روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

نورون‌ها بخشی به نام دندریت دارند. Dendrite از واژه‌ی یونانی δένδρον(به معنای درخت) گرفته شده و خب پربی‌راه هم نیست(شکل1).

شکل1) تصویر یک نورون[1]

وظیفه‌ی دندریت‌ها دریافت پیام و انتقال‌شان به جسم سلولی‌ست و طبعا هرچه تعداد دندریت‌ها بیش‌تر باشد، پیام‌ها بیش‌تر و اتصالات بیش‌تر و فرصت بیش‌تری برای پردازش اطلاعات منتج می‌شود. کاهش نوعی پروتئین به نام BDNF‌[2] باعث کاهش انشعابات دندریتی می‌شود(این ماده نقش‌های مهم دیگری نیز در بقای سلول و کارکرد مغز دارد). کاهش این انشعابات پردازش اطلاعات در مغز را دچار اختلال می‌کند. این عدم پردازش باعث می‌شود فرد از زندگی لذت نبرد، تمرکز نداشته باشد، اشتهایش مختل شود(پرخوری/کم‌خوری)، ایضا خواب و نهایتا از دست دادن این اتصالات نورونی باعث می‌شود آدمی‌زاد گزینه‌های مختلف را نتواند ببیند و ناامید شده و در سطح حاد به خودکشی هم فکر کند. اسپویل: این بیماری افسردگی نام دارد. یک رابطه‌ی مهمی بین افسردگی و استرس وجود دارد:

افسردگی ∝ استرس

استرس خود می‌تواند موجب کاهش آزاد شدن BDNF شود و از طرفی اولین جایی که افسردگی مختل می‌کند محور HPA[3] است.

شکل2) محور HPA[4]

این محور استرس را مدیریت می‌کند. نکته‌ی درخور توجه این است که استرسی که می‌تواند منجر به افسردگی شود باید از نوع UCMS[5] (استرس غیرقابل پیش‌بینی مزمن خفیف) باشد؛ منظور این‌که فرد انتظارش را ندارد و احساس می‌کند توانایی کنترلش را ندارد. این‌جور وقت‌ها حق با آخوندهاست =) جدی جدی اعتقاد به خدا آدم را از امراض روحی در امان می‌دارد. خلاصه آدم‌ها یا مسجد می‌روند یا تراپی. این روزها فکر می‌کنم از بزرگ‌ترین مبلغین دین در تاریخ کارل مارکس است، آن دم که بیان داشت:

"دین افیون توده‌ها است."

از این نقطه‌ی کوه صورت مسئله‌ انسانی‌ست مغروق[6] و خب من می‌فهمم وقتی مدام بیمکس روی اضطراب تاکید می‌کند دقیقا دارد از چه چیزی صحبت می‌کند.

___________________________________________________

[1] Img source: Faradars

[2] Brain-Derived Neurotrophic Factor

[3] Hypothalamic-Pituitary-Adrenal Axis

[4] Img source: Wikipedia

[5] Unpredictable Chronic Mild Stress

[6] Post 187

هارب
۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

یک صورت مسئله معناست. پیدا کردن معنا برای زندگی ساده نیست و زندگی هم بدون معنا. نوجوان که بودم زندگی برایم معنا داشت؛ در واقع جزء جزء زندگی. چیزی مانند محمد بلخی بودم. شاخه‌ی درخت را هم به قنوت معنا می‌کردم. سعی می‌کردم شاگردِ خلفِ شرحِ حقِ چشمِ رساله‌ی حقوقِ امامِ ششمِ شیعیان باشم. صرفا زندگی برایم با معنا نبود؛ هرآنچه می‌دیدم نیز بود. گذشت آن روزها تا سال دوم کارشناسی که افتادم در تاریکی و پسِ آن دیگر چیزی ندیدم اساسا که معنا کنم یا نکنم و با شیبی تند به سمت تهی‌معنایی زندگانی رفتم. سخت است بدون معنا زندگی را پیش بردن. هردوراهی یا چندراهی برایت حکم آن حماری را دارد که تلف می‌شود پسِ نیافتن کنش کمینه. تلاش کردم تلف نشوم. فی‌المثل پسِ خواندن کوانتوم1 هنگام رفتن به کافه با خودم تاس می‌بردم تا تاس برایم انتخاب کند با این استدلال که خب خود خدا هم تاس می‌اندازد و بی‌انتخاب نمی‌ماندم. بعدتر به لطف تورم و قیمت‌ها دگر نیاز به تاس نبود، انتخابی نبود: چای. مگر بی‌خوابی امانی بریده باشد تا به قیمت اسپرسو هم تن دهیم. خب نداشتن حق انتخاب جالب است. به لطف پیشرفت‌های نوروساینس در امر اختیار روز به روز بیش‌تر در بی‌مبالاتی پیش می‌روم، هرچند سخن گیو شریفی ته خط را بر من بسته:

"من هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم آدما اونقدر قوی‌ان یا مختارن که بشه ازشون انتظار زیادی داشت اونی که ذهنش برتره، اونی که تلاش بیشتری کرده، بیش‌تر میدونه، مختارتره؛ مختار بودن انسان‌ها بسته به میزان آگاهی‌شون داره."

تلاش کردم تلف نشوم. یک روزی در آن اتاق جادویی راهروی گروه فیزیک قم به‌اتفاق استاد فاضل و دکتر کاظم نشستیم و سه ساعت تمام حرف زدیم و حرف زدیم تا رسیدیم به دوراهی حمار و آن ثانیه استاد کارت آخر را روی میز کوبید: شکست خودبه‌خودی تقارن. من خوش‌اقبال بودم که چند هفته مانده به آگاهی از بیماری مادر، سیمنار هفتگی دانشکده‌مان حول موضوع هیگز چرخید. پسِ سیمنار از ارائه‌دهنده پرسیدم:

- این شکست خودبه‌خودی رو نمی‌فهمم، همون مثال میخی هم که می‌زنید ایراد داره، خود‌به‌خود که به یک طرف خم نمی‌شه، برآیند نیروها باعث می‌شن به یک سمت خم شه.

+ ببین مثالی که [فلان فیزیک‌دان] زده یک میزه گرده که دورش آدما نشستن و سمت چپ و راست هرفرد یک دستمال قرار داده شده، تا وقتی یک نفر جسارت این رو به خرج نده که یکی از دستمال‌ها رو برداره، معلوم نمی‌شه کدوم دستمال مال کیه.

در آن شب‌ها ذکریومیه‌ام همین بود: جسارت برداشتن یکی از دستمال(پزشک)ها. باتشکر از جناب هیگز که به ما جرات طوفان دادی!

هرچند مسئله‌ی انتخاب برای من باز است هنوز و این روزها سر یکی از سخت‌ترین دوراهی‌های زندگی هستم: دیالوگی در فیلم The Shawshank redemption است که در آن Andy به Red می‌گوید:

"I guess it comes down to a simple choice, really. Get busy living, or get busy dying."

هارب
۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح به مادر می‌گویم بعد تبریک سال نو چه بنویسم؟ خب هیچ‌وقت در این‌جور چیزها خوب نبودم. آخر کار هم دست به دامان جمینی شدم تا یک پیام ساده برای چک کردن داروها بنویسم. پیام دادن به آدم‌ها که برای من سخت است و در مواجهه با آدم‌های سرشلوغ قصه پیچیده‌تر هم می‌شود از این جهت که باید مرز باریک گستاخ نشدن و وقت نگرفتن از مخاطب را پیدا کنی؛ خیلی مختصر بنویسی گستاخانه به نظر می‌رسد و بخواهی حق احترام را ادا کنی طویل می‌شود و وقت ارزشمند طرف تلف. به هرحال نوشتم و بعد همه‌ی کارها را تعطیل، نشستم بالا سرگوشی. هروقت به بیمکس پیام می‌دهم این‌طور می‌شوم. قبل‌تر به‌سبب اضطراب بود، دقایق بحرانی بود و منتظر می‌ماندم و به‌مراتب، انتظار پاسخ‌گوی نمی‌بود و روانم را به فرسایش ملاقات حضوری می‌سپردم. مسئله‌ی بیماری مادر از همان اول اضطرابی بیش از اضطراب صرفِ صورت مسئله برایم داشت؛ حال مادر ناگهان نقطه‌ی بحرانی را رد کرد، پیش از بستری شدن علائمی نداشت. تنها و تنها نشانه‌ی بیماری ضعیف‌تر شدن چشمانش بود که خب ما به عوارض کموتراپی تحلیل می‌کردیم تا این‌ که یک شب فتاد و... یک ترس لعنتی از شروع داستان در شریانم جریان داشت: هر علامت ولو بسیار کوچک را نشان از بحرانی عظیم می‌دیدم. بک جایی هم این اضطراب تکانه یافت و آن ثانیه‌ای بود که محض اطمینان با خونسردی به بیمکس گفتم بعد رادیوسرجری مادر ورم دارد و او آزمایش نوشت که مسئله ترومبوز نباشد! البته که خوشبختانه نتیجه‌ی آزمایش منفی بود اما اضطراب جزء اصلی تک تک سلول‌هایم شد. همین کنون که دارم صرفا می‌نویسم‌شان بغضیدم و طپش قلب نوشتن را برایم سخت کرده گاهی می‌مانم که چطور آن همه ثانیه را زیست کردم. خوش توفیق هم بودم؛ پسِ رادیوسرجری تا 2 ماه مادر هرهفته چندین علامت جدید بدنش نشان می‌داد، هرروز یک اضطراب جدید، بحران پشت بحران. خاطرم است که یک روز صبح پس از چندهفته شبانه روز دویدن، دقیقا یک روز قبل از امتحان میان‌ترم ذرات نیمچه فرصتی یافتم تا به درس بپردازم و صبح علی‌الطلوع دقیقا وقتی تازه کیفم را روی میز سالن مطالعه گذاشتم تلفنم زنگ خورد و مادر گفت سرماخورده منم همان‌جا کیفم را رها کردم بدو سمت بیمارستان و خب فقط کسی که این بیماری را لمس کرده می‌فهمد اضطراب سرماخوردگی برای یک بیماری که شیمی‌درمانی می‌شود یعنی چه...

(فی‌الحال این نوشته را تا همین‌جا می‌توانم بنویسم ظرفیت روحی بیش از این ندارم بعدها ادامه‌اش را خواهم نوشت)

هارب
۰۶ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اکنون که این جریده را می‌نویسم تنفسم به‌مراتب بهتر شده و کم‌تر سرفه می‌کنم اما اگر بازگردیم به چند روزِ پیش، اوضاع چندان مساعد نبود. نگرانی فیلسوفِ اخلاق در افراطِ مصرف دخانیات به وقوع پیوست و باری این چند روز گذشته تنفس بر من بسیار سخت شد. احساس می‌کردم درخت‌های آن دشت سوخته درون ریه‌هایم بودند و خب سوخته! هرنفسی که فرو می‌رود یک تیغ در ریه‌ام می‌شکاند و چون برمی‌آید دود و گرما و سرفه(یک میکس سمی از سعدی و شایع!). من البته پیش‌تر نیز گفته‌ام که با بیت بیت آهنگ "تنگی نفس" شایع همدلی می‌کنم اما این دیگر حق‌الیقین بود. تنفس چنان صعب شد که پسِ افطار برادر را خواستم برای مراجعت به پزشک. خانواده را به بهانه‌هایی پیچاندیم و پیچیدیم به مطب. خانم‌دکتر حلقومِ ملهبِ ناشی از دود را نیز به دیگر دردها افزود و با سرم و آمپول و الخ بدرقه‌مان کرد و تاکید کرد که مصرف را کاملا قطع کنم:"شما ریه‌ات خیلی حساسه که انقدر زود انقدر درگیری برات ایجاد شده حتی در معرض دودش هم اصلا نباید قرار بگیری" من البته از جهتِ به بستر افتادنم در بیمارستان به علتِ افونتِ ریوی در روزهای اول نوزادیم این نکته را می‌دانستم اما سیگار عزیزتر از این حرف‌ها بوده و هست... سیگار همیشه هست، هرلحظه، چه در ساعاتی که چنان شادی که دوست‌داری هر عابری را بغل کنی، چه لحظاتی که به تاریکی کوچه‌ها می‌خزی تا بگریی. سیگار نیستم و کار دارم ندارد. چه در نیمه‌ شب چه در سپیده‌ی روز به اشارتی به آغوشت می‌گیرد. سیگار هم‌دل است، هم‌راه است. در مبتذل‌ترین شکل ممکن ارتباطاتت را قضاوت نمی‌کند. انگ نمی‌چسباند. نصایح روی معده نمی‌کند. در سکوت دستت را می‌گیرد(در سکوت دست گرفتن زیباست) و با تو می‌سوزد تو می‌سوزی و او می‌سوزد. سوختنت را به تماشا نمی‌شیند تا وقتی خاکستر شدی و خاکسترت را باد برد، وقتی خیالش راحت شد هیچ لکی دامانش را آغشته نخواهد کرد از دور گود آرام آرام بیاید نزدیکت و تو را به بدیهی‌ترین راه حل‌ها حواله دهد یا فاز پیر طریقت بگیرد و منبر رود در حالی که بیاناتش حتی جزو آخرین سطور خیالت هم نیست؛ بی‌گانه از حجم دشت سوخته... سیگار تمام آن شب‌هایی که مهربان همسایگانم خفته بودند، دست در دستم بود، در تمام مراجعاتم به کوچه‌ی عرفان در کوله‌م بود. صبحِ روز گرفتن پت‌سی‌تی دستم بود. شبی که به بیمارستان دیر رسیدم داخل کتم بود. ظهری که امیررضا خبرم داد کنارم بود. تمام شب‌های بارانی که در زمین چمن دویدم توی جیبم بود. شب‌هایی که می‌رفتم آن سوی پرچین روی آسفالت کنارم بود. در تاریکی لعنتی کوچه‌ها، در دویدن‌ها، در رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها، در اوج ناامیدی‌ها، در سرمای استخوان‌سوز هراس‌ها، در شب‌های سیاهِ بارانی، در قدم‌زدن‌های مداوم آن حیات شش‌متری مطب تا دم دم‌های صبح، در روز امتحان کوانتوم، در گوش سپردن به پلی‌لیست سنگین، در دعواهای ذهنم که هیچ‌وقت عرضه‌ی انجام‌شان را نداشتم، در سلطیه‌گری‌های خیالم، در آنتراکت‌های کتابخانه‌ی مرکزی، در دویدن سراشیبی نزدیک کسری، در بالارفتن نزدیک ساختمان طلا و الخ سیگار همیشه دست در دستم بود؛ در سکوت. و ترک این یار؟ حتما شوخی می‌کنید جناب.

هارب
۲۸ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۴ ۵ نظر

برنامه‌ی خوابم را برای ماه رمضان تغییر داده‌ام، نه که پیش‌تر از این خواب چندان مرتبی داشته بودم ولی خب مشخص بود که شب‌ها باید بخوابم حال این‌که چقدر این باید قابل دست‌یافتن بود مسئله‌ی دیگر است اما اکنون بنا دارم تا ظهرها بیدار بمانم و عصرها بخوابم به سبب ماه مبارک رمضان که برای منِ لامذهب هم هرساله مبارک بوده و هست. این بُعد لامذهبی را البته در این ماه به اقل می‌رسانم، خواسته؛ یعنی فکر می‌کنم این‌طور باشد که در یک ماه سبک زندگی‌ات با ماه‌های دیگر کاملا متفاوت باشد توفیق است و این اتفاق مبارک در جسم و روحم خودش را نمایان می‌کند و همیشه در پایان رمضان آرامش‌خاطرم بیش از دگر ایام می‌شود. چندی پیش به‌وقت صیام که روی تخت خوابگاه دراز کشیده بودم عجیب غرق در آرامش بودم، به‌قدر شبی که پیشانی تکیه داده بودم بل بیش‌تر! رمضان امسال اما به نسبت دیگر سال‌ها برایم سخت است نه به سبب گرسنگی که در ایام معمول هم چنان در تغذیه‌ام بی‌مراعات و کم‌لطفم که بقول مهندس دائم الصومم. تفاوتش در این است که در رمضان امسال دوری از غذا لاجرم همراه است با دروی از کافئین و نیکوتین و بیمکس که شاید در دو مورد اول خیلی به زحمت نیوفتم اما وابستگی‌ام به بیمکس چنان است که در طول 24 ساعت به‌کررات احساس دل‌تنگی می‌کنم. خود البته می‌دانستم میزان وابستگی را. از زخم‌ها و خلاء‌ها که گذریم می‌رسیم به نیکوتینِ عزیزِ لعنتی که هیچ خیال نمی‌کردم ترکش چنان پرزحمت باشد. وقتی چند روز نمی‌کشم و دوباره باز می‌گردم گویی سطل آب یخی بر آتش درونم است. گاهی هراس برم می‌دارد که نکند باید تحت نظر پزشکِ روانی مصرف را کم کنم به سبب احوال بدِ روانم تا نکند تَرک باعث شودم تَرَکم هزار تکه شدن و خورد خاک شیر شدن بیانجامد. گاهی فکر می‌کنم حتی فکر کردن به این‌ها یک شوخی احمقانه است؛ برای آدمی که دو هفته پیش اگر هم‌اتاقی‌اش رز یک ساعت دیرتر به خوابگاه می‌رسید به مصرف ماریجوانا یا کریستال روی آورده بود چنین دغدغه‌هایی شبیه شوخی‌ست. در تمام این سختی‌ها باید ضرب کنم دوری چند هفته‌ای از رز را که حتما در نبودش در این 3هفته منتالم با شیب تندی افت خواهد کرد. به هرحال چاره‌ای نیست. بنا دارم خودم را با نقاشی و سه‌تار و فیلدتئوری غرق کنم؛ استخر عمیقی‌ست...

هارب
۲۴ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

آقاجون عزیز!

امشب، در این دخمه‌ی سردِ فاطمیه‌ی دو خواب مرا نبرد. چندین ساعت سعی کردم با مخدرترین شبکه‌ی اجتماعیِ ممکن از خود گریزم اما نشد؛ کجا گریزم؟ لاجرم تسلیم دویدن شدم و اکنون مقابل تو نشسته‌ام. بسیار فکر کردم تا مقابل چه کسی بنشینم در این شب وانفسای زمستانی و در نهایت تو را مقابل خود یافتم. همیشه به‌وقت سختیِ بزرگ‌شدن، میان آدم‌ها گفته‌ام که دوست داشتم تا چهارسالگی عمر کنم؛ بهترین نقطه‌ی زندگانی‌ام و درست است که کسی نپرسیده چرا اما تو نیک می‌دانی که پسِ خاک سپردن تو در چهارسالگی، چون قصه‌های باستانی چیزهای بسیاری غیر جسم تو دفن شد؛ بیش از هرچیز نقاشی‌های مادرم و شادی‌هایش به چشمم بود تا این ایام که نبود تو بیش از همیشه زخمم زد. روزگاری که بیماری مادر شروع شد و تمامی مسئولیت‌ها لاجرم برشانه‌ی من نشست، مادر بجای تو به من تکیه کرد و پدر بجای برادرش آغوش مرا یافت و خب کشیدن بار خانواده شاید برای مردِ سپیدمویِ قدبلندِ چهارشانه‌ای چون تو صعب نباشد اما برای من هرآینه سوختن و خاکسترشدن و از نو سوختن و خاکستر شدن بود. اگر مانده بودی چنین نمی‌بود. بچه‌تر که بودم به سبب ضعف معده هر از گاهی بنا به قراردادی نانوشته یک روز کامل بالا می‌آوردم و معده‌ام چیزی-مطلقا- چیزی را تاب نمی‌آورد و آن روزها تنها چیزی که فشار بالاآوردن را قابل تحمل می‌کرد دستان مادرم بود که شقیقه‌هایم را به‌هنگام اق زدن می‌فشرد. می‌گفت در کودکیش وقتی بالا می‌آورده تو چنین می‌کردی تا کم‌تر به مغزش فشار آید. اندیشه‌ام بر این بود که اگر بودی اقل آن شب‌هایی که در خیابان میرزای شیرازی مدام اق می‌زدم و بالا می‌آوردم و دست مادر بر شقیقه‌ام نبود، دست تو می‌بود اما خب نبودی. نبودی چون آن شبِ لعنتیِ بارانی که صبحش از من ماند مشت خاکستر که اگر بودی با کلام آقای چاووشی آن همه تنهایی نمی‌سوزاندم که اگر بودی شاید فردا صبحش در آینه غریبه نمی‌دیدم. اگر مانده بودی آن آقایی که مادرش به درد مادر من دچار بود، همان مرد چهل و اندی‌ساله‌ی شمالی که با برادر و دامادشان تمام مطب‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌هایی را که من به تنهایی پیمودم را پیموده بودند با آن چشم‌های غم‌گینش به من نمی‌گفت:"تنهایی خیلی سخته که..." اگر مانده بودی وقتی پشت در اتاق عمل، پزشکی را با همان لباس اتاق عمل خفت کرده بودم و عکس‌های ام‌آر‌ای مادر را نشانش می‌دادم، در آن ثانیه که شنیدم "فایده نداره" و من مجال گریستن هم نداشتم اقل دست تو را که می‌توانستم بگیرم. اگر مانده بودی حداقل با هم به درِ بسته‌ی اتاق دکتر پرورش می‌خوردیم. اگر مانده بودی آن شبِ پس دیررسیدن به بیمارستان میلاد بجای لرزیدن شانه بر درِ مترو، برشانه‌ی تو می‌گریستم. اگر مانده بودی آن پزشک ددمنش آنکولوژیست جرئت تحقیرم را نداشت. اگر مانده بودی هنگام تحویل داروهای هلال‌احمر زانوانم سست نمی‌شد، تاندون دستم بازی درنمی‌آورد. اگر مانده بودی وقتی هراس چشمانم را پسِ دیدن اتاق سی‌پی‌آر در انستیتو می‌دیدی دست روی شانه‌ام می‌گذاشتی تا فکرهای ناجور نکنم. اگر مانده بودی صبحِ گرفتن جوابِ پت‌سی‌تی به سیگار متوسل نمی‌شدم تا بتوانم گریه کنم؛ تو را به آغوش می‌کشیدم. اگر مانده بودی آن شب‌های لعنتیِ سرد وقتی در تاریکی محض از این مطب عازم مطب بعدی بودم، خودم را به تاریک‌ترین خط‌های خیابان نمی‌زدم تا در کوچه‌ها گریه کنم. اگر مانده بودی این‌قدر در مقابل بیمکس بی‌سپر نبودم و هراس وابسته شدن عذابم نمی‌داد، موی سپید بیمکس، سیبیل‌ش، لبخندش، امن بودنش، حمایتش، پناه بودنش، از بالای عینک نگاه کردنش برایم این همه معنا نداشت... اگر مانده بودی پنجشنبه شب سخت‌ترین ساعات زندگی‌ام را تنها سپری نمی‌کردم، به‌وقت درآوردن ام‌آرآی دستانم نمی‌لرزید، منگنه را می‌توانستم از پوشه جدا کنم، در اتاق بیمکس دوی مارتن برگزار نمی‌کردم، برای زدن خودم به در و دیوار در پراضطراب‌ترین ثانیه‌های زندگانیم برای صرفِ زنده ماندن حرف از مانیتور کوانتوم‌دات نمی‌زدم! اگر مانده بودی با عزیزترین کسم دعوایم نمی‌شد دادی که من هرگز توان کشیدنش را نداشتم تو بر سرش می‌زدی. اگر مانده بودی سر هزینه‌ی جراحی به هر حیوانی زنگ نمی‌زدم. اگر مانده بودی کنون دختربچه‌ای که هم‌بازی خاله‌بازی‌اش می‌شدی، بالای سرش موقع نقاشی می‌نشستی، روی پایت می‌نشاندی و دست روی موهای خرگوشی‌اش می‌کشیدی و جثه‌ی کوچک و ظریفش در آغوش تو گم می‌شد اکنون بود اما تو رفتی و باد خاکستر آن دختربچه را با خود برد. با این همه اما آن دختربچه تا آخرین ذره‌ی خاکستر وجود مراقب دخترت ماند و ایستاد؛ پریشب، دختربچه بسته‌ی سبز ام‌آر‌آی دخترت را به مطب پزشک جراح برد.

آقاجون حسین عزیزم،

دیشب پزشک جراح گفت دخترت دارد خوب می‌شود.

 

 

پی‌نوشت یک: این پست علی‌القاعده باید شیرین‌ترین پست وبلاگم می‌شد، به کام من شیرین نیز هست اما شاد نیست که پنجشنبه‌شب اگرچه بسیار شاد بودم اما خب غم در سراسر شریانم اشباع شده.

پی‌نوشت دو: امید آهنگی داشت با همین حرف که اگر مانده بودی... و خب منم همین‌طور آقای امید... منم همینطور.... سوختم من... ندیدی... ندیدی...

هارب
۱۱ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۲۵ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱ نظر

وقتی یادت می‌ره چایی ریختی و تا به‌خودت می‌آی می‌بینی سردِ سرد شده. وقتی بعد از دویدن کل راه درست وقتی به ایستگاه می‌رسی که قطار حرکت کرده. وقتی می‌رسی بالاسر شیر که سر رفته. وقتی پروگرمت تو 1.5 ثاینه رانش تموم می‌شه درحالی که برای بغل دستیت تو 0.005 ثانیه ران شده. وقتی آدمی که دوست داشتی رو از دست دادی و هیچ‌وقت بهش نگفتی:"دوستت دارم". وقتی مرحله‌ی آخر کارت‌به‌کارتی و گوشیت خاموش می‌شه. وقتی مشقاتو تموم کردی که بازی بچه‌ها تو کوجه تموم شده. وقتی به خونه رسیدی که خورشیدِ "توپولوها" غروب کرده. وقتی دوچرخه‌ات درست شده که تابستون به سر رسیده. وقتی برگشتی خونه که شاه‌توتا ریختن. وقتی بالاخره آهنگ مطلوبت پیدا شده اما سیگارت به فلیتر رسیده. وقتی به دانشگاه مطلوبت می‌رسی که کارشناسیت رفته. وقتی نیاز پناه داشتن رو حس می‌کنی که تن آقاجون سرد شده. وقتی به بیمارستان رسیدی که ساعت ویزیت گذشته. وقتی زمان خلوتته و گریه‌ات بند شده. وقتی بهت می‌گن مراقب خودت باش که جونت خاکستر شده. وقتی فهمیدی باید اصل طرد پائولی درنظر بگیری که امتحان مکانیک آماری تموم شده. وقتی و وقتی و قتی و یک‌عالمه وقتی که از اول زندگی چشیدیم؛ طعمِ گسِ خون‌آلود دیر رسیدن و مزه‌ی زهرِ مار هرگز نرسیدن. خب ما از صفر کلوین شروع کردیم و اکثر اتفاقات زندگی‌مون به این محکوم بودن که دیر برسن؛ اگه برسن و تو چنین شرایطی هر رسیدنی طعم پیروزی نداشت بغض دیر شدن داشت. گیرم یه روز به گروپ‌تئوری مسلط بشم و سر سطر به سطر لکچرهای فاینمن عمیق شده باشم اما دیگه من 23ساله نیستم. می‌خوام بگم چشیدم و چشیدم و می‌چشم. مثل ناهارا که مامان توقع داره به‌موقع خورده باشم یا مثل صبحونه‌ها که بابا توقع داره، همین‌قدر برام روتینه و به انتظار وعده به وعده.

ولی

ولی

ولی

این همه تکرار و تکرار و تکرار رنجش رو کم نمی‌کنه که من یادمه چطوری اون سربالای نزدیک ساختمان پزشکان طلا رو با اضطراب دویدم که نکنه به نوبت دکترشریفی دیر برسم. اون سرازیری نزدیک بیمارستان کسری رو با چه شتابی پایین رفتم وقتی هم‌زمان یه چی تو دهن می‌چپوندم تا ضعف از پا درم نیاره تا جلو دکترکتابچی سرپا شرح حال بدم. چند بار رفتم تا یه متری اتاق عمل و از منشی سوال کردم تا دکترصابری رو وقت چایی خوردن خفت کنم. چند بار بیمارستان‌ها و درمانگاه‌های مختلف رو گشتم تا دکترپوررشید رو پیدا کنم و آخر کار هم نشد، نشد مثل اون شبی که قصد مطب دکتر شیروانی رو کردم و مادر حالش بد شد و نشد. نشد و نشد و امروز صبح وقتی از بیمارستان یاس به سمت مترو جهاد می‌دویدم و زیرلب به خودم می‌گفتم الان وقت گریه نیست، وقتی به کنگره‌ی بیمارستان سینا رسیدم تا به بیمکس بگم مادر دوباره حالش بد شده آخ درست همون‌جا بود که احساس کردم خورده شیشه در شریانمه؛ امروز همه‌شون اون‌جا بودن: شریفی، صابری، کتابچی، شیروانی و پوررشید. دلم می‌خواست داد بزنم و بگم دیدین! بالاخره همه‌تون رو یه جا گیر انداختم و آخرش هم شاید مثل فیلمای کانگسترطور پیت بنزین رو خالی می‌کردم رو خودم و همه؛ همه غیر بیمکس یحتمل. امروز وقتی چایی که بیمکس داد دستم رو گرفتم و رفتم یه گوشه تا بخورم از کنار دکترشیروانی رد شدم  و بهش سلام کردم و با حترام و متانت جوابم رو داد. امروز یه عالمه به چهره‌ی دکترپورشید خیره شدم و باورم نمی‌شد که برای دنیا انقدر دلقک باشم. دلقکی که پرتش کردن رو سن و هار هار بهش می‌خندن...

خشم

خشم

خشم

غم

غم

غم

آخ چقدر حس بدی داره من بودن.

هارب
۲۶ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۱۷ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

امشب هم یک شب دیگر مانند شبی‌ست که ریپورت پت‌سی‌تی را برای پزشک بردم،

امشب هم یک شب دیگر مانند شبی‌ست که در زمین‌چمن زیر باران با تمام توان دویدم،

امشب هم از آن شب‌هایی‌ست که استخوان‌هایم می‌سوزند،

امشب هم از آن شب‌هایی‌ست که نمی‌دانم فردا چه‌کسی را در آینه خواهم دید...

هارب
۲۶ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

امشب مادر بعد از 100 روز سکون نسبی دوباره حالش بد شد و من؟ تاریک‌تر از همیشه،

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
هارب
۲۵ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

۲۳سالگی عجیب است. در ۲۳سالگی معمول کارشناسی هم تمام شده و تویی و هزار انتخاب. کم خودم را قیاس نمی‌کنم. با هم‌کلاسی‌های اسبق سابق. برخی مزدوج و برخی محصل. بسیاری کار و بار خودشان را دارند و مشغول. عمدا بسیاری‌شان پاسخ انشاء "می‌خواهید در آینده چه کاره شوید؟" را در دست دارند. برخی همان آرزو را. من اما هنوز در مسیر رسیدن به آرزوی کلاس پنجمم هستم؛ در تلاش برای دانش‌مند شدن. بیش از رفقایم در سمپاد، هم‌شاگردی‌های دوران دبستانم را هم‌کلاسی می‌خوانم. در دبستان جزئی از یک بافت نسبتا یک‌دست بودم و خب آن ریشه‌ها برایم پررنگ‌ترند. دبستان ما در بالای کوه بود. البته که همه‌ی ما ساکنان روستا روی رشته کوه البرز بودیم اما خب دبستان در بالاترین نقطه‌ی سکونتی بود. زمستان که برف می‌آمد زمین یخ می‌زد و ماشین مدیر و معلم‌های‌مان در راه می‌ماند. به‌یاد دارم پیش از آغاز دبستان برای سنجش راهی شهر شدیم. اولین هم‌کلاسی‌ام را آن‌جا دیدم. یعنی بعدتر فهمیدم که هم‌کلاسی هستیم؛ محمدجواد شقاقی. روی تلفظ قاف خانوادگی‌اش تاکید داشت. بچه‌ی اتوکشیده‌ و مودبی بود. همیشه کت‌شلوار براق نقره‌ای بر تن داشت و به سبب قد بلندش اواخر کلاس زیرپله‌ای نمازخانه می‌نشست. راستش درست به یاد ندارم که می‌خواست چه کاره شود، آخر محمدجواد فقط پیش‌دبستانی مدرسه‌ی ما بود و پیش از این‌که نوشتن انشاء بیاموزیم به مدرسه‌ی دیگری رفت. من هم هیچ‌وقت نفهمیدم دوست دارد چه کاره شود. شاید به طبع شور تمامی پسران در آن سن و سال دوست داشت پلیس شود و با دزدها بجنگد. از آن سال‌ها گذشت و من هرگز خبری از محمدجواد نیافتم تا امروز صبح که در کانال هیو اعلامیه‌ی ترحیمش را دیدم. در تصویر هنوز هم اتوکشیده می‌نمود اما بجای‌ کت‌‌وشلوار نقره‌ای، لباس سبز پلیس به تن داشت. پریشب محمدجواد شقاقی نه به دست دزدها که با شلیک سرباز وظیفه کشته شد. سربازی که نمی‌دانم به کدام دلیل از هزار دلیلِ ملالت‌بار این روزگار، در ابتدای جوانی روانش رنجور شد و دست آخر خود و هم‌کلاسی من را به آغوش گلوله‌ها کشاند و خب درباره‌ی زندگانی؟ راستش نمی‌دانم چه باید گفت...

هارب
۲۲ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۴۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر