روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

مثل یک بازی کامپیوتری که اواسطش به خودت می‌آیی و می‌بینی باید بازی را رها کنی.
که مثلا چند جان از دست دادی و می‌دانی به آخر بازی نمی‌رسی؛ قله را فتح نخواهی کرد.
که مثلا چند بار خارها به عمق جانت فرو رفتند و حلقه‌هایت را از دست دادی؛ داشته‌هایت از کفت رفتند.
که مثلا امتیازت خوب نیست و اول نمی‌شوی؛ و توی لعنتی همیشه تنها به 100 راضی هستی، ایمانت را سر 90 به سطل آشغال انداخته‌ای.
که مثلا قدرت تیرت کم است و می‌دانی از پس غول به‌سادگی برنخواهی آمد؛ دیگر توان جان‌کندن برای کشتن آن غول دهشتناک را نداری.
که مثلا نفس بازیکنت از دویدن بسیار تمام شده و نای دویدن نیست، نیز اگر ندوی در تیررسی؛ بایستی می‌میری.
که مثلا وسط  یک بازی کامپیوتری به خودت می‌آیی و می‌بینی ادامه‌ی بازی نمی‌صرفد...

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

هارب
۲۵ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

سوختن استخوان‌هایم تمام شد؛ قلبم می‌سوزد. هوا سوزان است.
نمی‌دانم باید چطور در قالب کلمات لعنتی بگنجانم، بفهمانم: هوا سوزان است.
از سر گرفتن دگزامتازون از درد مادر کاست و به درد من افزود، هوا سوزان است. دیروز گفت:"دگزاها نصیب من می‌شود و شکلات‌ها نصیب تو" خندیدیم و گفتم این‌بار حتما برای تو هم می‌گیرم. نیمه‌شبی که در مطب شانه‌هایم لرزید، آخر کار گفتم شکلات برای مادرم هم بدهد. با مشت شکلات داخل جیبم کوچه‌ی عرفان را ترک کردم. امروز صبح تن لرزانم را به زحمت از زمین کندم. وقتی این نعش را به سازمان غذا و دارو رساندم که درش بسته بود. "بخاطر گرمای هوا ساعت ده بستن رفتن" هوا سوزان است. من ماندم و نسخه‌ی آمپول‌های مورفین که نمی‌دانستیم به کدام قبرستان بخزیم. بازگشتم. نمی‌دانم کدام ایستگاه فهمیدم پوشه‌ی اسناد پزشکی را در خط قبلی جا گذاشته‌ام. هوا سوزان است.
وقتی به ایستگاه ارم برگشتم اسناد نبود، شکلات‌های داخل جیبم آب شده و مادرم قرار است بمیرد.

هارب
۱۷ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

کاش صرفا یک دل‌نگرانی کوچک باشد، مگر نه که آدم مضطرب در محاسبات خطا می‌کند؟ کاش این بار اقل خطا کنم. مثل روزهایی که سر جلسه‌ی امتحان یک‌دوم‌های پشت انتگرال را فراموش می‌کنم. یا توان دو. یا چه می‌دانم. آخر کار تحلیل ابعادی می‌کنم می‌فهمم چرت و پرت نوشتم. کاش شنبه‌شب بفهمم تحلیلم چرند است. کاش این یک بار اشتباه کنم. کاش انقدر جهان در پی نشان دادن اوج تاریکی‌ها نباشد. کاش جهان دست نگه‌دارد؛ چشم آدم هم تا حدی توانایی تشخیص سیاه‌تر شدن را دارد.

هارب
۱۱ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

در نوزده سالگی دریافتم که من آن کتاب قطورِ طبقه‌ی بالای کتاب‌خانه‌ام. از آن دست کتاب‌هایی که آدم‌ها چندان شوقی به خواندنش ندارند، گوشه‌ای خاک می‌خورند، خوانده نخواهد شد، هرگز جزو 10 کتاب پرفروش سالِ نیویورک‌تایمز نخواهند شد، ازشان ژست خوب برای عکسی در نمی‌آید و اگر هم کسی به‌دست گیرد صرفا برای گذاشتن زیر لپ‌تاپ‌ است و البته دو دسته کتاب به راحتی قضاوت می‌شوند: کتاب‌هایی که همه می‌خوانند و کتاب‌هایی که هیچ‌کس نمی‌خواند.

درست نمی‌دانم دایی مرا چطور می‌بیند، پاییز گفته بود وقتی ما من حرف می‌زند نمی‌داند با یک جوان بیست و سه ساله حرف می‌زند یا یک مرد چهل‌ساله، یا پنجاه‌ساله. امشب اما در نظرش بچه‌دماغویی بیش نبودم.

دایی می‌خواهد وقتی مبتلا به اضطراب دکارتی‌ام، آبِ دماغم نیاید، ولو اگر غزالیِ عالم با شک دکارتی به بستر افتاده باشد.
دایی می‌خواهد وقتی می‌فهمم مادرم چند ماه بیش‌تر زنده نیست، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی یازده ساعت مطب می‌نشینم، با مردی که غم در مردمک چشمانش ته‌نشین شده وارد دیالوگ می‌شوم، با منشی بحثم می‌شود و نهایتا پنج و نیم صبح پت‌اسکن را نشان پزشک می‌دهم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی از پیش پزشکی که می‌گوید«خب فایده نداره» می‌روم پیش پزشکی که می‌گوید«ما تلاش‌مون رو می‌کنیم»، آبِ دماغم نیایید.
دایی می‌خواهد آن صبح لعنتی روبه‌روی بیمارستان یاس لختی که یک قدم با یونس شدن فاصله داشتم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی توسط آنکولوژیستِ آی‌کیو زیرِ 100 ِ مادر تحقیر می‌شوم، آبِ دماغم نیایید.
دایی می‌خواهد وقتی روز قبل امتحان ذرات بینای پیشرفته در حالی که در یک هفته 10 ساعت هم نخوابیدم و باز هم به خواندن نرسیدم، لختی که می‌خواهم پشت میز مطالعه بنشینم گوشی‌ام زنگ می‌خورد و مجبور می‌شوم به سمت بیمارستان بدوم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی با دست آتل‌بندی شده باید داروهای شیمی‌درمانیِ لعنتی، یخ‌های لعنتی، بیست سرم لعنتی و الخ را از کرج تا هیو تنها بیاوردم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی برای اولین بار پا به سالن شیمی‌درمانی می‌گذارم و چشمم به اتاقِ سی‌پی‌آر می‌افتد، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی با کارگزارِ آی‌کیو زیرِ 20 ِ بیمه‌ها سر و کله می‌زنم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی باید مراقب اضطراب پدر باشم و حواسم به کم‌تر آسیب‌دیدن برادر کوچک‌تر، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی رنکِ دانشگاهم اما از حجم کار نمی‌رسم با اساتید صحبت کنم و بدون استاد می‌مانم، آبِ ماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی آسیب پا یک‌ماه حبسم می‌کند و به‌وضوح اهمیت بود و نبودم را در می‌یابم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی درس تمام می‌شود و آخر کار هنوز کتاب را ندارم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی سر موضوع تز باید منتِ رضایتِ تک تکِ افراد گروهی را بگیرم که سر جمع سوادشان از موضوع تقریبا هیچ است، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی می‌بینم هم‌قطارانم با رزومه‌ای گپ‌دارضعیف از من فول‌فاند می‌روند و من پول رزرو غذا هم ندارم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی داروهای اس‌اس‌آرآی مصرف می‌کنم اما ابرهای خاکستری بالای سرم می‌آید، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی وسط بیمارستان سینا آن برگه‌ی وحشتناک را می‌خوانم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی صبح نمی‌دانم مادر شب هست و شب نمی‌دانم مادر آیا صبح هست؟، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد این وقتی‌ها و البته یک عالم وقتی دیگر که هر راست نشاید گفت، آبِ دماغم نیاید.

و البته راستش را بخواهید دایی عزیز،
در هیچ‌ یک از این وقتی‌ها آب دماغم نیامد:

خون می‌چکد از دیده درین کنج صبوری
این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

هارب
۰۶ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

پرده‌ی اول
سال سوم کارشناسی بودم. یک شب برای چند ثانیه تنفس جلوی پنجره‌ی اتاق‌مان ایستاده بودم و به موسیقیِ لطیفی که مهجور برایم فرستاده بود گوش می‌دادم. از خستگی سرم را به توری تکیه. توری اما دیگر نبود؛ یعنی من نمی‌دیدم، فقط بوته‌ی سبز مقابلم را می‌دیدم.

پرده‌ی دوم
در اولین ایمیل استاد راهنمای پروژه‌ی کارشناسی‌ام در واکنش به بخش علایق روزمه‌ام به نوشته بود:

و سوال آخر: در بخش علایق موصوعات جذابی رو گفتی اما ارتباطی با فیزیک ذرات ندارن. بنظرت پروژه کارشناسی در زمینه ذرات چرا میتونه برات مفید باشه؟

من برایش نوشتم:

نقل است چیزی که  تمام دید ما را پوشش دهد نمی‌بینیم لذا خدا قابل دیدن نیست، فکر می‌کنم در بخش نوشتن علایق چنین اتفاقی برای من افتاد! اصل کاری را ننوشتم. پروژه‌ی ذرات برای من مفید خواهد بود چون بخش اعظم سوالات من در این شاخه‌ی فیزیک بررسی می‌شود و جدی‌ترین گزینه‌ام برای ارشد رشته‌ی انرژی‌های بالاست.

پرده‌ی سوم
ترم اول ارشد، قبل شروع کلاس استاد کریمی‌پور نشسته بودیم به صرف چایی. نم باران می‌زد. احساس می‌کردم چقدر خوش‌بختم، در بهترین نقطه‌ی فضا-زمانم. یک آن به ذهنم آمد اضطرار و حیرانیِ انتخاب رشته را، ایضا دانشگاه. وقتی داشتم نبات را در چایی حل می‌کردم اندیشه‌ام بر این بود که چقدر مسئله ساده بود؛ به وضوح باید دانش‌جوی فیزیکِ انرژی‌های بالای ساکنِ ساختمانِ خیام می‌شدم. تعجب بردم از سرگشتگی آن روزگارانم.

هارب
۰۶ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

دایی عزیز،
در حالی این رقعه را می‌نویسم که باور دارم در طبیعت انرژی می‌تواند منفی باشد. شرایط خانه را طوری پیش بردم که اگر اکنون پیشم بودید یحتمل مثل آن روزی که گفتم استاد دپارتمان فکر می‌کند موضوعات پیشنهادی‌ش کوچک‌تر از قد و قواره‌ی من است، یا مثلا مثل آن روزی که گفتم بعد از هفت ماه ابرهای طوسی از بالای ذهنم کنار رفتند، تحسینم می‌کردید؛ البته که شما هیچ‌وقت تحسینم نمی‌کنید اما وقتی می‌گویید"خوش‌حال شدم" ترجمه می‌کنم به رضایت و خب من که پشت عینک شما ننشستم؛ شاید دارم حماقت می‌کنم.

به حرف شما گوش کردم، این شد دومین بار و ثبت شود در تاریخ که فردا روزی گلایه نکنید بچه‌ی حرف گوش نکنی هستم. حق هم با شما بود، لزومی نداشت خانواده جزئیات بیماری را بداند. من آن شبی که صفی‌هایم را تحویل‌تان داده بودم عمده دغدغه‌م این بود که مادر حق دارد بداند کجاست و نیز پدر. اکنون اما فهمیدم نازک‌دل‌تر از این مختصاتِ سخن هستند. با همه‌ی این‌ها اما هنوز بسان آدمی هستم که روی استخوان‌هایش تیغ می‌کشند:

پیش‌تر برای‌تان گفته بودم از اخلاق کانتی بیزارم. من اما همیشه، حتی آن زمان که با تحقیر از اخلاق کانتی گفته‌ام در صداقت کانتی بوده‌ام. از میان حواریون پیامبر اسلام گرچه من بر سلوک سلمان هستم اما اباذر را همواره با شوق نگریسته‌ام؛ به هنگام کودکی داستانی شنیدم که روزی اباذر برای نجات پیامبر اسلام، او را بر گلیمی پیچیده، بر دوش افکنده بود. وقتی با سوال کفار رو به رو می‌شود که چه بر پشت داری؟ پاسخ می‌آورد:«محمد را بر پشت گرفته ام» من از رجال نیستم- به معنای عام و خاص کلمه- و نمی‌دانم از سندیت این قصه لیک در بحار آقای مجلسی آورده که « مَا أَظَلَّتِ اَلْخَضْرَاءُ وَ لاَ أَقَلَّتِ اَلْغَبْرَاءُ مِنْ ذِی لَهْجَةٍ أَصْدَقَ مِنْ أَبِی ذَرٍّ» من نیک می‌دانستم که زیر سایه‌ی آسمان بازنده‌ام اما دروغ در مواجهه با خانواده در تاریک‌ترین کابوس‌هایم هم نبود.

من می‌دانم این بار را باید بر دوش کشم، می‌دانم قرعه به نام من دیوانه زده، می‌دانم درست‌ترین راه‌ها این مسیر است، می‌دانم بی‌چاره هستم، می‌دانم باید متوجه پدر باشم، می‌دانم باید مراقب مادر باشم، می‌دانم این ماسک لعنتی که هشت‌ماه لعنتی بر صورتم بوده و راه نفس بسته را باید همچنان حمل کنم، می‌دانم باید صبور باشم، می‌دانم نباید مثل یک جوانک بیست و سه ساله رفتار کنم، می‌دانم و می‌دانم و می‌دانم و می‌دانم... اما ورای این‌ها وقتی مادر را از اتاق رادیوتراپی می‌آورم، وقتی ثانیه به ثانیه در تشویش بوده‌ام که اپراتور چیزی نگوید یا آنکولوژیستِ احمقش چیزی نپراند، درست وقتی تابش تمام می‌شود و مادر را بیرون می‌برم، نمی‌توانم جلوی آینه توقف کنم. نمی‌توانم در آینه خودم را نگاه کنم. نمی‌توانم آهنگ آینه‌ی فرهاد را گوش کنم. منزجرم از کسی که در آینه می‌بینم. خسته‌ام از این جوانک متظاهر. متنفرم از این انسان سالوس. احساس می‌کنم کثافتِ کذٌاب بودن تمام جلدم را بسته. با این من نمی‌توانم کنار بیایم. با این منی که به ثانیه سناریو می‌چینید و می‌بافد و حقیقت را پنهان می‌کند نمی‌توانم؛ نمی‌توانم خودم را تحمل کنم.

هارب
۳۰ تیر ۰۳ ، ۰۳:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

این متن را در تراس خانه‌ی پدری می‌نویسم، درحالی که آسمان ابری‌ست و نسیم موهایم را به آرامی تکان می‌دهد. استاد مشکاتیان هم می‌نوازد و شجریان می‌خواند. آخرین تکه‌های ملاتونینِ زیرِ زبانم دارد حل می‌شود و من اما خسته‌ام. آن‌قدر که لفظ "خسته‌ام" هم دیگر کم‌آورده؛ چون خودم. آن روزی که وسایلم را بار زدم و به هیو آوردم هیچ جانی نداشتم. در صفر مطلق انرژی؛ بل کم‌تر. این روزها فکر می‌کنم شاید سرکلاس ذرات بنیادی پیشرفته‌ی1 نباید خودمان را هنگام نسبیتی کردن کوانتوم به زحمت حل مشکلِ انرژی منفی می‌انداختیم، که شاید واقعا هیچ گروند استیتی برای انرژی وجود ندارد که من این روزها چیزی را هزینه می‌کنم که ندارم و لازم نیست من بعد خودم را با تعبیر دریای الکترونی مرحوم دیراک یا پادذرات راضی کنم. انرژی منفی هم در طبعیت وجود دارد و خب من پادذره نیستم. هرچند احساس می‌کنم به کررات که بی‌ربط و شباهتم، و بارها آدم فضایی خوانده شدم اما خب فکر نمی‌کنم تنها تفاوتم با دیگران در اعداد کوانتومی‌ام باشد.

آهنگ فندک تب‌دار شروع می‌شود. دیشب همین‌جا با پدر نشسته بودیم و من یک نخ از سیگارش کشیدم؛ کمی بعد البته تیری انداخت و من کوتاه نیامدم و قصه با یک خاطره از آقاجون پایان یافت. پاکتش که تمام شد سیگار از من خواست و دست رد زد به سینه‌ی وینستون قرمزم:"اینا سگ کشه". دیشب من و پدر برای ساعاتی تنها بودیم و پدر مرا یحتمل کوه می‌بیند. چون شب قبلش و چون گذشته که وقتی دل‌خسته بود برای من از دلش می‌گفت. چون اکثر آدم‌ها، اما تحمل درد و دل دیگران بر من سخت نیست و بل سهل است اما در باب پدر مسئله همیشه طور دیگری‌ست. بابا وقتی درد و دل می‌کنذ از درون می‌پاشم. به ظاهر البته همان کوه تخسی هستم که پدر می‌بیند، دست روی شانه‌اش می‌گذارم و می‌گویم نگران نباشد، ادای بیمکس را در می‌آورم و می‌گویم چه باید می‌کردی که نکردی؟ از درون اما فروپاشیده‌ام. لبخند می‌زنم و می‌گویم نگران نباش و هم‌زمان درونم زمزمه می‌کند چیزهایی را که پدر نمی‌داند و از خودم متنفر می‌شوم برای هزارمین بار که این روزها به اعضای خانواده‌ام هم دروغ گفتم؛ من دروغ گفته‌ام! منی که با همه‌ی تحقیرم نسبت به اخلاق مرحوم کانت، در مواجهه با صداقت کانتی بودم. از درون فروپاشیده‌ام. این روزها که فرو می‌پاشم، نیمه‌شب‌ها، صبح علی‌الطلوع‌ها، ظهرها و خلاصه ثانیه به ثانیه‌های این لحظاتِ استخوان سوزِ تاریک، به تک فوتون‌هایم فکر می‌کنم. دقیقا در ثانیه‌ای که نه با زانو که با سر می‌خواهم به زمین بیوفتم به آخر شبی که بیمکس را دیدم فکر می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و آن چند ثانیه را به یاد می‌آورم، در آن چند ثانیه‌ای که ضربان قلبش را می‌شنیدم فرو می‌روم و دوباره سرپا. در خانه‌ی پدری که هستم آن‌قدر روانم انرژی می‌سوزاند که می‌دانم اساسا این میزان انروژی درونم وجود ندارد و من نمی‌دانم دیگر دارم از کجا هزینه یم‌کنم؛ می‌ترسم البته، از فرداها می‌ترسم...

هارب
۲۲ تیر ۰۳ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲ نظر

من و تو تلاش کردیم دنیامونو عوض کنیم ولی دنیامون داره مارو عوض می کنه... همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم.

دیالوگ شهرزاد است. من فیلم را ندیدم. دیالوگ را در قطعه‌ی آلبوم شهرزادِ آقای چاووشی شنیدم. حرف من البته این نیست؛ امثال من که برای هر رخداد دهن تک تک سلول‌های خاکستری مغز را سرویس می‌کنند و هزاران پیش‌بینی کرده و برای هر پیش‌بینی یک تابع وزنی احتمال وقوع آن را هم پیش‌بینی می‌کنند، بیش‌تر این‌گونه است که:

همیشه اونجوری نمیشه که ما می‌خواییم.

ظهری از خواب جهیدم به سمت بیمارستان سینا. جواب پت‌سی‌تی آماده بود. دویدنم از دم درب بخش پت‌سی‌تی تا نیم‌کت‌های وسط حیاط به‌مدت سالیان گذشت. دیر زمانی‌ست که اضطراب پت‌سی‌تی دارم. شب‌های زیادی به اضطرابش در زمین‌چمن دویدم. از سیلور به رد هم بخاطرش گذار کردم. آخرین وعده‌ی غذایی‌م جمعه شب بود: یک نودل. غذا رزرو نکردم و این تن حوصله‌ی آشپزی ندارد. میلم به غذای تعارفی بچه‌ها نیز نمی‌رود. سایه‌های تایلر را می‌بینم. شاید اگر کسی دستم را می‌گرفت و مقابلش می‌نشاند و می‌فهماندم که با هم غذا بخوریم اوضاع معده‌ طور دیگری بود. به هرطریق رسیدم به امروز که شرح ماوقع رسیدنم به امروز خود مقالی جدا می‌باید. صفحه‌ی اول اتفاق پیچیده‌ای نداشت. خواندن صفحه‌ی دوم ریپورت اما به گریه‌ام انداخت. از بیماری که آن سوی روی جدول نشسته بود و وینستون می‌کشید و غم در مردمک چشمانش ته‌نشین شده بود فندک گرفتم. یک زمانی در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید که وسط دانشکده سیگار بکشم. امروز وسط بیمارستان کشیدم... صبورتر شدم. تجربه هم البته دارم که خب یعنی اول بار نیست که نتیجه‌ی پت‌سی‌تی مطلوبم نیست. مثل اکثر آدم‌هایی که پای‌شان به راه‌رو‌های آنکولوژی باز می‌شود. خودم را از زمین کندم، چشم‌هایم را از نم و رفتم تا گوشیِ در معرض خاموشی را به شارژ بزنم. پیش‌تر در طبقه‌ی اول ساختمان جراحی اعصاب پریز یافته بودم. پایم روی پله‌ی اول بود که سخن آشنا آمد. دست و پایم را گم کرده بودم. نمی‌دانستم برگردم یه به راهم ادامه دهم، خواستم به راست بروم که دیدم اورژانس است، وز چپ روم که دیوار است. چاره نیست، تمام تمرکزم را جمع کردم و قدم روی پله‌ی دوم نهادم. قدم بعدی را که خواستم بردارم سرم را بالا آوردم و بله... همان پیرمرد کت آبی‌پوش... بیمکس بود مقابلم. برای چند ثانیه فکر کردم خوابم، یا مستم، نیستم. اما بود. ...

در ماشین‌ش را بستم و رفت. ماشین که رفت دوباره به گریه فتادم. بزرگ شدم اما. آن‌قدر که دیگر روی پله‌برقی مترو نشینم و گریه نکنم. ایستاده سر به زیر اندازم و بگریم. جواب آزمایش مادر ترسناک است و این دختربچه‌ی ترسیده فردا باید آزمایش را برای آنکولوژیست ببرد. نمی‌توانم بخوابم. روانم می‌خوام تا صبح در کوچه‌های شهر تاریک تهران تلو تلو بخورم.

هارب
۱۰ تیر ۰۳ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

کم‌تر از هشت ساعت به امتحان فیلد مانده و من هنوز نیمی از مباحث را نمی‌دانم؛ نمی‌دانم به این معنا که صفرم، که هنوز شروع نکردم، که سر کلاس هم حتی نبودم. می‌دانم قرار است این امتحان را خراب کنم، مثل الباقی چیزها. شکست خورده‌ام. شیره‌ی ته مانده‌ی روانم هم کشیده شده. در اضطراب پت و ام‌آر‌ای جانی نمانده. در دروی از بیمکس هیچ نایی. خراب کردم. مثل امتحان مکانیک کوانتومی پیشرفته‌ی 2 که چند روز پیش خراب کردم. مثل اوضاع ریه‌هایم که چند روز پیش پس از دو ماه ترک دوباره مصرف را با قدرت شروع کردم. مثل آن روز که در بیمارستان سینا نتوانستم تا آخر دوام آورم. مثل همه‌ی این ثانیه‌های این روزگارم؛ خراب کردم... خراب کردم...

هارب
۰۶ تیر ۰۳ ، ۰۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بیمکس عزیزم،
لختی پیش که حد فاصل آشپزخانه تا اتاق را می‌پیمودم چندین مرتبه تنفس را بر خود حرام کردم تا اشکم سرازیر نشود، تا وسط سالن به هق هق نیوفتم. ظهری وقت نهار نمی‌دانم به کدام بهانه از هزار بهانه یاد شما افتادم و چون تنی که زیر دوش آب بوی لیمو حس کرده و به گذشته پرت شده به آن شب‌های مطب‌ پرت شدم؛ چون هر روز. گاهی چنان دل‌تنگ‌تان می‌شوم که قلبم درون سینه مچاله می‌شود و نفس به سختی بالا می‌آید. این روزها دل‌تنگم و دل‌نگران. دل‌تنگ شما و دل‌نگران مادر. قرصی که تجویزم کرده بودید تمام شد و احوالم رو به وخامت. سرگیجه‌های هجده‌سالگی‌ام برگشتند و تمام روز سردردم. درس نمی‌خوانم، چون تمام این ایام دوری از شما که برای سوخته‌ای چون من درس چه معناست. تو بودی و خاک این دشتِ سوخته را به نظر کیمیا که نه اما به حد مکفی حیات می‌دادی. اکنون تمام رمق و انگیزه‌ام برای نشستن پشت میز رفته و نیک می‌دانم این ترم نشان فِرست بودن را باید از قبایم بکنم و چه اهمیتی دارد که اگر روزگاری برای بدست آوردن این نشان جنگیدم همه از بهر تو بود"منو خوش‌حال می‌کنی درس می‌خونی" و اتود دستم می‌داند که من لحظه‌ای برای نفرِ اولِ فیزیکِ انرژی‌های بالای ایران بودن مسرور نشدم جز آن ثانیه‌ای که پرسیدید آیا امتحاناتم تمام شده و من نتیجه را گفتم و از شما آفرین شنیدم.
بیمکس عزیزم،
این روزها بیش از همیشه به دیدن آن چشم‌های سرخِ ز بی‌خوابی نیاز دارم، بیش از همیشه به شنیدن آفرین‌ها و خوش‌حال می‌شوم‌ها، به گرفتن نبضم و نسخه‌ی داروها، به شنیدن چیزی نیست، به شنیدن نگران نباش، به حق داری‌ها، به قبول دارم‌ها، به مراقب خودت باش، به دختر قوی‌ای هستی، به مشت مشت شکلات‌ها، به آن نگاه دقیق از بالای عینک. این شب‌ها در کوی به هر دری می‌زنم تا از خودم بگریزم. نمی‌توانم. توان ندارم. دوستانم را ندارم. سیگار را هم ندارم و شاید ترک وینستون آبی چندان صعب نباشد اما آن پیرمرد کتِ آبی‌پوش را... احمقانه نیست این عالم؟ که در سوگ فقدان کسی که تلاش می‌کرد کمکم کند تا در فقدان مادر رنج کم‌تری برم، اکنون استخوان می‌سوزانم.
بغضای پنهونم
چشمای گریونم
حال خوب و بدمو
به چشات مدیونم
خیلی دل‌تنگ توام...

هارب
۲۸ خرداد ۰۳ ، ۱۹:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر