روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیروز و امروز کلا دنبال جواب سوالام بودم. نتیجه؛ خودکشی!

دیروز صبح پیش دکتر «ب» بودم. از ساعت 8:30 تا 11:45 صداوسیما بودم و کلا 1 ساعت شاید صحبت کردیم! خب وقتی سرتون شلوغه قرارملاقات نذارید. باور کنید شعور و درک‌مون می‌رسه که ملت کار دارن و در قبال‌مون وظیفه‌ای ندارن و اگر کمکی می‌کنن از سر لطفه. این که کلا وقت ملاقات ندید خیلی بهتره که هی برید و بیایید و بدتر بحث شهید شه. از حق نگذریم چندتای نکته‌ی مهم یادگرفتم که خیلی می‌ارزید ولی به نسبت وقتی که گذاشتم و وقتی که تنظیم کردم هعی...! بگذریم. خلاصه بعدش رفتم پیش یه دکتر دیگه. مریضی ما درمون نداره! این یکی فلسفه خونده بود و آخرای دکتری فلسفه اخلاقه و خیلی باسواد بود .واقعا. دکتر «ع» حرفای قابل تاملی زد خیلی از سوالام رو نپرسیدم تا روی حرفاش فکر کنم بعد. نتیجه‌ای که دیروز گرفتم این بود که با دیدگاه سکولار می‌شه دین رو پذیرفت! اصلا به طریق علمی نمی‌شه دین‌دار بود!

اما امروز که کوله‌بار رو بستم و رفتم کرج. پیش طبیب. طبیب گزینه‌ی نهاییه. اون‌جایی که ته خطه. اون‌جایی که بشدت خسته‌ای و هر لحظه ممکنه از فرت خستگی با مغز بیای زمین. دقیقا اون لحظه‌ای که یوزپلنگ بعد از کیلومترها دویدن دنبال آهو خسته می‌شه... اون‌جایی که مغزت از شدت درد می‌خواد منفجر شه و پریشانی دورنت درست شبیه برخورد موج و صخره است. بگذریم زیادی دارم طولش می‌دم. خلاصه دفتر رو برداشتم و برعکس بقیه وقتا که کلی سوال می‌نویسم، سوال کم اما مهم و کلیدی یادداشت کردم(باید بگم حافظه‌ی افتضاحی دارم). 3 ساعت دفتر نشستم تا بالاخره نوبتم شد. کلی هم افسردگی گرفتم جو چهارشنبه‌ی دفتر خیلی حال آدمو بد می‌کنه. موندم طبیب چه می‌کنه؟ و البته الان بشدت نگرانشم چون حالش مثل همیشه نبود. رفتم اتاقش و خواستم بگم اما هم مسئول دفتر گفت وقت کمه هم خود طبیب و خب اینطور وقتا آدم نکاتش رو نگه بهتره بگه تا مبحث جرواجر شه! منم سعی کردم نگم و دست آخر با اصرار طبیب ساده‌ترین سوالمو پرسیدم و البته جوابم نگرفتم :))))) یعنی قانع نشدم دی:

خلاصه حتی وقت نشد دفتر سوالاتم رو باز کنم!

نکته‌ی مهم حرفای طبیب این بود که بعد از مرگ آدم حقیقت رو می‌بینه. حتی اگه در منتها الیه کفر باشه. منم حاضرم عذاب  و حسرت رو به جون بخرم تا حقیقت رو ببینم...

هارب
۲۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

پدر از در درامد :))

حالا جدی ظهری با پدر درباره خدا و ادیان بحث می‌کردیم. الان از سرکار اومدن همین که از در اومدن تو خطاب به من:«جطوری بی‌خدا؟»

خلاصه فضای فان و جذابی تو خونه‌ی ما حاکمه

هارب
۲۳ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۳۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

کیلومتر هفتاد و پنج آزاد‌راه آسمان

روستای ما دقیقا شصت و یک ستاره دارد؛ نه یکی بیش‌تر و نه یکی کم‌تر

کیلومتر هفتاد و پنج آزاد‌راه تهران- قزوین خروجی مستقیمی دارد به سمت روستایی کهن، یعنی وطنم «هیو». فرهنگ فارسی «عمید» را زیر و رو می‌کنم. وطن: «محل اقامت شخص و جایی که در آن متولد شده و پرورش یافته». موطن من فسانه‌های زیادی دارد، به سبب قدمتش. دوهزار سال کم نیست. برخی معتقدند: نام هیو در باستان «هوریاوین» به معنای سرزمین مردمان آریایی یا «هیوین» بوده که در گذر زمان به #هیو تغییر یافته است. به قول دکتر منوچهر ستوده: «اطلاق وجه تسمیه‌ی روستا با لفظ هوریا (انسان پاک و دارای نشان آریایی) به جای آریا توسط مردمان این خطه نشان از اصالت ریشه‌دار مردمان باستان هیو دارد». داستان زادبوم من اما به همین‌جا ختم نمی‌شود. از معادن زغال‌سنگ و کوه‌های استوارش که بگذریم، می‌رسیم به «سیراب» یکی از چندین جنگل زیبا و خرم هیو. سیراب همان‌طور که از نامش پیداست، منطقه‌ای ا‌ست سیر از آب. چند سد کوچک اما محکم را در دل کوه‌هایش جای داده. این منطقه اما مانند برخی مناطق مشابه در کشور که گرفتار کوه‌خواری و جنگل‌خواری «آقایان» شده‌اند، اسیر یک «آقازاده» است. آقازاده‌ای که سال‌هاست در سیراب به طریق رانت در بهترین نقطه‌اش ویلا دارد. دست آخر افشاگری خواهم کرد! خانه‌ی ابدی این آقازاده بهترین مکان است برای دیدن شب‌های هیو. آسمان هیو در شب‌ها عجیب دیدنی‌ است. باید همان‌جا کنار منزل آقازاده روی خاک‌ها و کنار صخره‌ها دراز بکشید و به آسمان خیره شوید. نسیم صورتت را نوازش می‌کند و رایحه‌ی سبز را به همراه می‌آورد. آسمان هیو ما با آسمان‎های دیگر متفاوت است. آسمان هیو دقیقا شصت و یک ستاره دارد؛ نه یکی بیش‌تر و نه یکی کم‌تر. بارها از کنار ویلای همان آقازاده شمرده‌ام؛ دقیقا شصت و یکی. کنار ستاره‌ها راه رفته‌ام و مسحور نور پر فروغ‌شان شده‌ام. ستاره‌های آسمان هیو علی‌رغم ستاره‌های معمولی روزبه‌روز درخشان‌تر می‌شوند. افسانه‌ای قدیمی از بزرگ‌ترهای‌مان دست به دست چرخیده و به ما هم رسیده که اگر در #شب بیدار باشی و در دل تاریکی‌ها به دنبال #نور بگردی، نهایت امر می‌توانی به یک #ستاره تبدیل شوی! فکرش را بکن. می‌توانی ستاره‌ای باشی در دل شب، بتابی و هراس و تاریکی را بشویی. ستاره‌های معمولی اول #آبی هستند و بعد از مدتی نورشان کم می‌شود و #قرمز و در نهایت مرگ. اما ستاره‌های رزق‌خوار هیو ابتدا سرخ می‌شوند و بعد آبی و پرفروغ و هرگز مرگی ندارند. بعضی ستاره‌ها کوچک‌اند؛ فقط می‌توانند فرق تاریکی و روشنایی را معنا ببخشند. برخی ستاره‌ها بزرگ‌ترند و روشنی‌بخش‌اند، مانند خورشید. اما در مرکز این کهکشان بزرگ ستاره‌ای وجود دارد که کل سیارات و سیارک‌ها و دیگر اجرام آسمانی در طواف عشق اویند؛ «حسین»! شصت و یک شهید روستای من هم در دایره‌ی عشق او سرگردانند. به قول معلم ریاضی اهل دل‌مان: عالم همه مشتق شده از عشق است، مقصود خدا عشق است، باقی همه افسانه... بارها از ویلای آقازاده‌مان این طواف را نگریسته‌ام و گریسته‌ام. راستی آقازاده‌مان! او هم #خورشید است؛ نورانی و گرمابخش. شجره‌نامه‌اش را که به دیوار امام‌زاده آویخته‌اند، بارها دیده و خوانده‌ام. جدش حضرت سجاد است. عاقبت، او هم به #حسین وصل است و ویژه هم وصل است. خانه‌ی ابدی آقازاده‌ی هیو یا همان امام‌زاده‌موسی #مرصاد است؛ برای هرکس که در غبار و تاریکی به دنبال #حق و #حقیقت است...

 

___________________________________________________

منتشر شده در شماره‌ی دهم #حق

هارب
۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

آن‌قدر ندوشید که دیگر رمقی برای گاو باقی نماند

سکانس اول: بسیاری از اندیشمندان و فیلسوفان لطف زیادی به ما انسان‌ها دارند؛ یعنی آدم‌حسابی‌های‌مان بعد از کلی جهد به جد معتقد شده‌اند که ما حیوانیم! دست‌شان هم درد نکند! در این بین دست #ارسطو بابت نظریه‌ی «حیوان ناطق» از همه بیشتر درد نکند! نظر خدابیامرز این بود که ما حیوانیم ولی حیوانی که از روی #تعقل و #تفکر حرف می‌زند. بعد از ارسطو، فلاسفه‌ی دیگری هم نظریات خودشان را مبنی بر حیوان بودن ما ارائه کرده‌اند؛ «انسان حیوانی مدنی است» و بدتر؛ «انسان حیوانی غیرقابل اعتماد است» تنها بخشی از الطاف بی‌کران اهل فلسفه است به ما فرزندان بدبخت‌بیچاره‌ی آدم. حالا داشته باشید نظر یکی دیگر از فیلسوفان را که قشنگ می‌تواند کف ما را ببرد: «انسان حیوانی شگفت‌انگیز‌ است». این آخری انصافا شاهکار کرده! مانده‌ام تنهایی به این نتیجه رسیده یا از همسر محترمه هم مشورت گرفته! یعنی یک اندیشمند بعد از کلی اندیشیدن، به چنین تراوش گهرباری رسیده که با وجود حیوانی به شگفت‌انگیزی گاو، من و البته شما را «حیوان شگفت‌انگیز» بخواند! خسته نباشی دلاور! خداقوت پهلوان! بله! عرض می‌کردم پایه‌ی حرف تمام این اندیشمندان این است که #انسان همان #حیوان است؛ حالا با کمی آپشن بیشتر مثلا توانایی نطق. ولی خب! حیوان، حیوان است. همان‌طور که پراید، پراید است. حالا گیرم #پراید فرمان #هیدرولیک هم داشته باشد. در اصل پراید بودنش که خدشه‌ای وارد نمی‌آید. بر همین اساس #غرب علوم‌انسانی یا به تعبیر دقیق‌تر علوم‌حیوانی‌اش را تعریف می‌کند. از #سیاست و #فرهنگ تا #اقتصاد و #هنر آثار خوی حیوانی را می‌توان در اغلب فرضیه‌های غربی مشاهده کرد. اصلا از وقتی مرحوم داروین نظریه‌ی تکامل را مطرح کرد و بنا شد عالم «تنازع بقا» باشد، قوانین حاکم بر غرب «قانون جنگل» شد: یا بخور یا خورده می‌شوی!
سکانس دوم: بعد از چند هزار سال، یک اندیشمند در ایران پیدا شد که زد فک و دندان نظریات غربی را پایین آورد. حیوان کیلو چند؟! اصلا انسان، حیوان نیست که اجتماعی باشد یا ناطق یا همان شاهکار شگفت‌انگیز! این فیلسوف که در غایت خفنیت است، نظریه‌ای داد بس خفن! فرمود: انسان از دو بخش تشکیل شده. بخش اول «زنده بودن» است. زنده بودن به این معنا که انسان (مثل کاراکتر #لوگان در فیلم ایکس‌من) فناناپذیر است و هرگز نمی‌میرد. در واقع روح، مرگی ندارد و همواره خواهد بود. تو گویی از آن چشمه‌ی حیاتی که جناب خضر نوشید، نفری یک لیتر هم به ما داده‌اند! البته جسم‌مان زوال‌پذیر است و الفاتحه! ولی اصل #روح است عزیز دل برادر، نه جسم! اما بخش دوم انسان. این متفکر بیان کرد که انسان شیدای خداوند است. در این حد که همه‌ی ما قبل از اینکه #خدا را بشناسیم، خداخواهیم و دوستش ‌داریم. خیلی قشنگ شد؛ نه؟! خدابیامرز «سیبویه» می‌گفت: «معنی #الله یعنی #واله و شیداکننده». طبیعی است دیگر! از همان آغاز خلقت، ما را عاشق خودش کرد و تمام! همه‌ی ما ذوب در حقیقت خداوندیم. حتی شما خواننده‌ی گرامی. اگر کسی چنین چیزی حس نمی‌کند، باید «سی‌پی‌یو»ی خودش را تعمیر کند؛ دلش را! خب حالا! نیک بنگرید و بیاندیشید که با چنین تعریفی علوم‌انسانی چگونه می‌شود؟ سوخت ماشین با سوخت هواپیما متفاوت است!
سکانس سوم: یکی از مهم‌ترین شاخه‌های علوم‌انسانی «اقتصاد» است. برحسب نگاه ما به انسان، علوم‌انسانی تعریف می‌شود و بعد اقتصاد و بعدتر زیرشاخه‌های علم اقتصاد و قس علی هذا. در نوع نگاه «سکانس اول» چون عالم «تنازع بقا» است، سیرها باید روز به روز سیرتر شوند و گرسنگان روز به روز گرسنه‌تر و در نهایت مرگ! اقتصاد «نئولیبرالیسم» که آقایان در رسانه‌های‌شان آن را می‌لیسند یعنی همین. یعنی وضعیت امروز جامعه‌ی من و شما. یعنی شکاف که نه، گسل طبقاتی! قانون جنگل است؛ یا بخور یا خورده می‌شوی! و طبیعی است گاوها را آن‌قدر بدوشند که دیگر رمقی برای #گاو نماند و دست آخر هم «گرگ‌های وال‌استریت» حمله کنند و پایان! چه ابزاری بهتر از بانک ربوی در این جنگل وحشی؟!
سکانس آخر: روی سخنم در این سکانس عدالت‌خواهان‌اند و مخالفین عدالت‌خواهان! آقایان! اگر داعیه‌ی عدالت دارید، به‌جای گیر دادن به ساعت فلانی و ماشین بهمانی، به بانک‌های ربوی خصوصی و دولتی و خصولتی اعتراض کنید که امروز گلوی تولیدکننده و کارگر را شده طناب دار! و ای مخالفین عدالت‌خواهی و بعضا ماله‌کشان محترم! اگر واقعا دغدغه‌ی حفظ نظام را دارید، اوصیکم به بانک‌ها؛ چرا که امروز ما وارد یک جنگ اقتصادی بزرگ شده‌ایم. طرف‌مان هم قدرت‌های شرق و غرب نیستند که در تقابل با غرب و شرق «الله اکبر». طرف اصلی‌مان در این #مبارزه خداست و کیست که نداند عاقبت جنگ با خدا چیست! قبل از اینکه اجل جامعه‌مان رقم بخورد، کاری کنید. حرافی بس است. شهید مطهری و شهید صدرم آرزوست...

 

___________________________________________________

منتشر شده در شماره‌ی نهم #حق

هارب
۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

درباره‌ی پرونده‌ی باز متهمی که #فیزیک می‌خواند تا میان اعداد و معادلات #خدا را بیابد

تا جنون فاصله‌ای هست از اینجا که منم

من زهرا معدن‌کن هستم. متهم ردیف نوزده، شماره‌ی یازده. از سن قانونی‌ام ده سالی گذشته و هر چه قاضی حکم کند، بی‌درنگ اجرا می‌شود. اینکه چرا پرونده پس از چندین سال هنوز  باز است، به دلیل عدم احراز جرم این‌جانب می‌باشد. جرمم چیست؟ می‌گویم: همه چیز از مهرماه هزار و سیصد و هفتاد و نه آغاز شد. از اتاقک تاریکی به جهانی پر از نور وارد شدم البته الظاهر! نافم را که بریدند، دستم آمد که این عالم، عالم وابستگی و دل‌بستگی نیست. دست آخر از هر چه باید ببری. عالمی که تازه واردش شده بودم #دنیا نام داشت و الحق که نام برازنده‌ای بود. دنیا به معنای واقعی کلمه «دنیا» بود. این را زمانی فهمیدم که خواندم سر یحیی را بریدند و وقتی حس کردم که اولین قطره‌ی اشک در روضه روی گونه‌هایم سر خورد. ده- دوازده سالی در #حیاط خانه‌ی روستایی‌مان #حیات داشتم. بعد از آن به خانه‌ای دیگر در شهر منتقل شدم و با خانواده‌ای به نام #سمپاد آشنا شدم. زندگی در این خانه اندکی سخت بود اما جذاب بود. تلخی داشت ولی مزه‌ی شیرینی‌هایش هنوز زیر زبانم است. در خانواده‌ی جدید، اعضایی را یافتم که گویی با هم از #مریخ به #زمین تبعید شده بودیم. کره‌ی‌مان با کره‌ی زمینیان فرق داشت. علایق‌مان به سلایق‌شان نمی‌خورد. دست رفقای مریخی‌ را گرفتم و با هم زدیم به دل هر چه تفکر انحرافی بود؛ از آتئیست‌ها گرفته تا ماسون‌ها! تفریح‌مان بحث و جدل با تفکرات و جریان‌های مختلف بود و گه‌گاهی در این کشاکش خودمان هم #آگنوستیک می‌شدیم! در این کارزار آن‌قدر خاک‌بازی کردیم که دست آخر به «صراط مستقیم» چپه شدیم! سال هشتم متوسطه‌ی اول، کف مدرسه‌ی سمپاد را کرده بودیم «دانشکده‌ی علوم سیاسی» و بزرگ‌تری نبود که ما را به مسلک «بروکشکتوبسابیسم» حواله نکند! دبیرستان اما فضا آرام شد. دو طیف بیش‌تر نداشتیم؛ مهاجرین و انصار! یا اپلای یا «عقل تو کله‌ات نیست». راست هم می‌گفتند. آن عقل «معاش‌اندیش» را خیلی وقت پیش با حرف‌های «سیدمحمد حسینی بهشتی» خاک کرده بودیم. متوسطه‌ی دوم اما از دوستان مریخی جدا شدم. «علوم انسانی» جایی در مدرسه‌ی سمپادمان نداشت و جبر روزگار بین من ریاضی و رفقای انسانی جدایی افکند. سمپاد است دیگر... عنایات آقایان به علوم انسانی است دیگر... یازدهم نقطه‌ی عطف دیگری در زندگی رقم خورد و به طرفئالعینی خود را وسط «انجمن اسلامی دانش‌آموزان» یافتم. «اتحادیه‌ی انجمن اسلامی دانش‌آموزان» قرارگاهی بود برای مریخی‌ها. بنا بود مکانی برای تنفس روح‌مان باشد. آن سال روز پدر برای پدرمان یک تسبیح شاه‌مقصود از حریم امام رئوف گرفتیم و راستش هر وقت که در عکس‌ها تسبیحی در دست آقای‌مان می‌بینیم، قند در جام دل‌مان مذاب می‌شود که شاید این #تسبیح همان تسبیح باشد و الخ. سال نود و هشت با دیوی به نام #کنکور سرشاخ شدم و زمانه ما را به شهر قم کشاند. زیارت اول‌‌مان با رفقا اتفاقی از «باب‌العلم» سر در آوردیم و سرخوش از اینکه خانم ورودی وی‌آی‌پی برای دانشجویان مجاورش گذاشته! (در گوشی بگویم: ذوق‌مرگ شدیم!) حال این متهم که پرونده‌اش سال‌هاست باز است، فیزیک‌خوان شده تا میان اعداد و معادلات «خدا» را بیابد. شایان ذکر است؛ قبلا با خواندن نظریات داروین به #خداوند ایمان آورده بود اما #ایمان کافی نیست. تا الان یحتمل متوجه جرم متهم شده‌اید. بله! مظنون به #جنون است. این متهم که شاهدان عینی یعنی اهالی زمین به «جنون» بل «+جنون» جنابش اعتقاد دارند، در سلول تاریکش نشسته و دل‌بسته به شمعی به نام #چمران و به‌واسطه‌ی باریکه‌ی نوری به نام #طبیب منتظر روشنایی است. خلاصه که حتی شما خوانندگان این قلم دیوانه هم می‌توانید ما را #مجنون بخوانید؛ نکته این‌جاست که «و ان یکاد» آخرش خوش است!

___________________________________________________

منتشر شده در شماره‌ی نهم #حق

هارب
۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز نیز مثل دیروز به فرمان نهضت سوادآموزی احتیاج داریم

گیتی عزیز! امروز می‌خواهم از حقیقت پنهان‌شده‌ی پشت آینه‌های سیاه، پرده بردارم. آینه‌هایی که زندگی‌ات #وابسته به آن‌هاست. چندین سال است که این اتفاق برایت افتاده اما خود بی‌خبری... گیتی جان! تو سال‌هاست تحت‌نظر هستی! باور نمی‌کنی؟ برهان می‌آورم! چند وقتی است هر روز صبح که بیدار می‌شوی، به محض بالا و پایین‌شدن پلک‌هایت، آن دستگاه کنترل از راه دور را برمی‌داری، قفلش را باز می‌کنی، می‌کشی یک‌طرف و اتصال داده! شب موقع خواب هم همین #داستان است. چندین بار از دوربین‌های امنیتی دیدم که می‌خواستی به موقع بخوابی اما دیدن چند پست در #اینستاگرام خوابت را به نیمه‌شب کشاند! باز هم بگویم؟ آن بسته‌ی ماهانه‌ای که قرار بود سر ماه تمام شود اما ظرف چند هفته پیامک هشتاد درصدش آمد! یا آن چند هفته‌ای که تازه کفتربازی می‌کردی؛ فکر و ذکرت را به خاطر داری؟ سوپراستار که نشدی! لاجرم پناه آوردی به فیواستار شدن! چقدر #فیلترشکن و #پروکسی عوض کردی برای کانال که نه، تونل‌های آن شبکه‌ی مثلا اجتماعی. تونل‌هایی که حتی از چراغ‌قوه هم محرومند. دیگر از ورزش‌های روزانه‌ات در تیک‌تاک بگذریم! دیدی تمامی اعمالت را زیرنظر داشتم! راستش را بخواهی، این اعمال را به اختیار خودت انجام نمی‌دهی. آن کنترل از راه دور که همیشه در کف دستت مشغول لمس کردن صفحه‌اش هستی، تو را #کنترل می‌کند. نه خودش بل صاحب سرمایه‌دارش. راحت‌تر بگویم؛ تو #زندانی هستی. آن هم زندانی که میله‌هایش از جنس #آهن و #پولاد نیست. از جنس #شیشه است. همان آینه‌های سیاه. مفت اجاره داده‌ای؛ بالاخانه را عرض می‌کنم! و به‌جای اجاره‌بهاگرفتن، خویشتن را #گرفتار کرده‌ای در بند رسانه! و نام کاربری‌ات، همان شماره‌ی سلولت! تو توهم آزادی داری! وگرنه هرچه آن‌ها بخواهند می‌بینی در اکسپلور اینستا؛ هرچه آن‌ها بخواهند #ترند می‌کنی در توئیتر و حتی تا هر ساعتی که آن‌ها بخواهند #بیدار می‌مانی. کار به جایی رسیده که تا برای آن‌ها غذایت را #استوری نکنی، نمی‌خوری! در واقع با این وضع خواب و خورت، ز مرتبه‌ی خویش #دور شدی! دور شده‌ای! خیلی دووووور! حال دیدی زندانی‌ هستی! جسمت در بند نیست که کاش جسمت در بند بود؛ بلکه مغزت در #بند است. در بند آینه‌ای سیاه! در بند دربندی که عوض توچال، به سیاه‌چال ختم می‌شود! در گذشته‌ای نه چندان دور که هم تو بودی و هم من چندصدساله، سرزمین‌های‌مان تحت استعمار طاغوتیان و قدرتمندان بود. انقلاب کردیم و بیرون راندیم آن‌ها را از هرچه ملک و املاک بود ولی #غفلت کردیم از استعماری به مراتب بزرگ‌تر و مهم‌تر. حال مستعمره #خاک نیست؛ خود است. مخ است. البته این اولین بار نیست که عضوی از بدن #مستعمره می‌شود. از همان روزهای اول آفرینش هم دل‌مان مستعمره بود. نهایت این استعمار داستان #هابیل و #قابیل شد... بله گیتی عزیز! دل، پرتکرارترین مستعمره‌ی تاریخ است. اما در دنیای مدرن، اعضا و جوارح دیگری هم مبتلا به #استعمار شده‌اند. در این عصر جدید، دیگر مغزهای‌مان هم مستعمره هستند. حال #انسان نیستیم. رباتی هستیم انسان‌نما در اختیار جناب صاحب‌سرمایه! اما چه باید کرد؟ راستش ملزومه‌ی آزادی‌ات را می‌دانم؛ راه رهایی از زندان جهل#دانش و #تفکر است. باید #باسواد شوی! سوادی که جنسش از نوع #خواندن و #نوشتن نیست؛ از نوع #تعقل است. از نوع #تحلیل است! و این‌گونه صاحب‌خرد می‌شوی! و این راه آزادی است؛ راه رهایی... سوادی که از آن حرف می‌زنم، در نزد عموم به عنوان «سواد رسانه» مطرح است؛ سواد رسانه‌ای! این #سواد جزو سواد‌های هفتگانه‌ی یونسکو است اما #یونسکو کجااااا بود وقتی هزار و چهارصد سال پیش، رحمت زمین و زمان به ما آموخت: الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله  و اولئک هم اولو الالباب...
    
القصه! به شهادت برگه‌های در دست حضرت‌آقا هنگام سخنرانی، امروز بیش‌تر از دیروز به فرمان «نهضت سوادآموزی» احتیاج داریم! اگر فرمان امام خمینی، بی‌سوادها را باسواد کرد؛ فرمان امام خامنه‌ای، باسوادها را باسواد می‌کند...

 

___________________________________________________

منتشر شده در شماره‌ی دهم #حق

هارب
۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز بعد از عمری به یک مراسم «خوب» رفتم. البته تنها علت حضورم در مراسم دل‌تنگی بود. میزبان مراسم را خیلی دوست دارم و دل‌تنگ‌اش بودم. باری رفتم تا «ببینمش مگر این درد اشتیاق کم‌تر شود» لکن «بدیدم و بی‌تاب‌تر شدم». نزدیک در تالار شهیدان نژادفلاح شدم صدای طبیب به گوشم رسید و من لبخند :))))))

 

*****

اواسط برنامه گروه سرود «میقات» اجرای دیگری رفت با موضوع مهدویت. چراغ خاموش محفل، سن اعضای گروه سرود، تیپ‌شان و از همه مهم‌تر مضمون سرود دست به دست هم داد تا داد خاموش از نهادم بلند شود. نوجوانی‌ام جلوی چشمان خیسم رژه می‌رفت و من چندین متر در صندلی‌ام فرو رفتم. دل‌تنگ شده بودم. این بار اما دل‌تنگ خودم. خودِ چهارده پانزده ساله‌ام. خودی که شاید خود نبود. روی جان حک کرده بود «وقف شده». با یادآوری قصه‌ی زندگانی‌ام  غصه‌ام گرفت و باعث شد باز در راه با خود حرف بزنم و به خودم و زمین و زمان ناسزا نثار کنم. رفتم و رو به روی میدان توحید ایستادم. بلال موذن را نظاره می‌کردم و آهنگ می‌خواندم: «من مانده‌ام تهنای تنها.... میان سیل غم‌ها...» شانس من، در و دیوار شهر روضه می‌خواند حتی در رادیو تاکسی هم خواننده‌ی سنتی‌مسلک از غم و تنهایی چه چه می‌زد.

کل مسیر به مرور خودم گذشت.

به مرور زمانی که نگاهم از عقیده بود

جلوسم از عقیده بود

راه رفتنم از عقیده بود

نوشتنم از عقیده بود

خواندنم از عقیده بود

سخن گفتنم از عقیده بود

حتی انفاسم هم از عقیده بود

و حال رسیده بودم به این:

«منکر مستکبر حیران فی وادی...»

از ایمان برسی به کفر

از یقین به ظن

از اخبات به انکسار

خب درد دارد!

و حالت تهوع

از دست این دنیای پست مدرن...

 

راستش آرزو دارم یک روز با یقین از خواب بیدار شوم و شب با یقین به خواب بروم.

 

آه لحظه‌های تلخ

و ثانیه‌های غم

و دقیقه‌های هراس

و ساعت‌های خسته

و روزهای سرد

و

آه زندگی بختک‌گون من

خسته نشدید؟!

صدر من شکست

برخیزید و بروید

من مشتاق مرگم

حال می‌فهمم که «جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار»

هان! دمت همیشه گرم که الحق هم فاضلی و هم صاحب نظر:

 

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست...

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست

 

به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست

 

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

 

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست...

 

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست...


 

*****

 

احوالات این سیاهه را بر من ببخشید که این روزها رنگ روزگارم شده است. دلم می‌خواهد یک دویست لیتری بگذارم و آن‌قدر بنوشم که مغزی نماند و بالطبع فکری و بالطبع زجری...

بنا دارم چهارشنبه بروم دفتر طبیب. کاش مطب باز بود! دفتر شلوغ است و صدایی به من نمی‌رسد.

 

هارب
۲۲ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نیمه‌شب‌های باهنر
در جمع دوستان باهنر
زیر آسمان تاریک
پیش دل‌های روشن
و غوغای ستارگان
تکیه به لشگر فرشتگان
نظاره می‌کردم من
رقص میانه‌ی میدان را
هوای بالاشهر سرد 
لیک
حلقه‌ی ستارگان گرم
همان دم
نجوم زیر سوال رفت
با این ستارگان خاکی
فرزندان مرد افلاکی
و خاکی
تحت خیمه‌ی حسین بن علی
زیر بیرق انصارالمهدی
با چهره‌ای نورانی
از قرص قمر
قنوت وتر داشتند
چون صیاد
دل ما را بردند!
زینِ اب
ریسمان رفاقت ما
گهره خورده 
به مهر ابوتراب
برهان زندگانی
دخیل بستم
به نماز صبح اردوگاه آن مرد باهنر
ای انفسنا
میلادت مبارک :)

 

_____________________________

توضیح نوشت: به مناسبت تولد یک رفیق :)

هارب
۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۲۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر