روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

آن شب جلوی مطب می‌دانستم ماشین جلویی حامل بیمار است. حتی می‌دانستم زن است یا مرد، جوان است یا پیر. قبل از این‌که ماشین توقف کامل کند می‌دانستم.
در بیمارستان لاله وقتی دکترصابری داشت پت‌اسکن می‌نوشت می‌دانستم مادر درگیری ریوی دارد.
در بیمارستان سینا وقتی برگه‌ را پر می‌کردم می‌دانستم مادر درگیری استخوان دارد.
ظهر خانه‌ی آقاجون وقتی همسر مهندس خطاب به مادر می‌گقت:«می‌آییم دست‌پخت خودتون رو می‌خوریم» می‌دانستم هرگز چنین سفره‌ای چیده نخواهد شد.
آن شب وقتی از گوشه‌ی چشم عکس می‌گرفتم، می‌دانستم باز سرش درگیر تومور شده.
هروقت که مادر می‌پرسد:«من خوب می‌شم؟» و من محکم تایید می‌کنم، می‌دانم بزودی خواهد رفت.
نهم مهر نزدیک است و من می‌دانم در تولد بیست‌وچهارسالگی‌ام مادرم کنارم نیست.

اندیشه‌ام بر این است که کل پروژه‌ی زندگی‌ام از هجده‌سالگی تا کنون تبدیل شدن از عبدی مختار به خدایی ناچار است.

آدم‌ها تعجب می‌کنند از تنفر خودم نسبت به خودم. من اما از تعحب آدم‌ها تعجب می‌کنم؛ این خدای بی‌اختیار بی‌درنگ سزاوار دار است.

هارب
۳۰ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

من بتمن نیستم:
نه بخاطر این‌که شب‌ها برای نجات گاتهام به خیابان‌ها نزده باشم؛ که نهایت تاریکی کوچه‌ی عرفان را خزیده‌ام.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر این‌که از خفاش‌هایم فرار کرده باشم؛ که موضوع تزم هم‌زیستی با خفاش می‌باید.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر این‌که بت‌موبیل نداشته باشم؛ که حدفاصل ساختمان پزشکان طلا تا بیمارستان کسری را با پاهایم به سرعت ماشین دویده‌ام و به ویزیت رسیده‌ام.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر این‌که پول رزرو غذای سلف را هم ندارم؛ که دمِ در بیمارستان به ساعتی توانستم پول رادیوسرجری را َجور کنم.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر این‌که مراقب شهروندان نبوده باشم؛ که هنوز عمده بارها را تنها به دوش می‌کشم و پدر هیچ نمی‌داند از وجود بار و برادر کوچک در آغوش من می‌خوابد.
من بمتن نیستم:
نه بخاطر این‌که بعد افتادن در گودال بیرون نیامده باشم؛ که آن روز پسِ گرفتنِ پت‌اسکن از بیمارستان سینا زنده بیرون آمدم.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر این‌که بعدِ شکستنِ کمرم بلند نشده باشم؛ که در آن اردی‌بهشتِ جهنمی وقتی یک قدم با عدم فاصله داشتم ایستادم و چند شب بعد در زمین چمن دویدم.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر این‌که از جوکر باخته باشم؛ که امضای اتمام رادیوتراپی را هم خودم از آنکولوژیست سایکو گرفتم.

من بتمن نیستم:
چون نتوانستم گاتهام را نجات دهم؛ خانه‌ام آتش گرفته‌است
و من به تماشا نشسته‌ام
مادرم می‌میرد
و من تنها می‌توانم در یوزلس‌ترین حالت ممکن روی پله‌های آقاجون بنشینم و بگریه‌ام
و بفهمم منِ لعنتی برگزیده نبودم
و قبول کنم رسولی بدون معجزه‌ هستم...

فی نهایت اما شاید شانه‌هایم از آبان تا کنون این بارِ سنگینِ سهمگین را کشیده باشد اما این بارِ عذاب وجدان بتمن نبودن را؟ نمی‌توانم.

هارب
۲۰ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این متن را در حالی می‌نویسم که روی پله‌ی آشپزخانه‌ی آقاجون نشسته‌ام و می‌گریه‌م. مادر اتاق دراز کشیده و درد می‌کشد. دگزا زده است. درد می‌کشد. کلونازپام خورده است. درد می‌کشد. مورفین زده است. درد می‌کشد و از من؟ هیچ‌ برنمی‌آید و دوست دارم بمیرم. امشب به‌نظر می‌رسد خودآگاهی مادر مختل شده. خود درد دارد اما گمان می‌کند من باید دارو مصرف کنم‌. نیک بنگری اما چیزی عوض نشده‌. او مرا جانِ خودش می‌بیند و چه جای پرسش است اگر مادر فرزندش را جانِ خود ببیند.

شبانگاهی بیمکس گفت در مقابل آتش از خود محافظت کنم و لباس ضدحریق بپوشم.

بیمکس عزیزم،

دقیقا چگونه باید در برابر آتش فتاده به قلبم لباس ضدحریق بپوشم؟

هارب
۱۴ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

چهار روز است که درک مادر از زمان تغییر کرده. درست نمی‌دانم تعریف زمان را. بعید می‌دانم کسی نیز بداند. استاد فلسفه‌ی فیزیکم زمان را کم جاری و ساری تعریف کرده بود. مادر اما به باور من در درک زمان دچار اختلال نیست که مگر نه که زمان نشان‌دهنده‌ی تغییرات است و این روزها تنِ رنجور مادر زورهای آخرش را در تغییر می‌زند

و من؟ امروز اولین تارموی سپید را برادر کوچک روی شقیقه‌ام یافت.

هارب
۰۶ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۵۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر