عاجزتر از اونم که برای شما بنویسم...
مختصات جنوننامه
عاجزتر از اونم که برای شما بنویسم...
از آزمایشگاه اپتیک که بیرون آمدم زینب را دیدم. نشستیم صندلی راهروی گروه و بنا کردیم بافتن. کمی با هم نالیده و به عالم فحش نسار ساخته، خندیدیم. سمت اتاق استاد راه افتادم که به نحیف بودنم اعتراف کنم. چند هفته پیش که جواب پذیرش امیرکبیر آمده بود من جزو پذیرفتهشدگان نبودم و این درحالی بود که امیرکبیر محتملترین دانشگاه برای پذیرشم بود؛ از آن جهت که برای ما فیزیکخوانها امیرکبیر به جهت تمرکز صنعتش مکان جذابی نیست. القصه آن روز پیش استاد گلایه کردم و گفتم به انتظار روزهای تلخ نشستهام. بنا داشتم امروز بروم و بگویم از بهشتی و صنعتی اصفهان پذیرش گرفتم و اندگسوات! یحتملا مدارکم را برای امیرکبیر دیر ارسال کردم، آن همه ننهمنغریبمبازی برای یک تاخیر زمانی! خب استاد نبود و از علومپایه خارج شدیم. خوابگاه خواستم چرت بزنم که ساعت 14 با تنی خیس عرق بیدار شدم. قید ناهار را زدم و به آموزش رفتم برای صحبت با دکتر مشکلگشا دربارهی RA. شلوار راحتی طوسی به پا با صندلهای مشکی، جوراب زرد خالخالیام با تیشرت زردم نیز ست شده بود. چادر البته روی دوشم بود اما جریان هوا چادر را کنار میداد و لکههای سس روی لباسم خودنمایی میکردند. یک ثانیه هم به ذهنم خطور نکرد که برای جلسهی کاری وقتی بنا دارم مخ استاد را بزنم کمی آدمیزادطور لباس بپوشم. وارد دفتر که شدم استاد با شوق دعوتم کرد برای نشستن قبل از من دکتر پیش دستی کرد:"کلی کار داریم!" از شرکت و پروژهها گفت تا بازرگانیها و نیازهایش. چندتا پروژه هم آماده روی میزم گذاشت که یعنی هرکدام را دوست داری بردار. از ارشد و اپلای پرسید و گفت دوست دارد این دوسال را از وجودم استفاده کند. منم تمام این مدت روی صندلی لش کرده بودم و در حالی که بوی عرق سگمرده میدادم به نقطهای خیره شده بودم، صورتم را لمس میکردم و روی سخنانش متمرکز میشدم. مشکل اسکان و سیستم را که حل کرد بنا شد فکر کنم و خبر دهم که در شرکتش کار میکنم یا نه. ترکیب چیزکهایی که از رسانه آموخته بودم با اپتیک؛ وقتش رسیده لباس هولوگرافی بر تن کنم؟ حال باید دوباره تصمیم بگیرم. اه که چقدر از تصمیم گرفتن بیزارم. زینب میگوید من و تو در تصمیم گرفتن برای خرید بیسکوییت عاجزیم چه رسد اینها :)) اما گریزی نیست. بالاخره باید تابستان یا هیو باشم یا قم...
اینجانب به جد دیگر نمت
صبحانه کوفت نکرده، ناهار نیز و اکنون؟ پسِ کلاس آز و پای میز گاز و گرمای هوا و آخ. این بطریهای لعنتی واقعا سنگیناند. دارکمتر است؟ ای خدااااا. راستی دیروز رگرسیون را یاد گرفتم!
ساعت 7:50 از تختهخواب میجهم. بدون صبحانه سمت علومپایه به مقصد آز حالت جامد. چای را که استاد میگذارد دغدغهای از دغدغههایم برطرف میشود. آزمایش پسماند است، جملهای درون دستور کار توجهام را جلب میکند:"در واقع ماده گذشتهی خود را از یاد نمیبرد". 11:50 با شتاب از آزمایشگاه میزنم بیرون یه سر به آزمایشگاه لیزر میزنم تا لیزرِ خفنِ آیآرِ دکتر عارف را ببینم بعد هم با پروفسور رزمی سمینار فردا را چک میکنم بعد دو به سمت ساختمان آموزش. بخت یار است و با رفقا دقایقی چند در اتوبوس گپ میزنم. زینب از نبودم گله میکند و من با ضمیری در مغاک میگویم:"حال و روزم رو میبینی که". به آموزش که میرسم تند تند مسئلهها را حل میکنم. بچهها وارد کلاس میشوند و منم از جدی نگرفتن کلاس توسطشان لجم میگیرد باری چند انتگرال مهم و اساسی یادِ معدود آمدهها میدهم. در سلف مهدیس را میبینم، بعد پنجسال غذا رزرو کرده دلیل میآورد که تا 10شب بیرون است اما قانع نمیشوم که مهدیس همواره بیرون است. بحث ارشد وسط میآید میگویم دوست ندارم این مختصات را ترک کنم. با نگاهی مطمئن میگوید:
- اگه از اینجا بری و نوبل بگیری چی؟
- نه مهدیس! واقعا بین نوبل و اینجا، اینجا رو انتخاب میکنم! این چند وقتی که اتاق مدیر گروه داشتیم مسئله حل میکردیم من فهمیدم این زندگی رو دوست دارم. اینکه تا تاریکی روی تختهام با مسئلهها سر و کله بزنم. همسایهام استاد فاضل باشه و وقت و بیوقت برم ازش سوال بپرسم. ظهر به ظهر برم دفتر دکتر غفاریان ازش چایی بگیرم. عصرها با دکتر مظفری به دیوار تکیه بدم و قاه قاه بخندیم! مگه زندگی جز اینه؟
- ولی ممکنه بری جایی که از اینجا بهتر باشه.
- اینم احتمالیه! هرچند بعیده کسی مثل استاد فاضل پیدا بشه.
- میدونی از دکتر موسوی میشه مسئله پرسید ولی دکتر فاضل... وقتی دلت گرفت هم میتونی بری پیشش.
زمان تنگ است. برنامهی آموزش رباتیک را هماهنگ میکنیم و بعد خداحافظ. چرتی میزنم تا ساعت16. کابوس میبینم و میپرم. با دست درد که یادگار ایام از دست دادن مادربزرگ است راهی میشوم؛ این یعنی فشار روانی خواب بالاست. ناخوادگاه و خودآگاهم با هم میجنگند به وحشیترین صورت ممکن.
گوشی را باز میکنم؛ تماس بیپاسخ. زینبِ المپیاد نوشته:"گوشیی که جواب نمیدی و بنداز آشغالی" تماسش میگیرم و از خشونتش رشتهی خنده میسازم.
- ببین کیف پولتو اینجا جا نذاشتی؟
- چه رنگیه؟
- قهوهای. عکس آقای بهجت رو هم توش داره.
- آره. کیف پولت که پول نداشته باشه گم شدنش رو متوجه نمیشی.
سرکارم و مشتری و مشتری و مشتری. با بچههای عرب به عربی فصیح حرف میزنم. نسیم که میآید انگلیسی میشنوم و فارسی پاسخ میدهم. فیلمهای ماشینلرنینگ جادی را دانلود میکنم. نیمههای آخر کار یکی از جوانانی که دنبال یافتن نسبت خودشان با دنیای مدرناند میآید مینشیند. بعد هم شامم را میگیرد و از نانهای لواش خودش برایم در سینی میگذارد. قابلمهاش هنوز در یخچال است. 20 کار را تمام میکنم و برنامهی کار فردا را با همکار میچینم. کمی کارهای روتین روزانه و بعد چرت. به ایمانوئل میسپارم بیدارم کند. خواب و دوباره کابوس؛ وحشتی عظیم. دست دردِ جدید. به پدر زنگ میزنم. دلتنگش میشوم. صدایش را که میشنوم کمی آرام میشوم. مکالمه که تمام میشود میزنم زیر گریه. دمنوش دم میکنم. ایمانوئل زنگ میزند، میگویم بیدارم، دلم میخواهد از رنجِ خواب بگویم که با شنیدن صدای خستهاش بیخیال میشوم. زینب زنگ میزند، قول مکالمهی امشب را داده بودم. از نظریه تکامل کمی بعد هم میرسیم به الکترودینامیک و جمعبندی میکنیم که خداراشکر گونهی در حال انقراضیم. میگوید برنامهنویسی که درآمدش از پشت سینک ایستادن بهتر است. پاسخ میدهم وقت ندارم برای گرفتن پروژه حداقل یک هفته زمان از دست میدهم و الان لنگم وگرنه بازار کار دیتاساینتیستها و فرانتکارها خوب است بعد هم پشت سینک ذهنم آسوده است. دیگر توضیح نمیدهم که ساندویچ درست کردن به حل مسائل الکترودینامیک کمکم میدهد.
تماس تمام میشود اما درد دست من تمام نمیشود. کتاب کوانتوم را برمیدارم و و اینها را تایپ میکنم. پس است؛ گریفیثم یخ کرد!
یک زمانی بیگانه میگفت بعید نیست روزی در اصفهان برای پول درآوردن روی زمین کشاوزی کار کنم؛ و خب اکنون؟ پربیراه هم نمیگفت. من در پیدا کردن شغل غیرمرتبط متخصصم!
کارکردن در فستفودی حسنش این است که با این حجم از کار گِل دیگر هیچگاه از حل مسائل الکترومغناطیس خسته نخواهم شد.
دیوانگی شاخ و دم ندارد.
المپیاد تمام شد! اکنون غالب احساسی که دارم سبکیست. ظهری دکتر عارف در علومپایه مرا دیده میپرسد چطور بود. منم از روی شیطنت گفتم: "آقای دکتر سهنفری پیش هم خوابیده بودیم و با هم خواب موندیم!" بنده خدا آنطور که تابلو نباشد با لبخندی کج گوشهی لب میپرسد:"یعنی هیچکدوم نرفتید؟" منم از هراس متلاشی شدن استاد از درون میخندم و میگویم رفتیم!
شرح ماوقع المپیاد را کاش روزی بنویسم پر بود از خنده و خوراکی و مسئله و سوتی! تمامی تایمهای آنتراک بسان مستها خندیدم. و کنون؟ دلم برای مسئله حل کردن و تو سروکلهی هم زدن با نیلو و زینب تنگ میشود؛ کاش میتوانستیم این روتین روزانه را حفظ کنیم!
حال پساآزمون باید کار کنم؛ کار کار کار! دو پروژه که البته یکیشان بشدت پول لازمم میکند و من بابد به هر دری بزنم تا کار پیدا کنم. من هم گرافیک میدانم هم برنامهنویسی اما از بدِ روزگار در پرزنت کردن خودم و یافتن شغل مرتب فلجم! وقت هم کم است باید هرطور شده کار پیدا کنم. استاد فاضل ما میگفت:"روزی دست خداست" راست میگوید. از دیروز کلافهی بیپولیام اما کلافگیام احمقانهاست. شاید خدا نباشد اما باز هم روزی دست خداست.
مثل لیوانی که افتاده باشد روی سرامیک سرد و تکهتکهی وجودش خورد شده باشد؛ ریزِ ریز. که به هنگام جمع کردنش در دستت فرو میروند و آخ! چیزی شبیه به آن، تکهتکههای وجودم را از روی زمین جمع میکنم. سر به هر تخدیری میزنم که زخمهایم را فراموش کنم و راه بروم. راه بروم تا نایستم تا نمیرم تا به دو سال پیش برنگردم. نمیدانم این چه تخدیریست که محرک است. آدمیزاد را قلقلک میدهد برای حرکت کردن. به هر ضرب و زور از سر شب خودم را روی میز مطالعه انداختهام. مقالهای از هیگز را بالا پایین میکنم. اصطلاحات تخصصی زیاد دارد دست به دامان Ai میشوم. نباید امروز را بخوابم. کاش میتوانستم فردا را هم نخوابم. میترسم بخوابم و عقب بمانم. بخوابم و دیر شود. بخوابم و خواب ببینم. بخوابم و خواب آدم ببینم. بخوابم و خواب زخمهایی که به خیالم مرهم بودند را ببینم. شاید من هیچوقت یک قانون برای فیزیک ننویسم؛ نمیدانم. اما دوست داشتم قانون بقای زخم را من تدوین کنم: زخمها هرگز از بین نمیروند تنها از جایی به جای دیگر منتقل میشوند. نه نباید بخوابم.