بار بود. گویا باید خودم را برای ریجکت شدن آماده کنم. چراغ‌ها را خاموش کنید. می‌خواهم روضه بخوانم :__)

هارب
۱۷ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

"تو اگه این‌جا نباشی دیگه چه ربطی به من داری"

هارب
۱۱ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دروان طفولیت معده‌ی بسیار ضعیفی داشتم، اغلب شب‌ها معده درد، نمی‌دانم آن سال‌ها چند گرم قرص رانیتیدین بلیعدم. درد اصلی معده‌ام اما اینجا نبود، شدت درد آن‌جا بود که در ماه حداقل یک‌نوبت از صبح علی‌الطلوع بالا می‌آوردم. ماهانه یک روز معده‌ام هیچ چیزی -مطلقا هیچ چیزی- را تحمل نمی‌کرد حتی آب را. این برهه کلاس سوم ابتدایی بودم. از صبح تا ظهر بالا می‌آوردم، ظهری به ضرب و زور بهداری روستای‌مان کمی معده‌ام آرام می‌گرفت، سِرم خوراکی را تحمل می‌کرد و فردا روز هم غذا را.  فشار بالا آوردن آن سال‌ها را به کیفیت به‌خاطر دارم. سخت بود، جان‌کندن بود، گویی کل قوای تنم جمع می‌شد در مغزم، با هر اُق، مخم به لبه‌ی انفجار می‌رفت. مادرم سَرم را می‌گرفت، می‌گفت این‌طوری کم‌تر به مغزم فشار می‌آید. این مقدمه را نوشتم که بگویم وقتی می‌گویم هنگام نوشتن بالا می‌آورم مقصودم چیست، دقیقا چطور فشاری را تحمل می‌کنم.

دکتر عزیز!

من می‌دانم تغییر می‌کنم، زیست خودم و فیزیک خواندنم این موضوع را برایم اظهر من الشمس کرده اما عقب‌نشینی از موضعم به دلیل این‌که فردا روزی از تصمیمم برمی‌گردم-که احتمالش نیز کم نیست- کار معقولی نیست. دیراک نمی‌بایست به خیال این‌که روزی از موضع‌اش نسبت به مکانیک کوانتومی برگردد از دفاع و تلاش برای مکانیک کوانتومی دست می‌کشید. من فکر می‌کنم بسیاری از سرآمدان فیزیک و متافیزیک هنگام ارائه‌ی نظریه‌شان احتمال رد شدن نظرشان در آینده‌ی دور یا نزدیک را به‌خوبی می‌دانستند اما این باعث انحراف از مسیرشان نشد. بعد از پیامبر اسلام جامعه‌ی اسلامی به دست چه کسانی افتاد؟ آکادمی افلاطون بعد از مرگ وی به چه مسیری رفت؟ می‌خواهم بگویم مقصد مهم نیست، مقصد اصل نیست، چه کسی از فردا خبر دارد؟ من فکر می‌کنم اصل مسیر است، این‌که اکنون خالصانه و صادقانه‌ترین کار را انجام دهم، فردا چه خواهد شد؟ چه اهمیتی دارد؟2 cE=m منجر به مرگ آدم‌ها شد. موشک‌های آقای تهرانی‌مقدم روزی به جوانان این سرزمین اصابت کرد. نیت‌های خوب الزاما نتایج خوب به همراه ندارند، پس چرا ما خود را در آینده حبس کنیم؟ من نمی‌خواهم بگویم آینده‌نگر نباید بود، پرواضح است این کلام گزاف است اما هراس از آینده نباید موجب انحراف ما از راهی که فکر می‌کنیم صادقانه و خالصانه‌است گردد. من نمی‌فهمم این را که امروز فلان گرایش را نخوانم و بهمان را بخوانم چرا که فردا روزی به مشکل مالی برمی‌خورم. شاید بگویید من جوانم و نمی‌فهمم مشکل مالی یعنی چه، بچه‌ام و دورم از این واژه اما این‌گونه نیست، من در کلاس پایین در یک روستا به دنیا آمده و بزرگ شدم و با سلول سلول وجودم می‌فهمم مشکل مالی یعنی چه. من می‌فهمم... من می‌فهمم... و حال به آسانی از این رنج سخن می‌گویم زیرا دریافتم چقدر این رنج حقیر است! بله پس از سال‌ها دست و پنجه نرم کردن و زمین خورده شدن به این علت، حال این علت را حقیر می‌دانم. بسیار بسیار حقیر و نمی‌خواهم اجازه دهم این حقارت مرا به حقارت مجبوری در تصمیم‎گیری بیاندازد. من با جبر می‌جنگم حتی اگر شکستم حتمی باشد؛ چرا که این جنگ و جراحت برداشتن را به رفاه و آرامش اجباری حقیرانه را ترجیح می‌دهم. نه بندگی را می‌پذیرم نه خدایی بنده‌مابانه را.

اکنون که این رقعه را می‌نویسم به جمع‌بندی در انتخاب گرایش نرسیدم، به سرهم‌بندی نیز، حتی گرایش‌های ذرات و کیهان را به فناوری‌ کوانتومی برتری نمی‌یابم، علت این خروشم نه راهنمایی دلسوزانه‌ی شما که نحوه‌ی استدلال شماست. شاید در آینده به این رسیدم که فناوری کوانتومی خوب است اما باز هم با فرمایشات شما مشکل دارم.

در دنیای امروز که 7میلیارد و خورده‌ای گوسفند موحد تنها پول را می‌پرستند من خودم را در جریانی نمی‌اندازم با این استدلال که آن جریان پرتراکم است. من حرف حضرت‌عالی را می‌فهمم، می‌فهمم که برای کار علمی نیاز به این پول لعنتی دارم، می‌فهمم آفیس می‌خواهم، دانشجو می‌خواهم، آزمایشگاه می‌خواهم و الخ اما که چه؟ با این سبک بازی در انتهای خط چه چیزی را می‌جویم؟ غایت برای من چه خواهد بود؟ اگر بناست بخاطر هدفم از ارزش‌های خودم کوتاه آیم دیگر چه فرقی با قوم یهود دارم؟ با قومی که شب‌ها برای تفریح کتاب‌شان را می‌خواندم و به حماقت‌شان می‌خندیدم؟ جدی من نیز همین‌قدر خنده‌دار و ترحم‌برانگیزم؟ اگر نمی‌توانم از این زمین‌های بازی از پیش تعریف شده خودم را بیرون بکشم و بازی خودم را در زمین خودم نکنم چه بسا بهتر عدم باشم.

پ،ن: در نهایت البته من مریضم، چرا که این‌همه کلمه می‌نویسم اما برای استاد ایمیل نمی‌کنم.

هارب
۱۰ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

یک عالمه درس باید فراگیرم. یک عالمه چیز باید یادبگیرم. یک عالمه کتاب باید بخوانم. یک عالمه کورس باید ببینم. یک عالمه مسئله باید حل کنم. یک عالمه... یک عالمه... و وقت؟ اوه بوی!

آه من قلّه الزّاد و طول الطّریق و بعد السّفر و...

هارب
۱۰ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیروز یک گیت کوانتومی شبیه سازی کردیم. هیجان‌انگیز بود. امروز قرار است گیت دیگری را کار کنیم، دلم می‌خواهد قبل از کارگاه معادلات را حل کنم و شبیه‌سازی را انجام دهم. در ۴ روز پایتون یادگرفتم، مدار منطقی، کمی کوانتوم پیشرفته، گیت کوانتومی و... چقدر نیازمند این فضا بودم، این شتاب، این حرکت، این باور، این صمیمیت. ظهری از دانشکده می‌رفتم به مقصد رستوران. داشتم با تلفن حرف می‌زدم، امیرحسین کتاب جدیدی را که نوشته بود را برایم می‌خواند. من نیز با کلمه به کلمه‌اش کیف می‌کردم و می‌خندیدم :))) بیرون دانشکده مشغول حرف‌زدن با مادرم بودم که دیدم دکتر رنجبر و بچه‌های پروژه‌اش ۱۰ متر جلوتر می‌روند سمت رستوران. دکتر یک لحظه برگشت و نمی‌دانم به بچه‌ها چه گفت و ایستادند. سمت من نگاه می‌کردند، گیج شدم که چه شده سرم را برگرداندم که ببینم پشتم چیست که آنان را متوقف کرده، چیزی نبود. رسیدم بهشان و فهمیدم منتظر من متوقف شدند. اولین بار بود که یک استاد منتظرم بود =))))) 

چند روز پیش با دکتر جعفری درباره‌ی پروژه‌ی کارشناسی صحبت کردم که قبول می‌کند یا نه. با خجالت گفتم: من در دانشگاه خوبی نیستم. با لبخند گفت: دانشگاه‌تون برای ما مهم نیست، مهم خودتونید.

چنان ظرف این یک هفته با اساتید این دانشگاه صمیمی شدم که گویی چند سال است دانشجوی‌شانم.

هارب
۰۵ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

من هایزنبرگ نیستم که بور به کوهنوردی دعوتم کند. نمی‌خوام هم هایزنبرگ باشم. البته که من با بور، هیچ‌وقت کوه را نپیمودم، اما توفیق این را داشتم که با دکتر جعفری دور میدان نقش جهان را بپیمایم. در کنارش راه بروم و مرا دوست خود بداند. از جهان بگوییم، از فیزیک بگوییم، از سرن خاطره تعریف کند، از فلسفه و مذهب و عرفان و چِه و چِه و به و به و به! 

دکتر جعفری برایم جذاب است؛ نه برای این‌که ذرات‌کار است، نه برای این‌که در سطح اول مدیریتی سرن است، نه برای این‌که در CMS کار کرده، دکتر جعفری جذاب است چون خالصانه و صادقانه حرکت می‌کند. 

هارب
۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از پله‌های عالی‌قاپو بالا می‌رفتیم. 

- شما بسیار باهوش هستی.

- من؟ نه بابا استاد. کجا.

- و بشدت کنجکاو. دوست داری همه چیز رو تجربه کنی.

- شمام دست کمی از من نداریدا. در واقع درس پس می‌دیم استاد.

دکتر رنجبر تجربی‌کار است در حوزه‌ی ماده‌چگال. بشدت تیزهوش و بااراده. هنگام ترک نقش جهان دکتر احمدوند دکوریی که خریده بود را نشان‌مان داد. یک گوی و پایه‌ از جنس نمک. استاد جعفری پرسید: حالا تستش کردید؟ واقعا نمکه؟

- نمی‌دونم. نخوردم.

بی‌درنگ دکتر رنجبر گوی را گرفت و زبان زد:"نمکه!"

یک اکسپریمنتالیست واقعی!

ظهری، وقت گفت‌وگوی آزاد دکتر رنجبر حرفی با این مضمون که علم و پژوهش‌های علمی جهت‌دهی شدند بیان داشت. آخ! CPUام 90% مشغول! داغ داغ. 

شباهنگام، کنار پل جادویی خواجو رفتم کنارش و به سرعت پرسیدم: "من نمی‌خوام تو این زمین بازی باشم. می‌خوام بازی خودم رو کنم."

مسئله بسیار سخت و پیچیده است. سخت‌تر از حل کردن معادله‌ی شرودینگر برای آن مجموعه‌ی یون و الکترون که دکتر هاشمی‌فر می‌گفت. من نمی‌خواهم ابژه باشم. نمی‌خواهم بنده باشم، نمی‌خواهم خدا باشم نیز، خدایی که متعلقا نوکر است. من نمی‌خواهم در زمین این جنگ احمقانه، حقارت‌بار و جبرمآبانه بجنگم. نمی‌خواهم!

حرف‌های دکتر اما حاکی از این بود که گریزی نیست. لااقل برداشت من این بود. 

اکنون نمی‌دانم... آیا وقت آن است که از اسب پیاده شوم، شمشیرم را به گوشه‌ای بیفکنم... و تمام؟
 

هارب
۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر