من هیچوقت به نود راضی نبودم، به نود و نه هم، یا صد یا هیچ.
یا بهترین شاگرد کلاس باش یا درس نخوان.
یا خدا را ببین یا کافر شو.
یا جبرخطی را مسلط شو یا قید کوانتوم را بزن.
یا صبح زود کارت را شروع کن یا کل روزت را به شاخ گاو بزن.
یا خیلی دوستم داشته باش یا درم ببند.
در همه جا، در تمامی اجزا. هرجایی که زورم رسید یا به صدش رساندم یا قیدش را زدم. طبعا برای آدمی از طبقهی من خیلی وقتها خیلی چیزها جوریست که نباید، جوریست که زور لعنتی تو نمیرسد، اساسا اختیار تو نیست انتخاب خیلی چیزها اما اقل میشود گردن شکسته سر خم نکرد.
فیزیک هم همواره برای من همین شکلی بوده. یعنی آن روزی که ترم هفتم کارشناسی وقتی 16 واحدم مانده بود تا لیسانسم را بگیرم، رفتم و فرم و انصراف از تحصیل گرفتم مسئله برایم همین بود که به 100 نخواهم رسید و اگر قرار نیست برشانهی غولها بایستم پس نیستم. آن روزگار با شلیک استادفاضل متوقف شدم و ادامه دادم. پسِ آن قدمزدن با بور، مورد ملاطفت بورهای دیگری هم قرار گرفتم تا جایی که یکیشان در لیوان شخصیاش برایم چای ریخت و بعدتر در ارشد میان بچهها کولکید بهنظر رسیدم و شدم رنکِ یکِ دانشگاه تهران.
چند وقت پیش، شبی مانند هرشب دیگری در دیپروم، نشسته بودیم به چای نوشیدن یک نفر پرسش آورد:"پنج سال بعد خود را کجا میبینید؟"
لاجرم نوبت به من هم رسید و من در آن ثانیه تمام تلاشم بر فرو خوردن بغضم رفت. زندگی کردن در جمهوری اسلامی بیش از همیشه برای آدمها سخت شده.
این سختی برای نسلِ Z بیشاز سایر نسلهاست که اقل نسلهای گذشته سر مسائل فرهنگی تاحدودی موافق جریان بودند.
این سختی برای بچههایی که کار علمی میکنند بیشاز سایر مشاغل است که هر حرکت کوچکت صرف انرژیای مضاف از معمول دنیا دارد: عملا به کتاب دسترسی نداری و هرکتاب را باید خودت چاپ کنی و با این شرایط تورمی لعنتی آدمی که میخواهد پول کتابها را درآورد دیگر وقت کتاب خواندن نخواهد داشت. گیرم با PDF مشکلی نداشته باشی، صدی نود سایتها و خدماتی که میخواهی یا تحریم است یا فیلتر. اوکی کانفینگ زدیم و سرعت شخمیاش باعث شد صبورتر هم شویم، روی چه موضوعی ریسرچ کنیم؟ در یکی از سمینارها یکی از اساتید برای موضوعی ریسرچ کرده بود، لکچرهایش را هم نوشته بود اما جرات ارائه نداشت! سلام بر واتیکان! موضوعات کفرآمیز هم کار نکینم بالاخره اقیانوس علم پهناور است؛ دقیقا کجا کار کنیم که فردا روز نگران ریجکت شدن ویزا نباشیم؟ دقیقتر عرض کنم کجا کار کنیم که هم حقوق بگیریم هم نگران ویزا نباشیم؟ ویزا به درک؛ الگوی علمی ما اوپنهایمر نیست خب. همهی اینها البته در صورتیست که ارزش علومپایه درک شده باشد و خب در جغرافیایی که پزشکانش هم گله از بیتوجهی دارند...
تصمیم من برای مهاجرت قطعی بود. اواخر کارشناسی با دوستی صحبت از پروسهی اپلای بود و او گفت من نمیخواهم ارشد را ایران بمانم. من نیز تایید کردم و البته اضافه کردم که صرفا (جاست فاکینگ لیسن تو می) صرفا! برای اینکه یه وقت یک اتفاق غیرمترقبه نیوفتده و مجبور شم اپلای رو بندازم عقب ارشد رو همینجوری شروع میکنم که یک وقت گپ نیوفته، بعدا کارام اوکی شد انصراف میدم.
و اکنون؟ دوست ما از یکی از دانشگاههای ایالات متحده پذیرش گرفته و مشغول امور ویزاست و من؟ من هم خداروشکر دارم فکر میکنم با کدام استاد میتوانم پایاننامهای کار کنم که در نهایت دکتریام را در امینآباد نگذرانم.
واقعیت این است که من نه تنها ارشد که دکتری و پستداک و هرکوفتی را باید در همین جغرافیا بمانم.
واقعیت این است که هیچوقت فرصت تحصیل در یکی از دانشگاههای رنک را نخواهم داشت.
واقعیت این است که امثال من را به شانهی غولها راهی نیست.
واقعیت این است که صد که هیچ، حدِ حیاتِ من به صفر میل میکند و این دونده که پسِ خطِ پایان بیابان میبیند، اساسا چرا باید بِدَود؟
و دربارهی امید؟ همان جملهای که پارسال زیر عکس آقای فاینمن نوشتم:
"Surely You're Joking, Mr. Feynman""
[زمینه میخواند: زندگیم سوخت جسد آرزوهام مونده روی دستم... من هم همینطور آقای یگانه، من هم همینطور]