دیروز و امروز کلا دنبال جواب سوالام بودم. نتیجه؛ خودکشی!
دیروز صبح پیش دکتر «ب» بودم. از ساعت 8:30 تا 11:45 صداوسیما بودم و کلا 1 ساعت شاید صحبت کردیم! خب وقتی سرتون شلوغه قرارملاقات نذارید. باور کنید شعور و درکمون میرسه که ملت کار دارن و در قبالمون وظیفهای ندارن و اگر کمکی میکنن از سر لطفه. این که کلا وقت ملاقات ندید خیلی بهتره که هی برید و بیایید و بدتر بحث شهید شه. از حق نگذریم چندتای نکتهی مهم یادگرفتم که خیلی میارزید ولی به نسبت وقتی که گذاشتم و وقتی که تنظیم کردم هعی...! بگذریم. خلاصه بعدش رفتم پیش یه دکتر دیگه. مریضی ما درمون نداره! این یکی فلسفه خونده بود و آخرای دکتری فلسفه اخلاقه و خیلی باسواد بود .واقعا. دکتر «ع» حرفای قابل تاملی زد خیلی از سوالام رو نپرسیدم تا روی حرفاش فکر کنم بعد. نتیجهای که دیروز گرفتم این بود که با دیدگاه سکولار میشه دین رو پذیرفت! اصلا به طریق علمی نمیشه دیندار بود!
اما امروز که کولهبار رو بستم و رفتم کرج. پیش طبیب. طبیب گزینهی نهاییه. اونجایی که ته خطه. اونجایی که بشدت خستهای و هر لحظه ممکنه از فرت خستگی با مغز بیای زمین. دقیقا اون لحظهای که یوزپلنگ بعد از کیلومترها دویدن دنبال آهو خسته میشه... اونجایی که مغزت از شدت درد میخواد منفجر شه و پریشانی دورنت درست شبیه برخورد موج و صخره است. بگذریم زیادی دارم طولش میدم. خلاصه دفتر رو برداشتم و برعکس بقیه وقتا که کلی سوال مینویسم، سوال کم اما مهم و کلیدی یادداشت کردم(باید بگم حافظهی افتضاحی دارم). 3 ساعت دفتر نشستم تا بالاخره نوبتم شد. کلی هم افسردگی گرفتم جو چهارشنبهی دفتر خیلی حال آدمو بد میکنه. موندم طبیب چه میکنه؟ و البته الان بشدت نگرانشم چون حالش مثل همیشه نبود. رفتم اتاقش و خواستم بگم اما هم مسئول دفتر گفت وقت کمه هم خود طبیب و خب اینطور وقتا آدم نکاتش رو نگه بهتره بگه تا مبحث جرواجر شه! منم سعی کردم نگم و دست آخر با اصرار طبیب سادهترین سوالمو پرسیدم و البته جوابم نگرفتم :))))) یعنی قانع نشدم دی:
خلاصه حتی وقت نشد دفتر سوالاتم رو باز کنم!
نکتهی مهم حرفای طبیب این بود که بعد از مرگ آدم حقیقت رو میبینه. حتی اگه در منتها الیه کفر باشه. منم حاضرم عذاب و حسرت رو به جون بخرم تا حقیقت رو ببینم...