بیمکس عزیزم،
لختی پیش که حد فاصل آشپزخانه تا اتاق را میپیمودم چندین مرتبه تنفس را بر خود حرام کردم تا اشکم سرازیر نشود، تا وسط سالن به هق هق نیوفتم. ظهری وقت نهار نمیدانم به کدام بهانه از هزار بهانه یاد شما افتادم و چون تنی که زیر دوش آب بوی لیمو حس کرده و به گذشته پرت شده به آن شبهای مطب پرت شدم؛ چون هر روز. گاهی چنان دلتنگتان میشوم که قلبم درون سینه مچاله میشود و نفس به سختی بالا میآید. این روزها دلتنگم و دلنگران. دلتنگ شما و دلنگران مادر. قرصی که تجویزم کرده بودید تمام شد و احوالم رو به وخامت. سرگیجههای هجدهسالگیام برگشتند و تمام روز سردردم. درس نمیخوانم، چون تمام این ایام دوری از شما که برای سوختهای چون من درس چه معناست. تو بودی و خاک این دشتِ سوخته را به نظر کیمیا که نه اما به حد مکفی حیات میدادی. اکنون تمام رمق و انگیزهام برای نشستن پشت میز رفته و نیک میدانم این ترم نشان فِرست بودن را باید از قبایم بکنم و چه اهمیتی دارد که اگر روزگاری برای بدست آوردن این نشان جنگیدم همه از بهر تو بود"منو خوشحال میکنی درس میخونی" و اتود دستم میداند که من لحظهای برای نفرِ اولِ فیزیکِ انرژیهای بالای ایران بودن مسرور نشدم جز آن ثانیهای که پرسیدید آیا امتحاناتم تمام شده و من نتیجه را گفتم و از شما آفرین شنیدم.
بیمکس عزیزم،
این روزها بیش از همیشه به دیدن آن چشمهای سرخِ ز بیخوابی نیاز دارم، بیش از همیشه به شنیدن آفرینها و خوشحال میشومها، به گرفتن نبضم و نسخهی داروها، به شنیدن چیزی نیست، به شنیدن نگران نباش، به حق داریها، به قبول دارمها، به مراقب خودت باش، به دختر قویای هستی، به مشت مشت شکلاتها، به آن نگاه دقیق از بالای عینک. این شبها در کوی به هر دری میزنم تا از خودم بگریزم. نمیتوانم. توان ندارم. دوستانم را ندارم. سیگار را هم ندارم و شاید ترک وینستون آبی چندان صعب نباشد اما آن پیرمرد کتِ آبیپوش را... احمقانه نیست این عالم؟ که در سوگ فقدان کسی که تلاش میکرد کمکم کند تا در فقدان مادر رنج کمتری برم، اکنون استخوان میسوزانم.
بغضای پنهونم
چشمای گریونم
حال خوب و بدمو
به چشات مدیونم
خیلی دلتنگ توام...