آن شب جلوی مطب میدانستم ماشین جلویی حامل بیمار است. حتی میدانستم زن است یا مرد، جوان است یا پیر. قبل از اینکه ماشین توقف کامل کند میدانستم.
در بیمارستان لاله وقتی دکترصابری داشت پتاسکن مینوشت میدانستم مادر درگیری ریوی دارد.
در بیمارستان سینا وقتی برگه را پر میکردم میدانستم مادر درگیری استخوان دارد.
ظهر خانهی آقاجون وقتی همسر مهندس خطاب به مادر میگقت:«میآییم دستپخت خودتون رو میخوریم» میدانستم هرگز چنین سفرهای چیده نخواهد شد.
آن شب وقتی از گوشهی چشم عکس میگرفتم، میدانستم باز سرش درگیر تومور شده.
هروقت که مادر میپرسد:«من خوب میشم؟» و من محکم تایید میکنم، میدانم بزودی خواهد رفت.
نهم مهر نزدیک است و من میدانم در تولد بیستوچهارسالگیام مادرم کنارم نیست.
اندیشهام بر این است که کل پروژهی زندگیام از هجدهسالگی تا کنون تبدیل شدن از عبدی مختار به خدایی ناچار است.
آدمها تعجب میکنند از تنفر خودم نسبت به خودم. من اما از تعحب آدمها تعجب میکنم؛ این خدای بیاختیار بیدرنگ سزاوار دار است.