روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۲۳ مطلب با موضوع «روزنوشت‌ها» ثبت شده است

سحر که سوار موتور شدم و در سگ سرما حد فاصل حکیمیه تا امیرآباد را طی کردم هیچ برایم مسئله نبود شب به تب و سرفه بیوفتم. اکنون که نای راه رفتن ندارم هم. فقط می‌دانستم اگر یک ثانیه بیش‌تر بمانم خفه می‌شوم، انگار تمام جانم تحت شدیدترینِ فشارها بود. برای منی که شب‌ها زیر باران در زمین‌چمن می‌دویدم تا کمی تن سبک کنم حتی تحمل فشار فحشا ممکن نبود. نمی‌دانم فحشا چیست. نمی‌توانم توصیفش کنم. نمی‌توانم هیچ خط اخلاقی بکشم و هیچ اهل ایمان نیستم اما می‌دانم آن احساس، آن سنگینی، آن هوا، آن... آن فحشا بود. 

شبش که زدیم بیرون فقط بنا بود یک چای در کافه بنوشیم و برگردیم. صبح تنها آدمی که مستِ چِت نبود من بودم. راستش دیگر نمی‌دانم باید سر به کدام بیابان گذارم. برای منی که از بوی ماری‌جوانا حالم بهم می‌خورد و از شراب کنتاکی بیزار است، برای منی که نه به جمع‌خانه‌ راه دارد و نه تاب پول‌پارتی دارد، برای منی که همیشه کناره‌ی صف صلاة است و هنگام سلام‌ در گوشه‌ای چیپس و ماستش را می‌خورد، برای منی که هم در باشگاه تنهاست و هم در ونک‌پارک، برای منی که نه شوق بهشت دارد و نه ترس از عذاب، برای منی که نه به جنود عقل دعوت است و نه به جهل، و در نهایت برای من؛ داده‌های همواره پرت! گویی هیچ سرزمینی نیست. هیچ خاکی نیست که جسم مرا در خود بپذیرد. هیچ قله‌ای مرا برای دیدن شروق و غروب راهی نیست و فی‌النهایة منم و شن‌های صحرا؛ هیچ و هیچ...

هارب
۱۰ آذر ۰۴ ، ۰۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

محکم بغلش می‌کنم.

+ سردی، قرص آهناتو نمی‌خوری.

- کامان! امشب بخاطر شما اومدم.

+ می‌دونم.

برای اولین بار از پشت میز طبابتش بلند می‌شود و صندلی مراجع می‌نشیند. سوخته. بوضوح می‌بینم سوختگی جانش را. مثل دو پیرمرد که در انتهای جاده‌اند کنار هم نشستیم، انگار که پسِ انفجاری مهیب در حالی که تمام پوست‌مان سوخته نشسته‌ایم و سعی داریم نفس بکشیم آجیل می‌خوریم و او مدام مغز می‌دهد دستم و این به مذاقم خوش نیست چرا که این بار می‌خواهم من برای او کاری کنم.

+ این عکسِ یازده‌سال پیشه.

دانه دانه عکس‌های او را نشانم می‌دهد، فیلم‌هایش را و در تمام این مدت چشمم به گوشی‌ست و گوشم کنار جگرش؛ سوختن را می‌شنفم. 

دست‌هایش را محکم می‌گیرم:

- یک‌سال طول کشید تا بفهمم آدما با مرگ تموم نمی‌شن ولی باور کنین تموم نمی‌شن. او هست بهتر از این‌که من این‌جا پیش شمام.

+ البته که هست. تسلیم بودن یک وقتی به اجباره یک وقتی انتخابه. وقتی از سر اجبار باشه که ارزشی نداره. وقتی انتخاب کنی حسابه، مثل ابراهیم.

- پدر ایمان!

کلمه‌ی ابراهیم برق چشمانم می‌شود. نگاهش می‌کنم و ذوب در شکوهش می‌شوم.

+ سخت‌ترین قسمتش می‌دونه کیه؟

- کی؟

+ وقتی صبح از خواب بیدار می‌شی و می‌بینی نیست. دوباره بیدار شدی ولی اون نیست.

از صبح‌های‌شان می‌گوید. از پدری‌هایش و برایم بسان معجزه است مردی با این همه دغدغه و مشغله چنین دماوند پدری بوده.

سرش را به شانه‌های نحیف من تکیه می‌دهد. من اما سراسر شرمم که چرا شانه‌هایم چنین کوچک‌اند و رنج او چنین بزرگ...

موقع خداحافظی می‌گویم:

- روم حساب کنید.

+ مهم‌تر از همه‌ی این‌ها؛ قبولت دارم.

انگار که تمام این 2 سال جان‌کندن و جان‌دادنم ثمرش این بود: بیمکس بگوید:«قبولت دارم»

خارج که می‌شوم دلم می‌خواهد داد بزنم تا تند باد فریاد کمی آتش قلبم را آرام کند. به حرف آقاجان دوباره فکر می‌کنم. انگار که توانسته‌ام دست توی جیبم کرده باشم:

بیمکس عزیزم،

نه که همه‌ی محتویات جیب
نه که خود جیب
که این جامه برای تو
باشد در این شب سرد کمی کارگر شود

هارب
۲۹ آبان ۰۴ ، ۰۲:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

وارد که می‌شویم به رفقایم می‌گویم:«چقدر علاف این‌جا هست.» می‌خندیم و برای این‌که خودمان را توجیح کنم ادامه می‌دهم:«البته ما فرق داریم؛ از صبح درس خوندیم و الان اومدیم استراحت.»

 

روبه‌رویش دوستش نشسته. شبیه چپ‌های آرتیست، خودش اما تیپش جور دیگری‌ست. مردی در میانه‌ی راه، ریش‌های جوگندمی و موهایی که تک تک تارهایش مرتب‌اند، پولیوری هم‌رنگ کراوات و ساعتی به قیمت خون هرسه‌ی ما. عینک ظریف گردی زده و مجلس را دست گرفته. من از دور نگاهش می‌کنم. از آن مردهایی که همیشه دورشان شلوغ است و محور بحث مجلس‌اند. با اشارت من رفقا متوجه کراش جدید می‌شوند و به دست می‌گیریم برای مسخره‌بازی یک شب؛ و نه بیش.


نصف جمعیت رفته. من و رفقا نشستیم دور میز او. الکل آمیگدالش را کاملا خاموش کرده. بی‌پرده حرف می‌زند و از خاطرات دانشجویی‌اش در هند می‌گوید. بطری الکلش هنوز روی میز است. اظهار دارد امشب چون الکل خورده حرمت نگه‌داشته و نماز نخوانده. برای منی که این 3 سال همه جوره آدم دیدم هم چنین چیزی قفل است.


غروب واتساپ پیام می‌آید:«تو اونی هستی که باید 25 سال پیش باهاش ازدواج می‌کردم.»

هارب
۲۵ آبان ۰۴ ، ۰۲:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

اکنون که این متن را می‌نویسم احساس می‌کنم کثافت نشسته روی استخوان‌هایم. وجودم خودم را پس می‌زند.
سر شب با داف‌های خوابگاه رفتیم پی عیاشی. کافه‌ی دوست‌مان نشستیم به آبجو خوری. اوایل خندیدیم و خوش گذشت. موقع خروج اما یکی از این مردهایی که با هر جنبنده‌ی ماده‌ای مشغول لاس و لوس‌اند و مدل ماشین‌شان نمی‌دانم چه است و همیشه بوی الکل می‌دهند آمد ما را رساند. آهنگی که گویای کاراکترش بود هم پخش می‌شد. از این آدم‌های تکنوپارتی، گروپ‌فلان، دراگ‌پارتی، کوفت و مرض. چه کثافتی‌ست؟ چه اصراری به این همه کثافت؟ چرا باید با موزیک وحشتناک I love sex, money, drugs خود را خفه کرد؟ چه اصراری دارم به خودم نبودن؟ به بی‌هویتی؟ این روزها حد را گذرانده‌ام. خودم نیستم. مگر لحظاتی که گربه‌ای را نوازش کنم. کل خودم بودن خلاصه شده در این. یک جسم توخالی‌ام. پارچه‌ی هویتی‌ام زاپ‌دار است، نخ‌کش است، زشت و زننده است. شبیه گوسفند‌های به‌هنگام ذبح‌ام. من این نیستم. آن روز مسلمی گفت تو کسی نیستی که کسی را از سفره‌ای بلند کنی. راست می‌گوید و من نمی‌دانم چه اصراری دارم با گاز و بی‌ترمز بروم و کیانی را از سر سفره پرتاب کنم؟ من کِی این‌طور بودم؟ من کجای بزرگ شدنم این بوده؟ من تمام آن شب‌های مطب عذاب وجدان چیزی را داشتم که نبود. من در پیاده‌رو سیگار نمی‌کشیدم و هنوز نمی‌فهمم چرا آن روز در بیمارستان کشیدم. من این نیستم. من آدمی که چند هفته به دره‌باغ نرود نیستم. من شاید نهایت جرمم خر کردن روان‌پزشک برای گرفتن آمفتامین باشد اما هم‌فاز کسانی که مت‌آمفتامین مصرف می‌کنند نیستم. کاش دست از سر لج کردن با خودم بر دارم. کاش این اصرار احمقانه به خودم نبودن را رها کنم. کاش بتوانم دوباره من باشم. من!

 

توضیح: هرچند واضح است اما از ظن دیگری بودن در این مورد، حالم بد می‌شود بس که از مسکرات متنفرم؛ لذا لازم است تاکید کنم که آبجو بدون الکل بود.

هارب
۱۸ آبان ۰۴ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳ نظر

در سالن مطالعه تنهایم و به آهنگ‌های ابی گوش می‌کنم. صبح با دوچرخه به کلاس قوام رفتم. درس، فیلسوف مورد علاقه‌ام بود: هراکلیتوس. بیش از پیش شیفته‌اش شدم. قوام هم از هراکلیتوس خوشش می‌آید، به‌طبع از آدم‌ها نه چندان، من هم یحتمل که هرچند نظر بچه‌های کلاس چیز دیگری باشد اما من سوسول‌تر از این حرف‌هایم. این‌که بالاخره فرصتی شد تا بین مطالعات فیزیک و متافیزیکم تعادلی ایجاد شود خنک است؛ می‌ماند هنر که هیچ نمی‌دانم چه باید پیش گیرم. گاهی بین همین زمان‌های استراحتم خط‌خطی‌هایی بر اندام نازک درخت می‌زنم. 

پایان‌نامه‌ام چنان‌که باید جذاب پیش نمی‌رود. اول قرار بود زخم‌های مرا تسکین دهد اما کمی که جلو رفتیم فهمیدیم این‌جا سوئیس نیست و دیتا نداریم. موضوع دیگری البته یافتم اما استاد ترسید که نشود. گاهی این ترس اساتید کلافه‌ام می‌کند. هرچند من یا در این ساختار مریض یا بیرون از این ساختار مریض کارم را پیش می‌برم؛ زبان‌نفهم‌تر از این حرف‌ها هستم.

دکتر گلشنی آخرین ایمیلم را هنوز جواب نداده. نگرانم که نکند دوباره حال‌شان بد شده باشد. کاش این بار توی ذوق و شوق من و استاد نخورد.

آزمون دکتری باید ثبت‌نام کنم. پولش زورم می‌آید. سر شب به دایی گفتم همین‌طوری آزمون می‌دهم و ترسناک نگاهم کرد. هیچ ایده‌ای ندارم که چه غلطی کنم. فقط می‌دانم باید از من راضی باشد. چرا؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم پسِ آن روز نوبت پت‌اسکن مادر چه شد که اینطور احساس دین می‌کنم.

دلم برای آقاجان(فرق دارند با آقاجون، در قسمت‌های آینده بیش‌تر از این کاراکتر خواهید شنید:)) تنگ می‌شود مدام. ناراحتم که کیانی مزخرف اتمسفر باشگاه را برایم مسموم کرده. کاش باشگاه را از وجود نحسش پاک می‌کرد. آقاجان بیش از حد باورم دارد. یحتمل بیش از بیمکس حتی، بیش از دایی، بیش از رفقای خوابگاهم، بیش از اساتیدم و البته بیش از خودم. مغرضانه گند می‌زنم که برود اما می‌ماند. آن روز پشت در ایستادم و کلی نگاه‌شان کردم. قلبم آرام می‌گیرد کنارشان؛ مثل وقت‌هایی که می‌روم سر خاک مامان. 

هنوز نمی‌توانم بدوم. بچه‌های دانشکده می‌گویند دیگر لنگ نمی‌زنم اما خودم کمی لنگی احساس می‌کنم. دلم برای کوه‌ها تنگ شده.

این روزها فکرم پیش بیمکس عزیز و خانواده‌اش است. شدت جراحت زخم‌شان آن‌قدر زیاد است که از بیانش عاجزم. برای قلب‌شان والعصر و حمد می‌خوانم، کاش شما هم بخوانید.

پاییز امسال برایم مثل بهار است. طراوت دارد، از مرگ بیرون آمده، روشن است، زنده‌ام و همچنان هزار باده‌ی ناخورده در رگ من...

هارب
۱۵ آبان ۰۴ ، ۰۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

آدم‌ها می‌آیند، با حوصله از حصاری که دورت کشیدی عبور می‌کنند تا در اوج نیاز با لگدی به پهلو پرتت کنند انتهای دره.
دایی می‌گوید نمی‌گذارد کارم به جوب بکشد، می‌گوید محکوم به عاقبت علی‌سنتوری نیستم. قریب به سه هفته است باید ببینمش و نیست.
به عرفان گفته بودم برود و در این آتش جهنم بگذارد تنها بسوزم، حرفش به ماندن بود و می‌ترسید از دیس‌فاز شدن و رفتن من، عاقبت خودش بدون خداحافظی رفت.
برای من همین که با سپیده کار گل کرده باشیم و از شدت خستگی از دماغ‌مان خون آمده باشد، همین که تنها راه نرفته باشیم کافی بود. نشد. رفت و من به اندازه‌ی تمام کوچه پس‌کوچه‌ها کالیفرنیا تنها راه رفتم و هنوز از دیدن اوپنهایمر عاجزم.
وقتی ماگ مارول را دستم گرفتم خیال می‌کردم جدی جدی رفیق چایی‌خوری‌های کسی هستم؛ یک رفاقت عمیق و خالصانه! رز رفت، بی لختی تردید.
چند شب پیش عارفه از زیر لحاف فحشم داد. منم سکوت کردم برای الباقی.
آیدین دستم را می‌فشارد که بگوید هست، آن شب که با بچه‌گربه‌ی حیاط مطب هم‌دل بودم، نبود، دوشنبه که سلول‌هایم از هم می‌گسستند نبود، امشب که بعد از خواباندن برادر کوچکم دلم می‌خواهد سرم را بگذارم زمین و بمیرم هم نیست.

و پیش‌تر شاید گمانم بر این بود که این حجم از تنهایی و تاریکی را استحقاق ندارم اما اکنون آدمی که حتی مادرش هم دوستش ندارد و می‌خواهد تنهایش بگذارد چه جای گله از دیگری دارد؟

هارب
۰۴ آبان ۰۳ ، ۰۲:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۲ ۱ نظر

مثل یک بازی کامپیوتری که اواسطش به خودت می‌آیی و می‌بینی باید بازی را رها کنی.
که مثلا چند جان از دست دادی و می‌دانی به آخر بازی نمی‌رسی؛ قله را فتح نخواهی کرد.
که مثلا چند بار خارها به عمق جانت فرو رفتند و حلقه‌هایت را از دست دادی؛ داشته‌هایت از کفت رفتند.
که مثلا امتیازت خوب نیست و اول نمی‌شوی؛ و توی لعنتی همیشه تنها به 100 راضی هستی، ایمانت را سر 90 به سطل آشغال انداخته‌ای.
که مثلا قدرت تیرت کم است و می‌دانی از پس غول به‌سادگی برنخواهی آمد؛ دیگر توان جان‌کندن برای کشتن آن غول دهشتناک را نداری.
که مثلا نفس بازیکنت از دویدن بسیار تمام شده و نای دویدن نیست، نیز اگر ندوی در تیررسی؛ بایستی می‌میری.
که مثلا وسط  یک بازی کامپیوتری به خودت می‌آیی و می‌بینی ادامه‌ی بازی نمی‌صرفد...

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

هارب
۲۵ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

سوختن استخوان‌هایم تمام شد؛ قلبم می‌سوزد. هوا سوزان است.
نمی‌دانم باید چطور در قالب کلمات لعنتی بگنجانم، بفهمانم: هوا سوزان است.
از سر گرفتن دگزامتازون از درد مادر کاست و به درد من افزود، هوا سوزان است. دیروز گفت:"دگزاها نصیب من می‌شود و شکلات‌ها نصیب تو" خندیدیم و گفتم این‌بار حتما برای تو هم می‌گیرم. نیمه‌شبی که در مطب شانه‌هایم لرزید، آخر کار گفتم شکلات برای مادرم هم بدهد. با مشت شکلات داخل جیبم کوچه‌ی عرفان را ترک کردم. امروز صبح تن لرزانم را به زحمت از زمین کندم. وقتی این نعش را به سازمان غذا و دارو رساندم که درش بسته بود. "بخاطر گرمای هوا ساعت ده بستن رفتن" هوا سوزان است. من ماندم و نسخه‌ی آمپول‌های مورفین که نمی‌دانستیم به کدام قبرستان بخزیم. بازگشتم. نمی‌دانم کدام ایستگاه فهمیدم پوشه‌ی اسناد پزشکی را در خط قبلی جا گذاشته‌ام. هوا سوزان است.
وقتی به ایستگاه ارم برگشتم اسناد نبود، شکلات‌های داخل جیبم آب شده و مادرم قرار است بمیرد.

هارب
۱۷ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

کاش صرفا یک دل‌نگرانی کوچک باشد، مگر نه که آدم مضطرب در محاسبات خطا می‌کند؟ کاش این بار اقل خطا کنم. مثل روزهایی که سر جلسه‌ی امتحان یک‌دوم‌های پشت انتگرال را فراموش می‌کنم. یا توان دو. یا چه می‌دانم. آخر کار تحلیل ابعادی می‌کنم می‌فهمم چرت و پرت نوشتم. کاش شنبه‌شب بفهمم تحلیلم چرند است. کاش این یک بار اشتباه کنم. کاش انقدر جهان در پی نشان دادن اوج تاریکی‌ها نباشد. کاش جهان دست نگه‌دارد؛ چشم آدم هم تا حدی توانایی تشخیص سیاه‌تر شدن را دارد.

هارب
۱۱ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

در نوزده سالگی دریافتم که من آن کتاب قطورِ طبقه‌ی بالای کتاب‌خانه‌ام. از آن دست کتاب‌هایی که آدم‌ها چندان شوقی به خواندنش ندارند، گوشه‌ای خاک می‌خورند، خوانده نخواهد شد، هرگز جزو 10 کتاب پرفروش سالِ نیویورک‌تایمز نخواهند شد، ازشان ژست خوب برای عکسی در نمی‌آید و اگر هم کسی به‌دست گیرد صرفا برای گذاشتن زیر لپ‌تاپ‌ است و البته دو دسته کتاب به راحتی قضاوت می‌شوند: کتاب‌هایی که همه می‌خوانند و کتاب‌هایی که هیچ‌کس نمی‌خواند.

درست نمی‌دانم دایی مرا چطور می‌بیند، پاییز گفته بود وقتی ما من حرف می‌زند نمی‌داند با یک جوان بیست و سه ساله حرف می‌زند یا یک مرد چهل‌ساله، یا پنجاه‌ساله. امشب اما در نظرش بچه‌دماغویی بیش نبودم.

دایی می‌خواهد وقتی مبتلا به اضطراب دکارتی‌ام، آبِ دماغم نیاید، ولو اگر غزالیِ عالم با شک دکارتی به بستر افتاده باشد.
دایی می‌خواهد وقتی می‌فهمم مادرم چند ماه بیش‌تر زنده نیست، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی یازده ساعت مطب می‌نشینم، با مردی که غم در مردمک چشمانش ته‌نشین شده وارد دیالوگ می‌شوم، با منشی بحثم می‌شود و نهایتا پنج و نیم صبح پت‌اسکن را نشان پزشک می‌دهم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی از پیش پزشکی که می‌گوید«خب فایده نداره» می‌روم پیش پزشکی که می‌گوید«ما تلاش‌مون رو می‌کنیم»، آبِ دماغم نیایید.
دایی می‌خواهد آن صبح لعنتی روبه‌روی بیمارستان یاس لختی که یک قدم با یونس شدن فاصله داشتم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی توسط آنکولوژیستِ آی‌کیو زیرِ 100 ِ مادر تحقیر می‌شوم، آبِ دماغم نیایید.
دایی می‌خواهد وقتی روز قبل امتحان ذرات بینای پیشرفته در حالی که در یک هفته 10 ساعت هم نخوابیدم و باز هم به خواندن نرسیدم، لختی که می‌خواهم پشت میز مطالعه بنشینم گوشی‌ام زنگ می‌خورد و مجبور می‌شوم به سمت بیمارستان بدوم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی با دست آتل‌بندی شده باید داروهای شیمی‌درمانیِ لعنتی، یخ‌های لعنتی، بیست سرم لعنتی و الخ را از کرج تا هیو تنها بیاوردم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی برای اولین بار پا به سالن شیمی‌درمانی می‌گذارم و چشمم به اتاقِ سی‌پی‌آر می‌افتد، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی با کارگزارِ آی‌کیو زیرِ 20 ِ بیمه‌ها سر و کله می‌زنم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی باید مراقب اضطراب پدر باشم و حواسم به کم‌تر آسیب‌دیدن برادر کوچک‌تر، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی رنکِ دانشگاهم اما از حجم کار نمی‌رسم با اساتید صحبت کنم و بدون استاد می‌مانم، آبِ ماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی آسیب پا یک‌ماه حبسم می‌کند و به‌وضوح اهمیت بود و نبودم را در می‌یابم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی درس تمام می‌شود و آخر کار هنوز کتاب را ندارم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی سر موضوع تز باید منتِ رضایتِ تک تکِ افراد گروهی را بگیرم که سر جمع سوادشان از موضوع تقریبا هیچ است، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی می‌بینم هم‌قطارانم با رزومه‌ای گپ‌دارضعیف از من فول‌فاند می‌روند و من پول رزرو غذا هم ندارم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی داروهای اس‌اس‌آرآی مصرف می‌کنم اما ابرهای خاکستری بالای سرم می‌آید، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی وسط بیمارستان سینا آن برگه‌ی وحشتناک را می‌خوانم، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد وقتی صبح نمی‌دانم مادر شب هست و شب نمی‌دانم مادر آیا صبح هست؟، آبِ دماغم نیاید.
دایی می‌خواهد این وقتی‌ها و البته یک عالم وقتی دیگر که هر راست نشاید گفت، آبِ دماغم نیاید.

و البته راستش را بخواهید دایی عزیز،
در هیچ‌ یک از این وقتی‌ها آب دماغم نیامد:

خون می‌چکد از دیده درین کنج صبوری
این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

هارب
۰۶ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر