روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۲۳ مطلب با موضوع «روزنوشت‌ها» ثبت شده است

آمده‌ام اصفهان، برای کارهای نهایی پروژه و دفاع. این‌جا تمام چیزی‌ست که من از زندگی می‌خواهم. یک خانه که فقط من باشم و تنهایی. صبح‌ها سرکوچه سوار اتوبوس شوم و کنار مردمم بنشینم. چشم‌هایم لطافت صبح‌گاهی خورشید را وقتی لمس کند که دارم دور میدان امام حسین می‌چرخم و کیفور زیبایی‌ام. بعد هم سوار مترویی شوم که نسبتا خلوت است و جا برای نشستن دارد. دانشگاه وقتی که دارم از اتوبوس پیاده می‌شوم با راننده‌ خوش‌وبش کنم و کار، کار، کار! پشت سیستمی بنشینم که لازم نباشد زمان هر بار ران کردن برنامه یک اپیزودِ سریال را ببینم. یک چایی با دکتر جعفری بنوشم و پسِ ناهار هم به دکتر احمدوند تیکه بندازم و مسخرگی کنم. غروب هم کیف و کلاه و برگردم خانه. خانه، چقدر دوست دارم این خانه را. خاصه میز و صندلی کنار پنجره‌اش را. خاصه‌تر کتاب‌های نوجوانی عارفه را. اول بار که آمدم این‌جا و کتاب‌ها را دیدم لبخند زدم و شاید از معدود دفعات کل زندگی‌ام بود که به خودم احسنت گفتم؛ عجب رفیقی! با این‌حال که کسی اینجا زندگی نمی‌کند اما شبیه خانه‌هایی‌ست که کسی در آن زندگی می‌کند، حتی ساعت دیواری‌اش کار می‌کند. روشویی‌اش چندتا مسواک دارد و در حمام چند نوع شامپو یافت می‌شود. روح یک زندگی کلاسیک این‌جا جریان دارد. پیش‌تر که آمده بودم البته شب‌ها موقع خواب نمی‌ترسیدم. شب همه‌ی لامپ‌ها را خاموش می‌کردم و اسوده خاطر می‌خوابیدم. این بار اما نه. کمی ترس درون جانم افتاده. نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم از کجا. فقط مجبورم می‌کند شب‌ها یک چراغ را روشن گذارم و کمی ناخوش‌آیند بخوابم. بله این تمام چیزی‌ست که از زندگی‌ام خواستار، یک خانه، وطن، دوست، دانش و البته کمی پول که دغدغه‌ی مالی نداشته باشم؛ همان‌قدر که بدون نگرانی بتوانم ماهی 4 کتاب بخرم. نمی‌دانم ما چیز زیادی از دنیا می‌خواهیم یا او اساسا با ما سرناسازگاری دارد... و باز هم جنگیدن و جنگیدن، لحظه‌ای از تلاطم امواج رها نشدن.

هارب
۲۲ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

تو رو خدا بیاید بگید شما هم پیش استادتون هول می‌شید و اسم‌تونم یادتون می‌ره. تو رو خدا. تو رو خدا.

چرا من امروز اینقدررررر خنگ‌بازی در آوردم؟=)

هارب
۲۲ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از آزمایشگاه اپتیک که بیرون آمدم زینب را دیدم. نشستیم صندلی راهروی گروه و بنا کردیم بافتن. کمی با هم نالیده و به عالم فحش نسار ساخته، خندیدیم. سمت اتاق استاد راه افتادم که به نحیف بودنم اعتراف کنم. چند هفته پیش که جواب پذیرش امیرکبیر آمده بود من جزو پذیرفته‌شدگان نبودم و این درحالی بود که امیرکبیر محتمل‌ترین دانشگاه برای پذیرشم بود؛ از آن جهت که برای ما فیزیک‌خوان‌ها امیرکبیر به جهت تمرکز صنعتش مکان جذابی نیست. القصه آن روز پیش استاد گلایه کردم و گفتم به انتظار روزهای تلخ نشسته‌ام. بنا داشتم امروز بروم و بگویم از بهشتی و صنعتی اصفهان پذیرش گرفتم و اندگس‌وات! یحتملا مدارکم را برای امیرکبیر دیر ارسال کردم، آن همه ننه‌من‌غریبم‌بازی برای یک تاخیر زمانی! خب استاد نبود و از علوم‌پایه خارج شدیم. خوابگاه خواستم چرت بزنم که ساعت 14 با تنی خیس عرق بیدار شدم. قید ناهار را زدم و به آموزش رفتم برای صحبت با دکتر مشکل‌گشا درباره‌ی RA. شلوار راحتی طوسی به پا با صندل‌های مشکی، جوراب زرد خال‌خالی‌ام با تی‌شرت زردم نیز ست شده بود. چادر البته روی دوشم بود اما جریان هوا چادر را کنار می‌داد و لکه‌های سس روی لباسم خودنمایی می‌کردند. یک ثانیه‌ هم به ذهنم خطور نکرد که برای جلسه‌ی کاری وقتی بنا دارم مخ استاد را بزنم کمی آدمی‌زادطور لباس بپوشم. وارد دفتر که شدم استاد با شوق دعوتم کرد برای نشستن قبل از من دکتر پیش دستی کرد:"کلی کار داریم!" از شرکت و پروژه‌ها گفت تا بازرگانی‌ها و نیازهایش. چندتا پروژه هم آماده روی میزم گذاشت که یعنی هرکدام را دوست داری بردار. از ارشد و اپلای پرسید و گفت دوست دارد این دوسال را از وجودم استفاده کند. منم تمام این مدت روی صندلی لش کرده بودم و در حالی که بوی عرق سگ‌مرده می‌دادم به نقطه‌ای خیره شده بودم، صورتم را لمس می‌کردم و روی سخنانش متمرکز می‌شدم. مشکل اسکان و سیستم را که حل کرد بنا شد فکر کنم و خبر دهم که در شرکتش کار می‌کنم یا نه. ترکیب چیزک‌هایی که از رسانه آموخته بودم با اپتیک؛ وقتش رسیده لباس هولوگرافی بر تن کنم؟ حال باید دوباره تصمیم بگیرم. اه که چقدر از تصمیم گرفتن بیزارم. زینب می‌گوید من و تو در تصمیم گرفتن برای خرید بیسکوییت عاجزیم چه رسد این‌ها :)) اما گریزی نیست. بالاخره باید تابستان یا هیو باشم یا قم...

هارب
۰۴ تیر ۰۲ ، ۰۱:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر