روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۲۳ مطلب با موضوع «روزنوشت‌ها» ثبت شده است

دایی عزیز،
در حالی این رقعه را می‌نویسم که باور دارم در طبیعت انرژی می‌تواند منفی باشد. شرایط خانه را طوری پیش بردم که اگر اکنون پیشم بودید یحتمل مثل آن روزی که گفتم استاد دپارتمان فکر می‌کند موضوعات پیشنهادی‌ش کوچک‌تر از قد و قواره‌ی من است، یا مثلا مثل آن روزی که گفتم بعد از هفت ماه ابرهای طوسی از بالای ذهنم کنار رفتند، تحسینم می‌کردید؛ البته که شما هیچ‌وقت تحسینم نمی‌کنید اما وقتی می‌گویید"خوش‌حال شدم" ترجمه می‌کنم به رضایت و خب من که پشت عینک شما ننشستم؛ شاید دارم حماقت می‌کنم.

به حرف شما گوش کردم، این شد دومین بار و ثبت شود در تاریخ که فردا روزی گلایه نکنید بچه‌ی حرف گوش نکنی هستم. حق هم با شما بود، لزومی نداشت خانواده جزئیات بیماری را بداند. من آن شبی که صفی‌هایم را تحویل‌تان داده بودم عمده دغدغه‌م این بود که مادر حق دارد بداند کجاست و نیز پدر. اکنون اما فهمیدم نازک‌دل‌تر از این مختصاتِ سخن هستند. با همه‌ی این‌ها اما هنوز بسان آدمی هستم که روی استخوان‌هایش تیغ می‌کشند:

پیش‌تر برای‌تان گفته بودم از اخلاق کانتی بیزارم. من اما همیشه، حتی آن زمان که با تحقیر از اخلاق کانتی گفته‌ام در صداقت کانتی بوده‌ام. از میان حواریون پیامبر اسلام گرچه من بر سلوک سلمان هستم اما اباذر را همواره با شوق نگریسته‌ام؛ به هنگام کودکی داستانی شنیدم که روزی اباذر برای نجات پیامبر اسلام، او را بر گلیمی پیچیده، بر دوش افکنده بود. وقتی با سوال کفار رو به رو می‌شود که چه بر پشت داری؟ پاسخ می‌آورد:«محمد را بر پشت گرفته ام» من از رجال نیستم- به معنای عام و خاص کلمه- و نمی‌دانم از سندیت این قصه لیک در بحار آقای مجلسی آورده که « مَا أَظَلَّتِ اَلْخَضْرَاءُ وَ لاَ أَقَلَّتِ اَلْغَبْرَاءُ مِنْ ذِی لَهْجَةٍ أَصْدَقَ مِنْ أَبِی ذَرٍّ» من نیک می‌دانستم که زیر سایه‌ی آسمان بازنده‌ام اما دروغ در مواجهه با خانواده در تاریک‌ترین کابوس‌هایم هم نبود.

من می‌دانم این بار را باید بر دوش کشم، می‌دانم قرعه به نام من دیوانه زده، می‌دانم درست‌ترین راه‌ها این مسیر است، می‌دانم بی‌چاره هستم، می‌دانم باید متوجه پدر باشم، می‌دانم باید مراقب مادر باشم، می‌دانم این ماسک لعنتی که هشت‌ماه لعنتی بر صورتم بوده و راه نفس بسته را باید همچنان حمل کنم، می‌دانم باید صبور باشم، می‌دانم نباید مثل یک جوانک بیست و سه ساله رفتار کنم، می‌دانم و می‌دانم و می‌دانم و می‌دانم... اما ورای این‌ها وقتی مادر را از اتاق رادیوتراپی می‌آورم، وقتی ثانیه به ثانیه در تشویش بوده‌ام که اپراتور چیزی نگوید یا آنکولوژیستِ احمقش چیزی نپراند، درست وقتی تابش تمام می‌شود و مادر را بیرون می‌برم، نمی‌توانم جلوی آینه توقف کنم. نمی‌توانم در آینه خودم را نگاه کنم. نمی‌توانم آهنگ آینه‌ی فرهاد را گوش کنم. منزجرم از کسی که در آینه می‌بینم. خسته‌ام از این جوانک متظاهر. متنفرم از این انسان سالوس. احساس می‌کنم کثافتِ کذٌاب بودن تمام جلدم را بسته. با این من نمی‌توانم کنار بیایم. با این منی که به ثانیه سناریو می‌چینید و می‌بافد و حقیقت را پنهان می‌کند نمی‌توانم؛ نمی‌توانم خودم را تحمل کنم.

هارب
۳۰ تیر ۰۳ ، ۰۳:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

من و تو تلاش کردیم دنیامونو عوض کنیم ولی دنیامون داره مارو عوض می کنه... همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم.

دیالوگ شهرزاد است. من فیلم را ندیدم. دیالوگ را در قطعه‌ی آلبوم شهرزادِ آقای چاووشی شنیدم. حرف من البته این نیست؛ امثال من که برای هر رخداد دهن تک تک سلول‌های خاکستری مغز را سرویس می‌کنند و هزاران پیش‌بینی کرده و برای هر پیش‌بینی یک تابع وزنی احتمال وقوع آن را هم پیش‌بینی می‌کنند، بیش‌تر این‌گونه است که:

همیشه اونجوری نمیشه که ما می‌خواییم.

ظهری از خواب جهیدم به سمت بیمارستان سینا. جواب پت‌سی‌تی آماده بود. دویدنم از دم درب بخش پت‌سی‌تی تا نیم‌کت‌های وسط حیاط به‌مدت سالیان گذشت. دیر زمانی‌ست که اضطراب پت‌سی‌تی دارم. شب‌های زیادی به اضطرابش در زمین‌چمن دویدم. از سیلور به رد هم بخاطرش گذار کردم. آخرین وعده‌ی غذایی‌م جمعه شب بود: یک نودل. غذا رزرو نکردم و این تن حوصله‌ی آشپزی ندارد. میلم به غذای تعارفی بچه‌ها نیز نمی‌رود. سایه‌های تایلر را می‌بینم. شاید اگر کسی دستم را می‌گرفت و مقابلش می‌نشاند و می‌فهماندم که با هم غذا بخوریم اوضاع معده‌ طور دیگری بود. به هرطریق رسیدم به امروز که شرح ماوقع رسیدنم به امروز خود مقالی جدا می‌باید. صفحه‌ی اول اتفاق پیچیده‌ای نداشت. خواندن صفحه‌ی دوم ریپورت اما به گریه‌ام انداخت. از بیماری که آن سوی روی جدول نشسته بود و وینستون می‌کشید و غم در مردمک چشمانش ته‌نشین شده بود فندک گرفتم. یک زمانی در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید که وسط دانشکده سیگار بکشم. امروز وسط بیمارستان کشیدم... صبورتر شدم. تجربه هم البته دارم که خب یعنی اول بار نیست که نتیجه‌ی پت‌سی‌تی مطلوبم نیست. مثل اکثر آدم‌هایی که پای‌شان به راه‌رو‌های آنکولوژی باز می‌شود. خودم را از زمین کندم، چشم‌هایم را از نم و رفتم تا گوشیِ در معرض خاموشی را به شارژ بزنم. پیش‌تر در طبقه‌ی اول ساختمان جراحی اعصاب پریز یافته بودم. پایم روی پله‌ی اول بود که سخن آشنا آمد. دست و پایم را گم کرده بودم. نمی‌دانستم برگردم یه به راهم ادامه دهم، خواستم به راست بروم که دیدم اورژانس است، وز چپ روم که دیوار است. چاره نیست، تمام تمرکزم را جمع کردم و قدم روی پله‌ی دوم نهادم. قدم بعدی را که خواستم بردارم سرم را بالا آوردم و بله... همان پیرمرد کت آبی‌پوش... بیمکس بود مقابلم. برای چند ثانیه فکر کردم خوابم، یا مستم، نیستم. اما بود. ...

در ماشین‌ش را بستم و رفت. ماشین که رفت دوباره به گریه فتادم. بزرگ شدم اما. آن‌قدر که دیگر روی پله‌برقی مترو نشینم و گریه نکنم. ایستاده سر به زیر اندازم و بگریم. جواب آزمایش مادر ترسناک است و این دختربچه‌ی ترسیده فردا باید آزمایش را برای آنکولوژیست ببرد. نمی‌توانم بخوابم. روانم می‌خوام تا صبح در کوچه‌های شهر تاریک تهران تلو تلو بخورم.

هارب
۱۰ تیر ۰۳ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

این گیفِ گویا را بی‌گانه از من ساخته، خیلی دوستش دارم :) اندر احوالات این روزها...

هارب
۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

اکنون که این متن را می‌نویسم پدر تازه جلوبندی موتور را بازکرده. دیروز که موتور را دیده بود گفت تازه شدت حادثه را دریافته، که تصادفِ سرعت بالا با یک وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگر هم این‌چنین حماسه نمی‌آفریند. من هم زدم به طنز همیشگیِ و لکنّ الله یحبُّ عبداً إذا عَملَ عملاً أحکمَه!

هنوز البته گیجم، پسِ یازده‌سال موتورسواری، چهارشنبه ظهر در حالی به زمین کوفتم که نه سرعتم زیاد بود و نه احدی از موجودات زنده در آن سرازیری کوه‌سار که موجبات حواس‌پرتی‌ام شود والخ... در ثانیه‌ای سنگی از زیر چرخ موتور لغزید، کنترل فرمال از دستم خارج شد، انحرف از مسیر و پرتاب، چند ثانیه میان آسمان و زمین: پرواز را به خاطر بسپار... همان ثانیه‌ها یک پلک و زمزمه‌ای نمی‌دانم بر لب یا دل و چند ثانیه بعد فرودِ نه چندان موفیقت‌آمیز من با موتور هوندا به اتفاق پای چپ و سر که اگر نبود کلاه کاسکت ستاره‌ی این وبلاگ خاموش می‌شد. دقایقی زیر موتور بی‌حرکت ماندم، کمی که ستاره‌های چرخان دور سرم غروب کردند، گوشی را از جیبم درآوردم و تماس گرفتم و المنة‌لله که آنتن موجود بود، تماسی با برادر که بیایید جمعم کند. لوکیشن را که فرستادم آرام خوابیدم. دقایقی بعد اما بوی بنزین بلند شد، من مانده بودم میان زمین و تخته سنگ و موتور و هیچ پایم را نمی‌توانستم تکان دهم. بوی بنزین تندتر می‌شد و من نگران‌تر، راستش دوست نداشتم علت مرگم هرگز سوختگی باشد. به هر زحمتی خودم را بیرون کشیدم و خزان خزان خودم را از موتور دور کردم. به سکون نسبی که رسیدم به تماشای منظره نشستم تا نیروی‌های امداد برسند. گوشی را درآوردم و صدای آقای قربانی: چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت.


 اون نقطه‌ی آبی رنگ پریده رو می‌بینی؟ اون کلاه کاسکتمه که پسِ ضربه‌ی سرم
به زمین از سرم پرتاب شد و باتبعیت از معادله‌ی پرتابه به آن‌سوی زمین فرود آمد

هارب
۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز یک نفر برایم پیامک فرستاد:

"روزت مبارک مررررردددد
تموم‌ نشی
دنیا بزرگ مردهای لطیف فیزیک دان!ای مث تورو میخواد."

 

هارب
۰۵ بهمن ۰۲ ، ۰۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح‌گاه، به ساعت 4 حرف‌های‌مان کشید. صحبت از زخم‌ها خود شراره‌ای مضاف بود. پسِ حرف‌های‌مان رفتم زمین چمن و با تمام توان دویدم و گریستم. رز قانع‌ام کرد که نباید ارتباطم با دوستانم بگسلد. تا ساعت 8 صبح کله‌ی داغم را این‌ور آن‌ور کردم و 16 با تنی خسته از خواب برخواستم. بی‌درنگ به دوستِ فیلسوفِ اخلاق زنگ می‌زنم. 17:45 به کافه‌سمنان می‌رسم. حرف می‌زنیم. از احوال و روزهای‌مان، از تن خسته‌مان، روح رنجورمان. موقع بازگشت به رسم نانوشته‌ی همیشگی دست پر بدرقه‌ام می‌کند. قدم به خیابان که می‌گذارم نم باران روی صورتم را حس می‌کنم، آسمان زیباست، احساس آن سکانس طلایی انیمیشن Soul را دارم وقتی بیست‌ودو روی پله نشسته بود. به خوابگاه که می‌رسم عود هدیه‌ی دوست را در جاعودی هدیه‌ی دوست می‌گذارم. قرص قبل غذا را می‌خورم. شامم را گرم می‌کنم. آب‌رسان به پوستم می‌زنم و در آینه‌های دست‌شویی خودم را بیش از همیشه زیبا می‌بینم. خوشا به حال دل کسانی که شعر سهراب را زیستند:

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

خوشا به حالِ دلِ من.

زمینه آلبوم Ten Summoner's Tales

هارب
۲۴ دی ۰۲ ، ۲۲:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

هارب
۲۰ دی ۰۲ ، ۱۷:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب مشغول افکار احمقانه می‌شوم؛ تا صبح می‌چرخم و می‌چرخم. چهارشنبه ساعت 5 بالاخره خوابم می‌برد. ساعت 7:51 از خواب می‌جهم در حالی که هنوز به رِم نرسیدم. بستنی زمستانیِ هدیه‌ی دوست جامعه‌شناس را می‌بلعم و باعجله خودم را سمت کرج پرتاب می‌کنم. حدود 10 می‌رسم به پدر و کارهای بیمه را راست و ریس می‌کنم. حدود 11 می‌رسیم انستیتو کانسر. 14 وارد اتاق پزشک آنکولوژیست می‌شوم در حالی که تحمل کردنش در اتوثانیه به اتوثانیه صعب است. روز قبلش کلی سر بی‌گانه و مهندس روضه خواندم بابت رفتن به کرج. متنفرم از این ساختمان و این مردکِ لاسی. تاریخ‌های جدید کموتراپی را می‌نویسد. به پدر می‌گویم برود خانه و خودم به‌وقت داروها را تهیه می‌کنم. باز می‌گردم؛ 17 می‌رسم خوابگاه. 17:45 درمانگاه 16آذرم. کارت دانشجویی‌ام را که نشان منشی می‌دهم اجازه می‌دهد به‌عنوان نفر آخر ویزیت شوم. راس 19 پزشک به منشی می‌گوید رادیولوژیست‌ها را نروند. خوش‌بر و رو وارد اتاق می‌شوم تا در عکس زیبا بیوفتم. پزشک نمی‌رود، می‌ماند و عکسم را می‌بیند. می‌گوید گچ بگیریم. شوخی‌اش باب طبع‌ام نیست؛ دو ماه است که این درد را دستم دارد، بعد دو ماه گچ بگیرم؟ توقع داشتم ضمادی رقعه کرده روانه‌ام سازد. دلش به حالِ دانشجو و راست‌دست بودنم می‌سوزد و قبول می‌کند کار را با آتل‌بندی جمع کند. پسِ گشتن چند داروخانه در حالی که از یافتن سایز اِسمال ناامیدم حدود تئاتر شهر با پیاده شدن 300فاکین‌هزارتومان یک آتل فری‌سایز پیدا می‌کنم. ساعت از 20 گذشته که سوار مترو می‌شوم به سمت مطب جنابِ جراح. مطب فاجعه‌بار شلوغ است. تحملش چیزی مانند تحمل پزشک آنکولوژیست است. لاجرم حیاط می‌نشینم. هوا خوب است؛ ماه به آسمان است، صور فلکی به‌خوبی قابل رویت‌اند. در فضای محدود حیاط اما من فقط می‌توانم جبار را پیدا کنم. جبار را سید یادم داده بود. پارسال همین ایام بود یحتمل که هنگام آنتراک‌های حلِ مسائل مکانیک آماری پیشرفته حیاط دانشکده علوم چایی می‌خوردیم و سید و نجمه تلاش می‌کردند هرنقطه‌ی آسمان را رمزگشایی کنند. حدود 23 احساس وجود سوارخی در معده‌ام دارم. به دکه‌ی سرکوچه مراجعت کرده یک کیکِ مانده به تاریخ تولید یحتمل 1000قبل میلاد می‌بلعم. یک وانت زوار درفته کنار دکه می‌ایستد و از جوانی سوال می‌کند خیابان میرزای شیرازی جنوبی کجاست. بعد هم تصریح می‌کند همان‌جایی‌ست که برای کریسمس تزیین کرده‌اند یا خیر. من که خیالم تخت است حالا حالاها نوبتم نمی‌شود راهی شیرازی جنوب می‌شوم و بله به‌قدری درخت و بابانوئل و الخ... می‌بینم که شکم می‌برد به مسیحی‌نشین بودن منطقه. با معده‌درد باز می‌گردم و در اواسط راه یکی از این فروشگاه‌های زنجیره‌ای را نیم‌چه باز می‌یابم. با شرمندگی قدم داخل می‌گذارم. جوان می‌گوید تعطیلیم. می‌گویم عرق نعنا لازمم. می‌خرم و تشکر می‌کنم. نمی‌توانم بازش کنم. نمی‌دانم درش به‌واقع محکم پلمپ شده یا به‌سبب آسیب دستم است. به‌زحمت خودم را راضی می‌کنم بطری را به یک مرد قدبلندِ میان‌سالِ موی‌سپیدِ ترک‌زبان در مطلب دهم تا برایم بازش کند؛ امان از تصاویر ذهنی ساخته شده در کودکی! خیابان میرزای شیرازی و جیزز و عرق‌خواری ما! بی‌نصیب نماندم از کریسمس امسال. یکی از مراجعه‌کنندگان مطب زنی‌ست در اوایل دهه‌ی پنجم زندگی. خط چشم‌های پوتیفاری دارد و دستبند‌های طلای آمنهوتپ سوم به‌دست. تاکید دارد بر اصالت تبریزی‌اش و سکونتش در عظیمیه‌ی کرج. با ژست جوانان سس‌ماستی اینستاگرام که گوشی‌شان را برعکس می‌گیرد و تصویر سیاه‌سفید می‌شود نشسته و هرثانیه در و گوهر در فضا... غزل غزل ترانه... کتاب صوتی چهار اثر فلورانس اسکاول شین است. به هر دری می‌زنم، هرچه‌قدر گوشی را بالا پایین می‌کنم و سعی می‌کنم از استعدادِ بیش‌فعالی‌ام استفاده کنم و از فضا بگریزم فایده نمی‌کند و مولتی تسکنیگ لعنتی باعث می‌شود هنگام خواندن صفحات گوشی‌ام یکهو یکی از غزل‌های بزرگوار تنی از نورون‌هایم را بسوزاند. باری درست در لحظاتی که چند قدم با امین‌آباد فاصله دارم نوبتم می‌شود و خودم را به اتاق پزشک پرتاب می‌کنم. 10 دقیقه در اتاق وول می‌خورم؛ کتابخانه را به‌دقت نظر می‌کنم، گل‌ها و مجسمه‌ها را و سعی می‌کنم ارتباط مفهومی بین‌شان بیابم. کلید‌ها را بالا و پایین می‌کنم و چراغ‌های مختلف را خاموش و روشن. همه چیز را که خوب آنالیز می‌کنم دکتر وارد اتاقش می‌شود. شرح حال مادر می‌دهم. نسخه می‌پیچد. از حال خودم می‌پرسد. می‌مانم پاسخ را چگونه دهم:" این سوال خوبی از سوال‌های سخت آدم‌هاست، در مواجهه با پزشک‌ها پیچیده‌تر هم می‌شه، مردم اینطوری‌ان که مراجعه می‌کنن به شما و ازتون می‌پرسن بنظرت من خوبم؟... نمی‌شه خوب بود بنظرم" نگاهم می‌کند، لبخندم می‌زند، معاینه‌ام می‌کند، صحبتم، هم‌دلی‌ام، درکم، تشویقم و خلاصه آخر کار آرامم می‌کند. هنگام بدرقه هم دست می‌کند داخل ظرف شکلاتش و دو مشت داخل جیبم می‌گذارد و باز تاکید می‌کند روی درسم. باز می‌گردم خوابگاه. ساعت از 3 گذشته.

هارب
۰۸ دی ۰۲ ، ۲۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

متاسفانه انیمشین بابالنگ‌دراز شوگربازی را در ناخودآگاه جمعی دختران سرزمینم به‌کیفیت ثبت کرده.

هارب
۰۲ دی ۰۲ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ماه در آسمان نیست. خوابم نمی‌برد. مادر سکته‌زده؛ خطر البته از بیخ گوش‌مان رد شده. به مو رسانده و پاره نکرده. نمی‌دانم تا کی با تخدیرات لعنتی قرار است این زندگی تخمی را پیش برم. چندی پیش نشسته بودیم با هم‌اتاقی پی برنامه چیدن که خودمان را با گروپ‌تئوری و الکتروداینامیک خفه کنیم. بیان کردم باید زمانی را هم به تفریح اختصاص دهیم. امشب فکر می‌کردم چه خوب که چرندگویی کنتور نمی‌اندازد‌. آدمی که وقت برای فسردگی و اندوهگین شدن ندارد را چه به این خزعبلات. این‌وقت‌ها که دنیا به من وقت زانوی غم بغل کردن را هم نمی‌دهد بیش از هروقت احساس غربت می‌کنم؛ عادلانه نیست و خب کجای دنیا عادلانه بوده

هارب
۱۹ مهر ۰۲ ، ۰۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر