روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

پس‌پریشب که گزارش‌کار را برای دکتر فضیله ارسال کردم و خوابیدم هیچ به ذهنم نمی‌رسید که فردا روز چه چیزهایی در انتظارم است. صبح شد و کمی با فایل ارائه ور رفتم و درگیر تم بود و نام و این ظواهر تا ظهر که فلافل را از توی آسانسور برداشتم و نشستم به بیگ‌بنگ تئوری دیدن و خوردن و خوردن و آن‌قدر خوردم که جز در حالت خواب تنفس ممکن نبود. چرت 30 دقیقه به خواب 2:30 مبدل گشت و عصری پریشان از خواب پریدم. زدم بیرون تا کمی راه روم و هوا بخورد به سرم تا کمی پریشان‌خاطری و افکار مالیخولیایی درست از سرم بشویند. در راه ذهنم درگیر نام ساختمان بود:"رضا" و باخودم می‌گفتم چرا نام حضرت را با پیشوند امام نگاشتند. خرید چند روز تغذیه را کردم و برگشتم و رسیدم به ساختمان که دیدم چند جوان و کودک مشکی‌پوش دم در هستند، داخل ساختمان هم مشغول بفرما زدن به بزرگ‌ترها. روی ایام عزاء و آن پرچم "این خانه عزادار حسین است"ِ سردر گذاشتم به حساب روضه. چند ساعت بعد صدای لرزان رفیق بود پشت تلفن:"پدربزرگم فوت شده". ماندم. به استاد زنگ زدم و بعد هم فی‌الفور زدم بیرون تا کمی راه رفتن اضطرابم را کم کند. دم در ساختمان اطلاعیه را دیدم:"پدر شهید رضا...".

ساعتی بعد عارفه رسید و نشستیم به سخن تا خود صبح که باشد دیروز. می‌گفت پست وبلاگت را که خواندم می‌خواستم بنویسم یک خدا را شکر بگویی بد نیست.(بنا باشد حرفی بر این جریده‌ی وبلاگ حک شود، می‌شود) منم بافتم که خیلی فکر خدا نباش، خودش بلد است چطوری تلافی کند.

دیروز صبح حدود ساعت 8:30 رسیدم دانشگاه. دم در خوابگاه با استاد قرار گذاشتیم و من درِ اشتباهی ایستادم. با هم پیاده به سمت در بالایی راه افتادیم و کمکم کرد وسایلم را ببرم. در راه جریان فوت را پرسید و ته حرف‌های منم اضافه کرد که دنیا این‌چنین است.

- این وقت‌ها امیدوار بودن سخته.

+ همینه که قرآن می‌گه فقط کفار ناامید می‌شن.

استاد چیزی از کافر درونم نمی‌داند و نمی‌دانم اسم این ضربه‌ی دقیق را چه گذارم.

+ همینه که می‌گن نمی‌شه تا این‌که شتر از سوراخ سوزن رد بشه.

بغضم به مرز انتشار می‌رسد، با کشیدن یک نفس عمیق سد را محکم‌تر می‌کنم.

می‌رسیم به گیت. اجازه‌‌ی ورود نمی‌دهد. حدود یک ساعت استاد به مسئولین محترم از پایین تا بالای دانشگاه مذاکره می‌کند. به موازات هم رئیس دانشکده مذاکره می‌کند. اجازه نمی‌دهند. "دانشجوی این‌جا نیستی". آخر کار استاد می‌رود ماشینش را می‌آورد و مرا می‌برد دانشکده کلید اتاقش را کف دستم می‌گذراد، کار دارد، می‌رود تا عصر تکلیف معلوم شود. روز تعطیل بود و تهویه خاموش و اتاق به حدی گرم که شیرکاکائوام ترشید. ساعت 13 زنگ می‌زنم به آقای تاریخی تا ببینم می‌توانم شب را در ساختمان اتحادیه بمانم. جواب نمی‌دهد. 14 زنگ می‌زنم به آقای عبادتی. می‌گوید تا 16 صبر کنم تا سازمان را هماهنگ کند. از 15 گذشته که استاد زنگ می‌زند بروم اتاق دکتر احمدوند. قرار می‌شود مهمان دانشجوی ارشدش باشم. از فرط خستگی و خواب 3بار شماره‌ی اتاق را می‌پرسم. راه می‌افتم سمت خوابگاه و باز مسئول گیت محترم. باید مجوز داشته باشی. استاد تلفنی مسئله را حل می‌کند. چند دقیقه بعد از نشستن کف زمین اتاق استاد زنگ می‌زند:

+ کجایی؟

- خوابگاه.

+ پس بالاخره یک سقف بالا سرت هست. یه نماز شکر باید بخونی

 

شب پسِ ساعت دو خوابیدم در حالی که هنوز شاکر نشده. چه مخلوق متوحشی؛ بل اضل...

هارب
۲۵ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آمده‌ام اصفهان، برای کارهای نهایی پروژه و دفاع. این‌جا تمام چیزی‌ست که من از زندگی می‌خواهم. یک خانه که فقط من باشم و تنهایی. صبح‌ها سرکوچه سوار اتوبوس شوم و کنار مردمم بنشینم. چشم‌هایم لطافت صبح‌گاهی خورشید را وقتی لمس کند که دارم دور میدان امام حسین می‌چرخم و کیفور زیبایی‌ام. بعد هم سوار مترویی شوم که نسبتا خلوت است و جا برای نشستن دارد. دانشگاه وقتی که دارم از اتوبوس پیاده می‌شوم با راننده‌ خوش‌وبش کنم و کار، کار، کار! پشت سیستمی بنشینم که لازم نباشد زمان هر بار ران کردن برنامه یک اپیزودِ سریال را ببینم. یک چایی با دکتر جعفری بنوشم و پسِ ناهار هم به دکتر احمدوند تیکه بندازم و مسخرگی کنم. غروب هم کیف و کلاه و برگردم خانه. خانه، چقدر دوست دارم این خانه را. خاصه میز و صندلی کنار پنجره‌اش را. خاصه‌تر کتاب‌های نوجوانی عارفه را. اول بار که آمدم این‌جا و کتاب‌ها را دیدم لبخند زدم و شاید از معدود دفعات کل زندگی‌ام بود که به خودم احسنت گفتم؛ عجب رفیقی! با این‌حال که کسی اینجا زندگی نمی‌کند اما شبیه خانه‌هایی‌ست که کسی در آن زندگی می‌کند، حتی ساعت دیواری‌اش کار می‌کند. روشویی‌اش چندتا مسواک دارد و در حمام چند نوع شامپو یافت می‌شود. روح یک زندگی کلاسیک این‌جا جریان دارد. پیش‌تر که آمده بودم البته شب‌ها موقع خواب نمی‌ترسیدم. شب همه‌ی لامپ‌ها را خاموش می‌کردم و اسوده خاطر می‌خوابیدم. این بار اما نه. کمی ترس درون جانم افتاده. نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم از کجا. فقط مجبورم می‌کند شب‌ها یک چراغ را روشن گذارم و کمی ناخوش‌آیند بخوابم. بله این تمام چیزی‌ست که از زندگی‌ام خواستار، یک خانه، وطن، دوست، دانش و البته کمی پول که دغدغه‌ی مالی نداشته باشم؛ همان‌قدر که بدون نگرانی بتوانم ماهی 4 کتاب بخرم. نمی‌دانم ما چیز زیادی از دنیا می‌خواهیم یا او اساسا با ما سرناسازگاری دارد... و باز هم جنگیدن و جنگیدن، لحظه‌ای از تلاطم امواج رها نشدن.

هارب
۲۲ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

آگوست سوزناک‌ترین ماه سال است. بهار همواره با عزای دل ما می‌آید اما آتشِ داغِ از دست‌دادن‌های بهار در آگوستِ تاریک شعله‌ور می‌شود و بله من نمی‌دانم این چه رسمی‌ست. آگوست امسال هم چون گذشته جان‌دادن برای دل‌کندن بود و باز هم لوزِر؛ چون همیشه.

شب‌ها تا دیروقت به تو فکر می‌کنم. به «دورت بگردم»های آخر جملاتت. به آن گل‌هایی که پیشت گذاشتم و حسرتش گریبانم را... شب‌ها تا دیروقت نامه‌هایت را می‌خوانم. اگر تو به هنگام تولد فروغ خواب مرا می‌دیدی، بازیگر سکانس‌های خواب من در آگوست تو بودی. دلم می‌خواهد بخوابم. من که بچه‌های دانشگاه متعجب بودند که چگونه با آن میزان کمبود خواب زنده‌ام اکنون اکثر اوقاتم به خواب سپری می‌شود. دلم می‌خواهد بخوابم. این‌که کار یک ساعته‌ی پروژه را سه روز گذشته و انجام ندادم هم مانع نیست. دلم می‌خواهد بخوابم، مدام؛ تا مگر به خواب تو را بینم. غروبی پاشدم شال و کلاه کردم بزنم بیرون که هوا بخورد به سرم مگر کمی خنک شوم و این سردردهای لعنتی تسکین یابند. رفتم به فروشگاه تا در مسیر شاید گپی با آقا خیرالله بزنم و سربه‌سر آقای معدندار گذارم، لختی رها شوم از افکار. چیپس و ماست موسیر خریدم تا بنشینم با فیلم تخدیر کنم مگر پروژه اتمام یابد. امیرحسین در فروشگاه گفت انیمیشن " Elemental" را بینم. ساخته‌ی پیکسار است، استقبال کردم و نشستم به دیدن. اما خب به‌هنگام رفتن «وید» در انتهای انیمشین بعضم گرفت و دلم می‌خواست چون «بروک» گریه کنم.

گاهی دوست دارم انگشت اتهام را سمت تو بگیرم و محکومت کنم اما آخر کار همواره مقصر منم. آدم‌ها از درون خبر ندارند. ناظر بیرونی یک دانشجوی فیزیک را می‌بیند که به معلوم نیست چه مرگش است و سر درسش نمی‌نشیند در زمانی که بیش از همیشه باید سر درسش بنشیند. ناظر بیرونی یک بچه‌ی لوس لبریز از خشم می‌بیند. ناظر بیرونی چه می‌داند به زحمت نفس کشیدن چیست، ناظر بیرونی چه می‌داند حل کردن مدام کوه‌های غم لعنتی آدم را اشباع می‌کند. بیچاره آتش‌فشان‌های به‌ظاهر خاموش

هارب
۰۹ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

می‌توانستی صبر کنی؛ فی‌المثل چند سال دیرتر از من بگیری، وقتی‌که خوابگاهی شده بودم و از شدت وابستگیم کاهیده‌. یا می‌توانستی چند سال زودتر، وقتی عمه ازدواج نکرده بود و من با او زندگی نمی‌کردم و وابستگی...

اما خب تو وقت هر چیز را می‌دانی و در شکننده‌ترین حالتم منهدمم کردی؛ عین کریستالی پاشیده روی زمین.

و من نمی‌دانم تو در صورت وجود، چگونه این‌چنین بی‌رحمی؟

 

هارب
۰۷ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از تک تک افرادی که فردای خودکشی‌ام با تحیر از یکدیگر می‌پرسند:«چرا؟»، متنفرم.

هارب
۲۷ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱ نظر

تو رو خدا بیاید بگید شما هم پیش استادتون هول می‌شید و اسم‌تونم یادتون می‌ره. تو رو خدا. تو رو خدا.

چرا من امروز اینقدررررر خنگ‌بازی در آوردم؟=)

هارب
۲۲ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

همین که داشتم جاده‌ی اصلی شلمزار را بالا می‌رفتم چشمم افتاد به یک فرعی. یک فرعی که با شیب نسبتا تند بالا می‌رفت و دریغ از یک چراغ. دنده را کم کردم و گاز. بالا، بالا، بالاتر! تا جایی که مشتق مسیر صفر شد. موتور را خاموش کردم و ایستادم به تماشا. از آن بلندی سوسوی چراغ‌های اوتوبان را نگاه می‌کردم. تماشا تمام که شد هندل زدم؛ نشد! دوباره؛ نشد! بالای 40 بار دیشب شاید هندل زدم! هنوز هم درد رگ سیاتیکم را دارم. مادر که تماس گرفت ناچارا سرپایینی را خاموش آمدم. در دل تاریکی بودم که صدای پارس دو سگ زهره‌ترکم کرد! من بدو آن‌ها بدو. تقریبا کنار پایم بودند که چخه کردم و هوف... رهایم کردند. به جاده‌ی اصلی که رسیدم زیر روشنایی دوباره بنا کردم هندل زدن. بی‌فایده! ذیرزمانی بود که موتورسواری نکرده بودم و فراموش کرده بودم چگونه خلاص کنم. بی‌فایده بود اما هندل می‌زدم؛ یاد حرفم به سپیده‌ی صبح افتاده بودم، تسلیم نشدن! خفه کرده بود یحتمل و هندل بیهوده. دو جوان آمدند و یکی خطاب آورد: داداش کمک نمی‌خوای؟؟ من هم در حال تلاش که حداقل نور ممکن به داخل کلاه کاسکتم بیوفتد صدایم را بم کردم و گفتم: روشن نمی‌شه.

- بزار هولت بدم. بزن دنده دو هر وقت گفتم کلاج رو ول کن.

- باشه.

- حالا!

- روشن شد! دمت گرم داداش.

تمام مسیر بازگشت فکرم این بود که باید به سپیده بگویم صرف هندل زدن کافی نیست. گاهی برای این‌که موتور روشن شود باید بزنی دنده دو و یک نفر هولت بدهد.

 

زمینه آقای قربانی می‌خواند:

عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست

چلچراغی در سـکـوت و تیـرگی‌ست

هارب
۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

کنار کلاه کاسکتم به انتظار نشستم تا کمی زمین خلوت شود. هر چه آسمان شلوغ‌تر و زمین خلوت‌تر زندگی مطلوب‌تر. این روزها سگ سیاه افسردگی پس از کلی برهم‌کنش توانست از پاچه‌هایم بالا آید و من در حال مقاومت برای این‌که روی صدرم ننشیند احساس شکست می‌کنم. وقتی که در دنیای زیراتمی دنبال جت می‌گردم، نباید این چنین باشم. وقت دنبال آن ذرات کوچولوی یجتملا روشنم نباید این چنین روزگارم تاریک باشد. مادر پلی‌لیست اسپاتیفای‌ام را شنیده، می‌گوید شنیدن آهنگِ "پریشانی" آقای قربانی سودایم را بیش‌تر می‌کند. مادر نمی‌داند به هنگام شنفتن این آهنگ فقط هندزفری‌ام متصل نیست، تمام تار و پود جانم متصلش است. آن‌چنان نزدیک که باعث شد بروم دایرکت آقای قربانی. سین زد، جواب نداد، نمی‌فهمم؛ مثل اکثر اوقات که کنش‌های مردم را نمی‌فهمم. چند روز است که پروژه را زمین زدم و حال ندارم. تخدیرات مختلف را امتحان می‌کنم تا بتوانم سرپا شوم. کاش روزی برسد که بدون تخدیر بتوانم راه روم. بله سپیده‌ی صبح؛ فیلم‌های مارول! تا فراموش کردن من فاصله‌ای نیست از این‌جا که منم. گاهی چنان عمیقا احساس نیاز به داشتن یک دوست دارم که گویی در وجودم حفره‌ای وجود دارد به اندازه‌ی چاهی که بروس وین به وقت کودکی درونش فتاد. باد از وسط آن حفره جریان دارد و گاهی سردم می‌شود. کاش دانشگاه بودم؛ این وقت‌ها استاد فاضل با چوب‌دستی‌اش سپر مدافع درست می‌کرد و من رها می‌شدم از هراس و الم. گرمم می‌شد و آن حفره‌ی لعنتی را حس نمی‌کردم. از لوپینِ دانشگاه قم یادگرفتم چگونه سپر مدافع بسازم اما گاهی زور دیوانه‌سازهای لعنتی خیلی زیاد است و من ضعیفم. اگر مدرسه‌ی جادوگری بودم یحتملا زینب می‌گفت ساکت شوم، بل خفه شوم، من البت خفه نمی‌شدم اما دل‌گرم چرا. یا عارفه از آن لبخندهای منحصر بفردش می‌زد کمی سرش را عقب می‌برد و وقتی خوب عمق جانم را می‌دید می‌گفت: "ببین!" و ادامه می‌داد. یا شاید نجمه در حالی که لباس خرگوشی به تن داشت بغلم می‌کرد. مهدیه حتما کنارم می‌نشست و با لبخندی به گرمی آفتاب می‌گفت بیش از حد به خودم سخت می‌گیرم. خلاصه هرکسی سپرمدافع خاص خود را داشت و می‌دانست چطور دل‌گرمت کند. ظهری مهجور زنگ زده بود اما من نمی‌خواستم کسی باشم که به هنگام نیاز هست. آخ که چقدر از تغییر بی‌زارم. اکنون که دیگر مدرسه‌ی جادوگری نیستم دیوانه‌سازها به‌راحتی شکارم می‌کنند؛ فتاده‌ام.

هارب
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

تقریبا تمام شد. دانشگاه شهید بهشتی را بیخیال شدم و بنا دارم به صنعتی اصفهان بروم. با رتبه‌ی کنکورم هم یا شریف می‌آورم یا تهران اما نمی‌خواهم به شریف بروم یا تهران.

من در تصمیم‌گیری برای انتخاب دانشگاه مقصد پس از مشورت و صحبت با آدم‌های مختلف و فکر کردن فاکتورهای زیر را لحاظ کردم:

پشتوانه‌ی علمی دانشگاه در گرایش مورد نظرم

این تصور که شریف یا تهران در همه چیز بهترین‌اند جو کودکانه‌ای بیش نیست. فی‌المثل شریف در اطلاعات کوانتومی بهترین است اما در ذرات فاجعه! تهران در اکثر موضوعات متوسط است. بهشتی در فوتونیک، اپتیک و فیزیک نظری بهترینِ کشور است و الخ...

سخت‌گیری در نمره

یک وقتی دکتر شجاعی بهشتی به من گفت خیلی خودم را درگیر استاد پایان‌نامه نکنم. پایان‌نامه تنها 6 واحد از دروس من است و طبعا تاثیر نمرات سایر دروس در معدل من بسیار بیش‌تر است؛ دروسی که اتفاقا در انتخاب اساتید آن مختار نیستم. در رشته‌ی فیزیک آن‌طور که من دریافتم دانشگاه بهشتی بسیار سخت‌گیر است در این مورد. شریف به سهولت مشهور است و تهران هم اوضاع خوب است.

استاد پایان‌نامه

هنگام ثبت‌ درخواست برای دانشگاه شهید بهشتی از ما خواسته شده بود اساتیدی که می‌خواهیم با آن‌ها کار کنیم را هم ذکر کنیم. برای من تعجب‌بار بود که چرا باید این‌ها را از الان مشخص کنم. با زینب که صحبت کردم گفت طبیعی است و خود او برای ارشدش ته اساتید را در آورده بود. اگر اهداف بزرگی در سر دارید باید هرچه سریع‌تر خودتان راجمع و جور کنید! البته در دوران کارشناسی باید به فکر باشید. به شاخه‌های مختلف سرک بکشید و ناخنک بزنید. فی‌المثل اگر شما بخواهید ذرات تجربی کار کنید باید به ص‌اصفهان فکر کنید. این متخص رشته‌ی فیزیک نیست. در هر رشته که باشید فیلدها فراوانند و طبق اصل لانه‌ی کبوتری+عقل سلیم= هر استاد روی یک فیلد خاص مشغول است. شاید لازم باشد برای کار کردن روی فیلد مورد علاقه‌تان به کردستان بروید. اقل تکلیف‌تان را با کلیات مشخص کنید: تجربی، نظری، محاسباتی و؟

شهر و آدم‌ها

این شاید برای اغلب مسخره و کم اهمیت باشد اما برای من از مهم‌ترینِ عامل‌ها بود. در تهران وقتی سرتان را بالا می‌گیرد آسمان خاکستری‌رنگ است. در مترو کل زاویه‌ی فضایی‌تان آغشته به آدمیزاد است. یک شهر تهی از فردیت است.

حتما به دانشگاه‌های مورد نظرتان بروید با اساتید و دانشجویان صحبت کنید. من جو بهشتی را پسندیدم، اساتید گرمی داشت اما در ص‌اصفهان 3تن از اساتید به مرتبه مرا خواسته بودند و خب مگر نباید رفت جایی که ما را منتظرند؟ تجربه‌ی من نشان داده اگر جایی باشید که اساتید حامی‌تان باشند خیلی زودتر رشد می‌کنید، مسیر به مراتب هموار است و البته در سیستم فشل و وقت‌سوز اداری ایران کم‌تر به زحمت و هزینه می‌افتید. نیز متروی اصفهان همواره تمیز است و صندلی برای نشستن دارد. فردیت در اصفهان به مراتب پررنگ‌تر از تهران است.

کیفیت خوابگاه و رفاه

چندی پیش که با دکتر گوشه صحبت می‌کردم تهران و بهشتی را قیاس کرد و گفت از نظر علمی در ذرات هم‌سطح‌اند بهتر است به عوامل دیگر مثل خوابگاه و... بپردازم. محل زندگی، کیفیت خوابگاه و غذا بیش‌تر از کلاس درس بر کیفیت درس‌خواندن شما تاثیر دارند؛ مسائلی مثل وای‌فای، تعداد نفرات هر اتاق، لباس‌شویی و... عوامل علمی مهم‌اند اما در درجه‌ی دوم اقل به محل سکون‌تان جدی فکر کنید.

تفریحات

کار علمی کردن سخت است و استرس‌زا. آدم اگر وقتی را برای تفریح اختصاص ندهد از پا می‌افتد. عمده مشکلی که ما در قم داشتیم نبود مکان تفریحی مناسب بود و همین مسئله به آرامش روان و روند تحصیل ما ضربه می‌زد.

 

این فاکتورها کلی بود و طبعا هرشخص بسته به رشته و اهدافش از دانشگاه گاهی باید هم‌جهت و و گاهی حتی خلاف جهت موارد بالا باید گام بردارد. فی‌المثل برای من سریع‌تر رسیدن به سرن بسیار مهم بود. درگیر برند دانشگاه‌ها نشوید و در نهایت فراموش نکنید اصلی‌ترین کارکرد دانشگاه امروزه ایجاد شبکه‌ی ارتباطی و لینک شدن با آدم‌هاست؛ نه درس خواندن.

هارب
۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

بنده امروز ساعت 16:44 به‌وقت تهران، مورخ 13 جولای 2023 با دکتر مقیمی شرط بستم که 10 سال بعد همچنان فیزیک‌پیشه خواهم بود!

هارب
۲۲ تیر ۰۲ ، ۲۱:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر